از من بترسید !
هو الرحمن
بستنی ستنی نمی خوردم ,
اصلا دوست نداشتم که بخورم !
نه اینکه اصلا نخورده باشم و کلاس بیایم که یک چیزی هم هست که از او بدم بیاید , نه ...
خورده بودم !
اما
حتی فکر کردن به آن قیافه ی زرد زعفرانی و خامه های تکه تکه شده رویش حالم را بد می کرد !
از بستنی ستنی با آن عطر گلاب ناب کاشانش بدم می آمد !
نمی خواستمش ...
شیک ترین فروشگاه ها را در شیک ترین جا های شهر رد کرده بودم ,
دل تنگی به دل بی دلم چنگ می زد ,
کلماتی که بی رحمانه گلویم را خون کرده بودند ...
همیشه آب هویج خالی را دوست داشتم
یا اگر قرار بود بستنی درش باشد ؛
باید وانیلی می بود ! و نه بستنی مسخره ی ستنی ! با آن لبخند مضحک ساختگی پسته هایش !
هرچند که بیشتر از دو بار هویج بستنی خوردن را به یاد ندارم در عمرم !
اما این بار
کنار میدانی در پایین ترین نقطه ی شهر ...
- یه هویج بستنی لطفا ! ستنی باشه !
از چنین دختری باید ترسید ...
او اکنون چیزی برایش ارزش ندارد !
او خودش را زیر پا گذاشته ...
او مزه ی شیرین بستنی ستنی زعفرانی و شکستن تکه های خامه زیر دندانش و عطر گلاب پیچیده در مغزش را ترجیح داده به تمام حرف هایی که دردناک , قورتشان می داده !
از او باید ترسید ...
وحشت کرد ...
___
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :