سفرنامه 1
هو الرحمن الرحیم ...
و چه طلبیدنی شد ؛
که نوشتیم و حال باز هم با قلم قهر بودیم که نمی نویسیم و نمی نویسیم که نگو او از ما همتش بیشتر و موفق شد ، به حق یک دل ِ تنگ ... !
چند مدت پیش که سفری داشتیم برای مراسمی و اتفاقا آژانس ، خودروی پرایدی را فرستاده بود و از بخت بد ، تا شده بود چمدان همراهمان بود که این لباس و آن .... و جا نشده بودیم و همه عقب در هم مچاله شده بودیم ، عبرت شده بود و این سری که سفر ، زیارتی بود و سر جمعش یک کیف پر نمی شد وسایلمان ، یک ماشینی فرستاده بودند که خانه را بار کنیم ببریم :| ! رفتیم و رسیدیم و اول از همه ی مسافران کارت پرواز را گرفتیم ، اذان دادند و نماز را خواندیم و رفتیم که رفتیم که روزه مان هم درست باشد ، آقا سوار هواپیما که شدیم ... وای وای ! تا بحال در تمام سفر هایی که به شخصه داشتم این نوعش را مشاهده ننموده بودم :| ! بدنه ی هواپیما که بی رنگ و آهنی ! به قول مسافر کناریم ؛ مثل کاسه ی استیل !!! فلذا شبیه سازی شده ی استوا :| ! از آن طرف چند ردیف صندلی به جا مانده از عهد عتیق که جلویی من تکیه می داد ، صندلیش می خورد در سرم :| آخر گفتم چقدر تکان می خورید شما :/ ! تا ما مستقر شویم داد و بیداد مرد جوانی به پا خواست که نگو برای زن باردارش در کارت پرواز " نو سیت " زده بودند ! مهماندار می گفت ، شما صندلی ندارید و باید بایستید همه که نشستند ، اگر جا بود بنشینید :| ! این مدلی اش را ندیده بودیم که مگر اتوبوس است که هرکه دیر رسید ، سر پا بایستد تا مقصد :| ! یعنی عجایبی که ما دیدیم را خود عجایب هفتگانه ی جهان ندیده بودند :| ! حالا این موتور که دور (!) گرفت و گرم شد (!) چنان پنجره ی من می لرزید ، نگاه کردم دیدم بح بح :| جدار داخلی ترک هم دارد ! گویی به جای کمک خلبان کسی را در کابین می نشانند تا دعا کند و تا مقصد سلام و صلوات بفرستد که این آهن پاره سالم برسد :| بعد بگویید چرا سقوط ... ؟!! هواپیما که رفت بالا و ما هم دوربین به دست داشتیم عکاسی می کردیم که غذا را آوردند :| عاقا جای شما خالی در همان نگاه اول عجب پاکنی بود !!! پلیمری از سیب زمینی به نام کوکو !!! با یک خیارشور نصفه :| یک عدد زیتون ، یک عدد گوجه زیتونی :| خدا شاهده یک عدد بود همه :/ ! ما که فقط نگاه می کردیم :| ! وقت فرود هواپیما از همه جالب تر ! فشار خون همه تحت تاثیر بود که هر کس شکلاتی در دست داشت :| ! آقا چنان ضربتی فرود آمد هاااا ! آخر آقای محترم ! نا سلامتی اینی که داری کم می کنی ارتفاع است نه هویج !!! رسیدیم و ما خسته و خوشحال دو ساعت تمام منتظر چمدان هامان بودیم که نگو جایی که ایستادیم ، بار های مسافران کیش است :| رفتیم و باز هم دو ساعت تمام کنار یک دستگاه خاموش بودیم که الان از اینجا بار های پروازمان می آید که خود چمدان ها آمدند که بابا جان ! ما خودمان می آییم ! شما زحمت نکشید فقط دست مارا بگیرید که گم نشوید :| جدای شوخی هواپیمایش حس تازه ای در من ایجاد کرد ؛ گویی درشکه ی بابا نوئل را سوارم که بر هوا می رود ولی خب ! درشکه است دیگر :| !
از هواپیما و فرودگاه که بگذریم ، سخن هتل خوش تر است ! از آنجایی که تلفنی هماهنگی ها انجام شده بود و بنا بود ما فقط برویم و کارت شناسایی بدهیم و رااااااااااحت استراحت کنیم ؛ درب هتل که باز شد دیدیم به به ! یک کسی ایستاده در پذیرش ، از جلوه های غضب الهی !! آنقدر تند و تیز و بد و ... گویی قند خون افت کرده و روزه عجیب فشار آورده ! آقا ما رسیدیم و استراحت کردیم و اذان داد و افطار کردیم و آمدیم شام بخوریم ، آن هم شام هتل ! وای وای ! یعنی چنان مسمومان کردند ، چنان مسمومان کردند ... خود ِ رستوران هتل خنده اش گرفته بود از این غذایی که می داد دست مردم :| کبابش تا نمی شد ! می شکست !!!! گفتیم خب این از شام شیرین و زیبا ، الحمدلله ، حالا برویم سمت حرم برای عرض ارادت .. شب اول قدر ... شب نوزدهم ... پرسان پرسان گفتند ده دقیقه تا حرم راه است و ما هم که گفتیم نزدیک است و خودمان می رویم ، آخ آخ ! نگو این ده دقیقه را به تاخت با اسب به ما زمان دادند که ما یک ساعت و بیست دقیقه ماراتن دویدیم و دویدیم کاشکی که می رسیدیم :| ! رسیدیم حرم و تمام بغض هایی که باران شدند ... احساس شیرین احیای شب اول ، میان گرمای وجود آقای رئوف ( علیه السلام ) ...
پایان بخش اول ...
به شرط حیات و اینکه لوس نشویم و بنویسیم :| ! ادامه دارد !
ــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
+ عکس از گل نرگس
کلمات کلیدی :