او ...
هو الرحمن
داستان او فرق میکرد . من اسمش را بلد نبودم اما چند بار صبح دیدمش روی پله ها . پله های اول مدرسه
اسمش را نمیدانستم اصلا نمیدانستم مال کدام کلاس است ، بزرگ تر است . کوچک تر است ...
گریه میکرد ... گریه کردن دخترها در مدرسه ی دخترونه عجیب نیست چیزی نیست که ادم پی اش را بگیرد ته اش معلوم میشد با دوست پسرش دعوایش شده
اما این فرق میکرد ... من نمیشناختمش اما صدای گریه اش فرق داشت .. هق هق اش فرق داشت ...
پی اش را گرفتم از بچه ها پرسیدم ..
فقط یک جواب . فقط یک جواب بود که همه میدادند ... پدرش در جنگ موجی شده بود و حالا کسی درست نمیدانست صبح ها برای پدرش گریه می کند یا برای کتک هایی که از او میخورد یا برای اتفاق دیشب ....که پدر ، سر خودش را به دیوار می زد ....
نوشته ی ریحانه بانو از وب خاطرات چادر مشکی
کلمات کلیدی :