سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نزدیکترین مردم به پیامبران، داناترین آنان است به آنچه آورده اند . [امام علی علیه السلام]

:|

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/6/7 4:55 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

و حالا و امروز و در این ساعت و ثانیه بنشسته ایم به نوشتن ... نوشتن از شیرینی هایی که در دل تلخ ترین لحظات نهفته اند و ازشان غافلیم ... نشستیم به نوشتن از امید های میان ترس ... نوشتن از سفیدی در دل تاریکی ... با همین چشم های ورم کرده ی سرخ و کبود ... با همین دست هایی که از صبح که لرزیدند , تا همین حال هم دارند می لرزند ... با همین سردرد ... نشسته ایم ...

مادر ها تو دار ترین موجودات عالمند ... حواسمان باید خیلی جمع باشد چون مادر ها تا آخرین نفس می ایستند , به یکباره می افتند ... درست مثل مادر من ... درست مثل همان زمانی که گمان می کردم استوار قدم برمیدارد اما صدایی شنیدم درست شبیه افتادن آسمانی بر زمین !

گویی ملائک عقب کشیده بودند ز وحشت ... مادرم بر زمین بود و میلرزید ... من هم ترسیده بودم ... می لرزیدم .. توان جیغ کشیدن نبود ... به هر زحمتی برادر و خواهرم را خبر کردم ... تا خواهرم برسد من از ترس , داشتم فرار می کردم ! :| فلذا خانواده به این نتیجه رسیدند که ابدا سراغ رشته های پزشکی و پیرا پزشکی نرفته که هیچ ؛ رشته ی مدارک پزشکی را هم با اکراه انتخاب کنم ! :|

در این مدت زمانی که حدود یک کیلومتری از ترس دویده بودم و گمانم یک سیصد چهارصد برگی دستمال کاغذی اشکی کرده بودیم ؛ خواهرمان در آشوب و غوغا تا برسد و آمده می گوید : به اورژانس زنگ زدی ؟!

خب ما هم که ترسیده بودیم زنگ بزنیم !!! یک خاک بر سرت شنیدیم و به ادامه ی گریه مان نشستیم ! مادرم حرف نمی زد

تکان نمی خورد ...  فقط می لرزید ...

من هم فقط گریه می کردم و گریه :|

به محض رسیدن خواهرم خانه انگار بمبی درش منفجر شده که خودش تا آمد چادرش را پرت کرد و رفت سروقت مادر و شوهرش هم کیفش را و من هم گریه و گریه و دور ایستاده بودم نگاه می کردم ! :|

چند دقیقه بعد که به خودم آمده بودم کم مانده بود خود مادرم شخصا آب قند دستم بدهد :| !

تا نیروی اورژانس بسیار شریف تهران برسد یک یک ساعتی گذشته بود و همینطور بدن مادر ما داشت کبود می شد و خواهر و برادرم مثل پروانه دور مادر و من وحشت کرده در حال گریه :| چشمتان روز بد نبیند که اورژانس رسید و آمده بودند سر وقت مادر و همانجا بود که بنده لقب اسطوره ی علم و دانش را از دستان ملک دانش به شخصه دریافت کردم :| خب حالم بد بود ! مادرم داشت از دست می رفت ! چه می کردم :| وصیت هم کرده بود , امضا هم کرده بود خب من چه کار می کردم آخر !

آمدند از مادرم دائم سوال  می کنند که هوشیار بماند و من قاطی کرده ی ترسیده هم دائم دارم جوابشان را می دهم و آن هم دائم می خواهند بزنند با دیوار یکیم کنند و سکوت پیشه می کنند با یک لبخند ملیح :| دست آخر درگیر شدیم با همان چشم های گریان که آقا ! مادرم نمی تواند جواب بدهد , اصرارش نکنید !!

اورژانس : :|

من : x-x

از اتاق بیرونمان کردند نامرد ها :|

و نیز چون بنده تنها شاهد پریشب بودم که حضور داشتم , دوباره مرا بردند که سوال جواب کنند من هم با اخم ! جواب می دادم تازه دلخور هم بودم :| و اندر حکایت پریشب !

