سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون تو را درودى گویند درودى گوى از آن به ، و چون به تو احسانى کنند ، افزونتر از آن پاداش ده ، و فضیلت او راست که نخست به کار برخاست . [نهج البلاغه]

یک روز خوب داشته باشیم , هستی دچار سوءتفاهم می شود !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/3/19 12:28 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

لج کرده بودم که دیگر نمی نویسم !

هرچه واژه های زیبا و جذاب , مرا وسوسه می کردند , بی توجهی می کردم !

معلوم نبود با که لج کرده ام و برای چه !

حتی نمی خواستم آمدن این ماه عزیز را تبریک بگویم ...

برایش بنویسم ... 

عکاسی کنم ...

... 

در ذهنم جمله می چیدم و نمی نوشتم اما امشب را خدا گوشمان را عجیب پیچاند که مجبور شدیم بنویسیم :| 

روز ِ اول ماه مبارک امسال با سال های دیگر تفاوت بسیاری داشت . دیگر خیلی هامان نبودیم تا دور هم جمع شویم ... 

روز اول را دعوت شدیم ...

بلند شدیم و رفتیم و حالا یک شب ما کفش لژ دار و پیراهن و شال رنگ روشن و ... پوشیدیم و خوشگل کردیم و چادر را روی صورتمان انداختیم تا کسی نبیند , آسمان بنا کرد به باریدن و در و دیوار نیز با او شروع به همکاری کردند که دست در دست هم دهیم به مهر ! گویی یکبار ما به خودمان برسیم و بخواهیم شادی کنیم , به هستی سازگار نباشد :| 

دو خانم , ساعت دوازده شب و یکهو یک ماشین ِ اتومات بی کلاژی که به هیچ صراطی مستقیم نیست , لج کند و خاموش شود که خاموش شود و دریغ از یک استارت که لطف کند و بخورد :| 

باتری اش هم تازه عوض شده 

بنزین هم دارد :|

چه اش شده ؟! الله اعلم !

تا خواهر گرام و همسرشان که تماس گرفتیم تشریف بیاورند , نیست که ما خیلی سر در می آوریم ! گفتیم بگذار ببینیم چیزی از ماشین کم شده که اینجوری می کند یا نه :|

باتری را می شناختیم !!! همین پیشرفت خیلی خوبی بود !

سر جایش بود :/ 

بقیه اش را نمی شناختم :|

اضافی نبودند احیانا ؟! :/ 

آمدند و خب آن ها از ما قشنگ تر !

- کامپیوترش اینه ؟!

- کامپیوتر کی ؟! الان تو این شرایط تو کامپیوتر میخوای چیکار !!! :|

- نابغه ! مال ماشینو میگم

- مگه کامپیوتر داره ؟!

خب یک دختر محصل چه می فهمد ماشین چیست !!!

اسم ماشین ها را هم در حد ماشین سفید و اون ماشین مشکیه و مثل ماشین مامانم بلد است :|

خدا به دادمان رسید که زن و شوهری جوان داشتند به منزل می رفتند که ما را دیدند و فهمیدیم که کامپیوترش کدام است !!!

قرار شد تمام همت را بر آن گیریم تا ماشین از دنده ی پارک در بیاید و بشود لااقل هلش داد , کمرمان گرفت اینقدر سنگین بود !

تازه نوایغ روزگار حواسمان نبود و همانطوری هل می دادیم و می گفتیم چرا تکان نمی خورد :|

خلااااصه !

باتری به باتری هم که جواب نداد و متخصصان عزیز گمان کردند که مشکل از برقش است 

- برق ماشین نگردت ! حواستو جمع کن

- نظرت چیه بری بشینی تو ماشین با این وضع اطلاعاتت :|

- نیس که شما مکانیکی ؟! :/

خلاصه اش کنیم با هر زور و  زحمت رسیدم دم در خانه و از بخت بد برادر گرام در میان قصر پادشاه پنجم بودند و ساعت دوازده شب و هرچه زنگ زدیم , هیچ !

کلید هم نداریم :| 

الحمدلله بالاخره بیدار شدند و در را گشودند !

دیشبش هم آسانسور برایمان بارید که مجبور شدیم با چادر و کفش لژدار ( حالا این دو شب که ما مهمان بودیم بارید ها :| البته کمی هیجان بد هم نبود :| ) و دامن بلند دو تخته چوب یک در نود را در دست گیریم و بالا ببریم آن هم سه طبقه !

دو طبقه اش چراغ نداشت :|

آن هم تنهایی !!

باور بفرمایید هرچه در توان بود انجام شد , خب اصلا شما بگویید ! جز زمین خوردن چه کار می توانستم بکنم که نکردم ! :| 

خدا را شکر ماشین هم امشب زمانی خاموش شد که شیشه ها را  پایین  دادیم که نکند یک وقت تنها بگذاریمش از تاریکی بترسد :| 

رک و راست بگویم !

خدایا

میهمانی نخواستیم :|

اگر می خواهی اینگونه رفت و آمد کنی , نکنیم بهتر است هاااا ! :|

 

___

+ تولد امام غریبمون هم که شد عیدی دادن , زدن شیشه  ماشین خواهرمونو شکستن چک امضا شده ی محل کارشون با مبلغ بالا رو دزدیدن :| کلا ما مورد لطفیم :| همگی !

+ خدایا سوال پیش اومد گل ما رو از کجا برداشتی ؟ : ))) 

+ جدای شوخی , این ماه , ماه ِ خیلی ماهی است ! ما هم نتوانستیم مقاومت کنیم و ننویسیم , ماه ماهتون , مبارک :)

کنار تموم این حرفا

خدایا شکرت

الحمدلله 

+ دلنوشت ( دیگه بدبختیامونو با ذکر نام گل نرگس بردارید اگه می خواید بردارید :| )




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر