سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گناهى که پس از آن مهلت دو رکعت نماز گزاردن داشته باشم مرا اندوهگین نمى‏دارد . [نهج البلاغه]

واقعا بیا فرار کنیم !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/9/4 10:7 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

و قسم به ندامت آموزش و پرورش آن هنگام که برنامه ی همایشش را بر ما سپرد :|

آن هم چه ؟!

همایش " مقابله با اعتیاد " !!!!!

آن هم برای که و چه ؟!

آشنایی و آموزش مدارس !!!!

یکی دو هفته بیشتر نمانده بود به زمان مشخص شده که به ما اطلاع دادند که هفده هجده نفری ، بسیج شویم و دست در دست هم دهیم به مهر :|

آن هنگام هنوز ما را نمی شناختند که ما چند نفر جمع شدیم دور هم به برنامه ریزی و چشمتان روز بد نبیند !

مسئولیت ها را تقسیم کردیم و بنا به پیشنهادی که بنده دادم و هییییچ دکمه ی غلط کردمی درش نبود ؛ قرار شد تا چون خودمان گفتیم ، خودمان هم آستین بالا زنیم و بسم الله ... !

لکن شدت واهمه به حدی بود که بنا شد تا ناهید هم با من بخت برگشته همراه شود و بعد که دیدیم دو تایی هم حریف نیستیم ؛ بنا شد پسر خاله های ناهید هم با ما بیایند :|

حال چه بود آن کار خطیر ؟!

تنها در حد یک نظر بود ، قرار نبود تا این حد جدی شود هاااا ! ما گفتیم حال که بناست این کار انجام شود و آن هم بطور رسمی و گسترده ، بهتر نیست مستند کار کنیم ؟! و از آنجا که با تحقیق های کپی رایت شده به شدت مخالف و بر عقیده ی تولیدی بودن مطالب استوار هستیم ، نظر دادیم چرا به جای استفاده از عکس های اینترنتی ، خودمان به کمپی نرویم و عکس تهیه نکنیم ؟! چرا خودمان تحقیق میدانی (!) نکنیم ؟! مصاحبه نکنیم ؟! با کارشناس صحبت نکنیم !؟!! بچه ها هم که منتظر و از خدا خواسته و خدا هم که دست رد به اجابت آنان نزده ، گفتند خب این کار با تو ! هرچه آیه و قسم و گریه و آه و نه که نه ... 

اصولا ما هم سرمان برای دردسر درد نکند ، دردسر سرش برای ما درد می کند :|‌ خلاااااصه ! همین که رسیدیم به منزل ابتدا به در و دیوار خودمان را کوبیدیم تا شماره ی کمپی پیدا کنیم که برویم برای مراحل اولیه و هماهنگی ؛ صد و هجده را گرفتیم و پاسخگوی بی حوصله ای که تا شنید شماره ی کجا را می خواهم کم مانده بود مرا بزند :|

ملت چرا اینجوری میکنن آخه ؟! :/ 

خلااااصه

اولین شماره که کد ابتدایش مربوط به منتهی الیه جنوب شهر بود و کلا منصرف شدیم که هم رفت و آمد مسئله بود و هم حوصله ی قمه خوردن نداشتن :| دومین شماره را گرفتیم و به محض جوابگویی روابط عمومی نه گذاشته و نه برداشته :

- سلام ، روز خوش . با مدیریت کار داشتم !!!

- شما ؟!

- من از اعضای گروهی هستم که از سوی وزارت آموزش و پرورش ...

نگذاشتند ادامه دهیم که :|

- یه ساعت دیگه زنگ بزنید :| 

تمام این مدت در جنگ و جدال با خویش بودیم که چه کنیم و چه نکنیم که زودتر از وقت موعد ، یک ساعت گذشت و مجدد تماس گرفتیم

- سلام ؛ ساعتی قبل تماس گرفته بودم .

- بله ؛ خب کارتون رو بفرمایید !

- ما گروهی هستیم که مسئولیت اجرای همایشی در خصوص اعتیاد به عهدمون گذاشته شده و با توجه به لزوم مستند بودن مطالب مطرح شده ، خواستیم تا با شما هماهنگ کنیم تا ...

نگذاشتند تمام شود حرفمان که !

کم مانده بود از شدت نصیحت و پند و اندرز یک آبنبات چوبی دستمان بدهند که دخترم چه وقت این حرف های توست :|‌

خلاصه اش کنیم که با هزار بدبختی و مشکل و بیچارگی خودمان را لنگ لنگان به روز همایش رساندیم و همان اولش انفجار خنده هایی بود که به گوش می رسید :

- به همایش " مقابله با ترک اعتیاد " خوش آمدید !

یا فاطمه ی زهرا !! با خنده ی حضار از روی صحنه پرید پایین و یک راست آمد در بغل ما :| 

تازه برای دوست عزیزمان سوال هم بود چرا ملت می خندند :| بعد از هفتاد و پنج دقیقه تازه توانستیم توجیهش کنیم که چه گفته :|‌

این تیکه اش را سر گفتنش خودمان خیلی خندیدیم 

آخر تئاتر بود و خب به طبع لزوم طبیعی بودن مسائلی حتمی :| فلذا بخاطر اینکه بچه های ما اهل سیگار نبودند کاغذ لوله کرده بودند که الکی مثلا سیگار است !

حالا خدا نکند که جو یکی را دو دستی بگیرد و ول نکند که نمی توانی حالی اش کنی آقا ! خواهر من ! سیگار نیست ! کاغذ است و به خدا کشیدنی نیست !

- زهرا ! خوبی ؟! منو میبینی ؟! بهت گفتم کاغذ ِ نکشاااا 

و با این جمله ی آخر آن هم وسط صحنه وای وای وای ...

دیالوگ ها که فراموش شده بود و چگونه تمام شد ؟!

دقیقا یک فیلم هندی !!!

- حالا به نظرت چکار کنیم ؟!

- بیا فرار کنیم :| 0-0 

:|

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر