سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] فرزند را بر پدر حقى است و پدر را بر فرزند حقى . حق پدر بر فرزند آن بود که فرزند در هر چیز ، جز نافرمانى خداى سبحان ، او را فرمان برد ، و حق فرزند بر پدر آن است که او را نام نیکو نهد و نیکش ادب آموزد و قرآنش تعلیم دهد . [نهج البلاغه]

مرگ طور

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/4/15 11:44 صبح

هو الرحمن الرحیم

 

 

دستمال سفید را برداشتم ، دانه دانه کشو ها را بیرون ریختم ، دستی به سر و رویشان کشیدم ...

اگر نمی توانی خوب باشی ، این را باید به خودت تحمیل کنی ! خودت را مجبور کنی ... درست مثل یک داروی تلخ بد مزه ای که می خواهی به خورد بچه بدهی ! 

می خواستم دست و پای خودم را بگیرم تا زهر ِخوب بودن را بچکانم در حلقم !

دانه دانه کشو های خاک گرفته را بیرون ریختم ؛

اما ...

یک چیزی ، یک جایی در معادلات ، اشتباه شده !

زندگی را نمی توان در قالب اعداد گنجاند که این زندگی بی نهایتی است از تحمل !

کشوی آخر ، گویی ..

من که همه ی شما را دور ریخته بودم !

شما که اینجا نبودید ...

من که نگهتان نداشته بودم ..

بی اختیار دستم سوی جعبه ای رفت که چهار سال تمام انیس و مونسم بود و حالا دو سالی می شد که به گوشه ای خاک گرفته ، تبعید شده بود ، محکوم به حکمی که تجدید نظری درش نبود ، بدون یک نگاه حتی ...

چهار سال تمام شادی ام با این جعبه بود و غمم نیز با او ...

چهار سال تمام ساعت ها می نشستم پای پارچه های رنگ به رنگ و با عشق ، طرح می زدم ...

گاه با خوشحالی و گاه با ناراحتی ...

طرح های خوشحالم ، شور و حال خوبی داشت ، عجیب بودند ...  همه خواستارشان بودند و طرح های ناراحتم ...

گویی آن هایی که در غم زده ام را همانجا میان رنگ ها جای مدیوم و تثبیت کننده های مختلف ، غم عالم درشان ریخته و خوب هم زده ام و وقتی که غلیظ شد ، اشک وار روی طرح هایم کشیده ام ...

سایه هاشان فرق داشت ، رنگ هاشان ، حس طرح هاشان ... حتی ... 

پیشتر ها ، شال هایم ، روسری هایم ، مانتو و حتی پالتو هایم همه ردی از طرح هایم را داشتند ... 

اما حالا ، هر آنچه طرح زده بودم ، تبعید شده بود به آخرین کشوی زیر ِ کمد ... 

به وضوح میتوان دید که جدایی ز آنان تا چه میزان برایم دردناک بوده که همه را کاور کشیدم ، تمیز کردم ، دست کشیدم ، بوییدم ، حتی رد بوسه هایم نیز هست ...

حالا ؛ پس از این همه ثانیه ی تنهایی ، چطور می توانید باز با امید مرا نگاه کنید ...

گویی در دنیایی دیگرم ...

چه چیز های نابی اینجاست ؛ 

رنگ هایی که همه را دانه دانه با وسواس خاصی از گوشه گوشه ی شهر انتخاب کرده ام و با دقت مادرانه ای برند هاشان ، تاریخ هاشان ، صمغ های عربی روشان ، مات و براق بودنشان ، ... را کنترل کردم ...

دانه دانه لاینر هایی که با عشق خاصی کنار هم چیده بودم ، سایز به سایز قلمو هایی که گویی انگشتان دستم بودند و کار بدون آنان ممکن نبود ، طرح هایی که زده بودم ، طرح هایی که می خواستم بزنم ، چسب رنگ هایم ، لیوان آبم ... 

همه چیز ، همه چیز آنجا بودند ، گویی صحرایی شده تا محشری به پا شود ، گویی بناست زبان باز کنند و شهادت دهند به بی رحمی محض ِ مادرشان ، گویی ...

مهر خاموشی بر دهانم دوخته شد ، آنان زبان باز کردند اما ...

چرا اینگونه مرا خرد می کنید ، که جز مهربانی چیزی نمی گویید ..  ؟!

دانه دانه رنگ ها را برداشتم ، کنارم چیدم ...

دانه دانه پارچه هایی را که در انتظار قلم بودند ،

دانه دانه پارچه های قلم خورده ... 

دانه دانه ... 

پرت می شوی به خاطراتت ،

و این است آن کن فیکون ... 

آه که چه درد خاموش مرگباری است ، دل تنگی ... !

ــــــ

+ عکس از طرح های قدیمم هست ، طرحی که خیلی دوسش دارم ....

+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس ) 

+ کاش کسی بود که یکی می زد تو گوشم ، اسلحه می گرفت رو سرم ، سیاه و کبودم می کرد که طرح بزن ، و من با عشق قلم دست می گرفتم ... منتظر یک بهانه ام ... 

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر