..........
بسم الله الرحمن الرحیم
برای شروع مکث کردم ، نه نه ... ایستادم ! آخر مکث را وقفه ی کوتاه می گویند اما منی که یک جانم میان ِ صدای بلند ِ اخبار گیر کرده و همه اش می گویم نه ! اگر تو سوژه ی این خبر بودی ، حتما در صدر می آمدی و باز ندایی از درونم شعله می کشد و دست هایم را می سوزاند که خاموش نکنم این لعنتی را ... ! ... ایستادم ...
نمی دانم چه شد که مرا این چنین برقی در میان گرفت ! نمی دانم ... نمی دانم چه شد ... منی که شهدا نگاهم نمی کردند ، حالا چه شده این چنین حال ِ برآشفته ام را آرام شانه می کند ، یک خبر ...
سرم درد می کند ؛ یعنی که تیر کشید وقتی شنیدم .
نه اینکه بخواهم بگویم این خبر مرا ...
نه ...
ذوق کرده ام
یک حس ِ شیرین غیر قابل وصف
دردناک ، آشفته ، شوق دارند ، اصلا ... نمی دانم ...
من شما را نمی شناختم ، حالا هم نمی شناسم ... آدم که با یک سرچ آن هم در ویکی پدیا نمی تواند فرشته ها را بشناسد ! فقط چند باری پیش از این پوستر هاتان را دیدم ...
اینکه امروز این چنین لرزیدم ... این چنین بر آشفتم
حس ِ عجیبی است ...
خواستم اولین نفری باشم که ...
قبلا به شما می گفتند ، شهید ...
پوستر های شهادتش را آدم ببیند ، چه حالی دارد ...
راستی ؟!
شنیده ام که نابینا شده اید .
قبول ندارم
دلم نمی پذیرد
گرچه تنگ و تاریکند اما چشم ها در آنجا تازه بینا می شود .. .
ما منتظریم
مرد ِ تاریخ ما ...
راست باشد
خدا کند ...
یک خبری که بار ها پرسیدم ؛ موصق است ؟! شبکه ها و سایت های مختلف را زیر و رو کردم
آی ایها الناس ...
التماس می کنم
التماس می کنم
دعا کنید ...
ــ
+ دلنوشت
کلمات کلیدی :