پریشب یکهو مادر وصیت کردند , طلاهاشان را دسته بندی کردند و دادند دستمان که این مال تو و این هم مال خواهرت و این ها هم ...

همه را با یک تکه تبرکی سبز رنگ که از مشهد آمده بود بسته بودند ...

این را که دیدم داشتم سکته می کردم فلذا مجددا اشکمان سرازیر شد و تا کی گریه می کردیم و زنگ زده بودیم به برادرمان که بیا مامان داره میمیره :| :/

برادرمان آمد و ما تا مدت ها در بغلش می گریستیم :|

برادر آمدند و زنگ زدیم پزشک هم آمد خانه و القصه !

پزشک نبود که :|

ایشان آمدند و تهش گفتند :

_ خب دیگه قول داد غذا بخوره :|

حالا مادر من فقط افتاده یک گوشه و بی حرکت و لمس لمس :|

خب پزشک محترم مکرم ! زحمت شد ! آمدی و سیصد و خورده ای تومان گرفتی که یک قول بگیری بروی :| خب زحمت شد به جان خودم !  :/

_ خب دیگه ؛ قول داد ؛ خداحافظ :|

من : :|

برادرم : :|

مادرم : :|

همه مان در شوک بودیم

یک کارتشان را هم دادند که اگر قولی چیزی خواستیم بگیریم ؛ در زحمت نیوفتیم آخر ایشان قبول زحمت کرده بودند در قول گرفتن ها  :|

حالا روی کارت نزدیک پنج شش خطی انواع تخصص آمده بود !

دکتر ایکس

متخصص پوست :| اطفال :| ترک اعتیاد !!! :| کنترل قند :| ادامه اش را خنده اجازه نداد بخوانیم :|

پریشبش هم خواهر نابغه مان مادرمان را که دائما استفراغ خونی داشتند و مجاری گوارشی شان عفونت کرده بود برداشته بود متخصص گوش و حلق و بینی نمی دانم چرا :| نوابغ  , جمعیم دیگر !!!

حالا دکتر رفته و من هم که نه بلدم سوپ بپزم و نه هیچ غذای دیگری جز ناگت :|

برادرانمان آمدند که سوپ درست کنند و مرا هم تحت آموزش بگیرند  :

_ ساجده ! مثلا ظرفا رو چیدی تو ماشین ظرفشویی ؟! تو نمیدونی باید این پلاستیک قرصو جداکنی بعد بندازی تو جاش :|

_ نه دیگه ! این پلاستیکا حرارتیه :| خودش میره .. !

_ :|

حالا با هزار بدبختی که سوپ را گذاشتیم و تا سحر پایش ایستادیم آمده بودیم خیر سرمان برای خودم قهوه بگذاریم که برادر کوچکم فریاد آتش سر داد و من هم گفتم حتما خواب دیده :| نگو واقعا آتش بود !!!

_ ساجده چی فکر کردی با خودت که لیوانت که توش فلزی  و دورش پلاستیکه رو گذاشتی تو فر !!

خب من چه میدانستم آتش می گیرد :|

هیچی دیگر الان خانه هنوز بوی سوختنی می دهد ؛ هم از پریشب و هم از دیشب که تولد بچه خواهرمان بود خیر سرمان آمدیم کار خیر کنیم که مادرمان اذیت نشود و جشن را انداختیم خانه ی خودمان که با فشفشه یک فرش را به آتش کشیدیم :|  

 

هیچی دیگر !

از فکر پریشب که در آمدیم و تهش هم آمدیم برگه ی اورژانس را امضا کردیم , انگشت هم خواستند بزنیم و زدیم :| نمی دانم چرا خندیدند :|

خب حواسم پرت بود , انگشتم را نزدم داخت استمپ شایدم هم استامپ :| !

و این ذهن آشفته ای که سعی می کن هی سفیدی بکشد بیرون از این سیاهی ها !

حالا هم نشستند به عکس العمل خوب من در مواجهه با مواقع اضطرار می خندند :| 

 

 #س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر