مرگ طور
هو الرحمن الرحیم
دستمال سفید را برداشتم ، دانه دانه کشو ها را بیرون ریختم ، دستی به سر و رویشان کشیدم ...
اگر نمی توانی خوب باشی ، این را باید به خودت تحمیل کنی ! خودت را مجبور کنی ... درست مثل یک داروی تلخ بد مزه ای که می خواهی به خورد بچه بدهی !
می خواستم دست و پای خودم را بگیرم تا زهر ِخوب بودن را بچکانم در حلقم !
دانه دانه کشو های خاک گرفته را بیرون ریختم ؛
اما ...
یک چیزی ، یک جایی در معادلات ، اشتباه شده !
زندگی را نمی توان در قالب اعداد گنجاند که این زندگی بی نهایتی است از تحمل !
کشوی آخر ، گویی ..
من که همه ی شما را دور ریخته بودم !
شما که اینجا نبودید ...
من که نگهتان نداشته بودم ..
بی اختیار دستم سوی جعبه ای رفت که چهار سال تمام انیس و مونسم بود و حالا دو سالی می شد که به گوشه ای خاک گرفته ، تبعید شده بود ، محکوم به حکمی که تجدید نظری درش نبود ، بدون یک نگاه حتی ...
چهار سال تمام شادی ام با این جعبه بود و غمم نیز با او ...
چهار سال تمام ساعت ها می نشستم پای پارچه های رنگ به رنگ و با عشق ، طرح می زدم ...
گاه با خوشحالی و گاه با ناراحتی ...
طرح های خوشحالم ، شور و حال خوبی داشت ، عجیب بودند ... همه خواستارشان بودند و طرح های ناراحتم ...
گویی آن هایی که در غم زده ام را همانجا میان رنگ ها جای مدیوم و تثبیت کننده های مختلف ، غم عالم درشان ریخته و خوب هم زده ام و وقتی که غلیظ شد ، اشک وار روی طرح هایم کشیده ام ...
سایه هاشان فرق داشت ، رنگ هاشان ، حس طرح هاشان ... حتی ...
پیشتر ها ، شال هایم ، روسری هایم ، مانتو و حتی پالتو هایم همه ردی از طرح هایم را داشتند ...
اما حالا ، هر آنچه طرح زده بودم ، تبعید شده بود به آخرین کشوی زیر ِ کمد ...
به وضوح میتوان دید که جدایی ز آنان تا چه میزان برایم دردناک بوده که همه را کاور کشیدم ، تمیز کردم ، دست کشیدم ، بوییدم ، حتی رد بوسه هایم نیز هست ...
حالا ؛ پس از این همه ثانیه ی تنهایی ، چطور می توانید باز با امید مرا نگاه کنید ...
گویی در دنیایی دیگرم ...
چه چیز های نابی اینجاست ؛
رنگ هایی که همه را دانه دانه با وسواس خاصی از گوشه گوشه ی شهر انتخاب کرده ام و با دقت مادرانه ای برند هاشان ، تاریخ هاشان ، صمغ های عربی روشان ، مات و براق بودنشان ، ... را کنترل کردم ...
دانه دانه لاینر هایی که با عشق خاصی کنار هم چیده بودم ، سایز به سایز قلمو هایی که گویی انگشتان دستم بودند و کار بدون آنان ممکن نبود ، طرح هایی که زده بودم ، طرح هایی که می خواستم بزنم ، چسب رنگ هایم ، لیوان آبم ...
همه چیز ، همه چیز آنجا بودند ، گویی صحرایی شده تا محشری به پا شود ، گویی بناست زبان باز کنند و شهادت دهند به بی رحمی محض ِ مادرشان ، گویی ...
مهر خاموشی بر دهانم دوخته شد ، آنان زبان باز کردند اما ...
چرا اینگونه مرا خرد می کنید ، که جز مهربانی چیزی نمی گویید .. ؟!
دانه دانه رنگ ها را برداشتم ، کنارم چیدم ...
دانه دانه پارچه هایی را که در انتظار قلم بودند ،
دانه دانه پارچه های قلم خورده ...
دانه دانه ...
پرت می شوی به خاطراتت ،
و این است آن کن فیکون ...
آه که چه درد خاموش مرگباری است ، دل تنگی ... !
ــــــ
+ عکس از طرح های قدیمم هست ، طرحی که خیلی دوسش دارم ....
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
+ کاش کسی بود که یکی می زد تو گوشم ، اسلحه می گرفت رو سرم ، سیاه و کبودم می کرد که طرح بزن ، و من با عشق قلم دست می گرفتم ... منتظر یک بهانه ام ...
کلمات کلیدی :