مادری داغدار ...
بسم الله الرحمن الرحیم
میدانی ؟!
فرزندم این روز ها مریض است ، به گمانم کمی هم تب دارد ...
بی تاب شده ؛ کمی بی حوصله است ...
فقط نگاه می کند تا زمانی که سنگینی ِ پلک هایش ، بیداری ِ عسلی اش را شکست دهد ...
صورتش داغ است و دستانش سرد ِ سرد ...
می لرزد ...
حالش وخیم است ..
گوشه ای کز می کند ؛ نه آب و نه غذا ...
فقط آرام آرام می بارد ...
دیگر از آن شیرین زبانی ها و شیطنت های کودکانه خبری نیست ...
دیگر ناخن هایش را لاک نمی زند ، مو هایش را نمی بافد ، برایم لباس ِ قرمزش را نمی پوشد ...
دیگر خبری از شب بیداری ها و قه قهه ها تا صبح نیست ...
دیگر حتی برایم حافظ نمی خواند ...
برایم قهر نمی کند و یواشکی نگاهم کند تا چند دقیقه بعد در آغوشم بخندد ...
بوی ِ سوختنی ِ کیک هایش نمی آید ...
چقدر سوت و کور شده این ویرانه !
دل ِ مادر هم به دل ِ فرزند متصل است و من اینجا داغ ِ داغ ، سرد ِ سرد نشسته ام و نگاهم خیره به در مانده ...
با آمدنت نگفته بودی فرزندم را نمی خواهی اما کودکی در درونم را کشتی !
گفتن فقط با حروف نیست ..
ـــ
+ اصولا یادمون باشه طرفمون دو نفره ! خودش و بچه اش :| به هر دو تاشون احترام بزاریم و منتاسب با خودش باهاش رفتار کنیم ! :/
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :