سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، وزیر نیکویی برای ایمان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

انسانیت , خواندنی نیست !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/5/11 11:59 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

چه در من دیده بود ؟!

چه در من دیده بود که از میان آن انبوه جمعیت مرا صدا کرد و من چه در او دیده بودم که تمام مدت نگاه هایش بر کنار جدول و سطل های زباله ؛ تحت نظرم بود ... ؟!

چه شده بود ؟! چه شده بود که منی که حتی در شب هم عینک دودیم باید در کیفم باشد و همیشه کامل بیرون می روم , حالا به یک عینک طبی آن هم از سر دوبینی شدیدی که پیدا کرده بودم و فکر می کردم کمی تسکین می دهد این کلافگی را ؛ اکتفا کرده بودم ... 

- خانم ؟! 

با همان گام های استوار راهم را ادامه دادم اما ...

اما چیزی در من ایستاد ...

چیزی در من هبوط کرد ...

چیزی که نگاه های آن مرد ؛ فرو انداختش ...

چیزی ایستاد و با من نیامد ...

- خانم ؟! از صبح تا حالا چیزی نخوردم ! میشه ...

حرفش نیمه ماند ؛ 

این من نبودم که راه می رفتم ...

من ایستاده بودم 

چیز دیگری راه می رفت ...

من نبودم ..

اما حالا این من هستم

که وا مانده ام

در میان انبوه ِ غم ؛

انبوه ِ سوال ...

نمی توانستی رد نشوی ؟!

نمی توانستی بروی کنارش و آرام بگویی کیفم همراهم نیست ... ؟!

نه ...

نه ...

نمی توانستی ...

صدای جیغ می آید ؛

چیزی درونم فریاد می کشد ...

آیا او غرور نداشت ؟!

آیا او برایش ساده بود که خودش را زیر پا بگذارد و به تو , تویی که شاید قیمت یک بلوزت , اگر از حقوق کل ماه او بیشتر نباشد , کمتر هم نیست , این چنین درخواست دهد ... ؟!

چه در تو دیده بود ؟!

چطور نگاه هایش را ز یاد می بری ؟!

چطور می توانی انبوه نا امیدی دویده از تمام شهر را در وجودش جبران کنی ؟!

کاش ...

کاش درآمد داشتم ...

آن وقت بود که دستش را می گرفتم

می بردم بهترین رستوران شهر ؛

کنارش می نشستم 

هر چه دلش می خواست سفارش می داد و آن هم به تعداد اعضای خانواده اش ...

بعد حساب می کردم ...

یک خانه براشان می گرفتم ..

اما ...

اما حالا ؛

اما امروز ,

خیره شده ام به تیتر یک روزنامه های شهر ... 

دختر بالا نشین شهر , در کنار مردی که از گرسنگی نیمه جان بود , جان داد ... 

___

+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )

خاک بر سرت !

خاک بر سرت !

خاک بر سرت !




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر