سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بترس که خدایت در معصیت خود بیند و در طاعت خویش نیابد و از زیانکاران باشى . پس اگر نیرومند شدى نیرویت را در طاعت خدا بگمار و اگر ناتوان گشتى ، ناتوانى‏ات را در نافرمانى او به کار دار . [نهج البلاغه]

هرکسی را در آغوش می کشم ، به دنبال عطر تو !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 95/11/13 4:53 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم
 
 
گویی صدای دلی شکسته می آید ...

گویی صدای قدی خمیده می آید ...

گویی می رسد به گوش ، صدای اشک های بی وقفه ...

آرام آرام ، گام های سنگین ، خسته ، شکسته ...

نفس های کوتاه و بریده ...

مرا چه شده است ؟!

مرا چه شده است که تمام طول مسیر را با بغضی پیمودم ، بسی نا آشنا

بسی غریب ...

این غربت ، حس بیگانگی نبود ،  نه ، نه ...

 گویی این غربت از جنس آشنایی است ...

تا کی باید مرا اشک هایی باشد در چشم ، حلقه شده  ...

پس کی ؟! کی می رسد زمانی که این بغض نا آشنا ، دست بردارد از گریبانم ...

کی به سر می رسد این خفگی ...

سنگین و آرام ...

گام هایی که بر زمین کشیده می شوند ، گویی جانی را در این تن نمانده که بلند کند  گام هایش ...

گویی این تن ، بی رمق مانده ، گویی دلی است که می کشد به دندان تنی را که نگاهت به عقب بازمی گردد جز بی اختیاری نمی بینی ...

اصلا چه شد که حال من اینجا ، در این آستان ایستاده ام ... ؟!

چرا هرچه این قطار تند تر می دود و من صفحه های کویر را تند تر با چشمانم به عقب ورق می زنم ، دلی تنگ تر می شود ...

 دلی که گویی حال عاجز مانده زبانش ز وصف ..

بغض هی بیشتر می شود ...

بیشتر و بیشتر و چیزی شبیه خفگی که نه واژه ای توانی به در آری و نه اشکی ...

هر چه نزدیکتر می شوی ... 

این چیست ؟!

این چیست که تمام این مدت بر جانم حلقه کرده ، تنگ تر می شود ... 

غم دوری نیست ...

نه ... 

غم نزدیکی است ، حزن سرور وصل است ..

جنس این اشک ها تفاوت می کند که گویی ملائک دست بر تبرک آن دراز کرده اند که حوض کوثری قدم به چشمان ما نهاده ...

من که نمی خواستم به این سفر بیایم ... 

همه چیز چشم بر هم زدنی گذشت ... 

همه چیز دقیقا همان شد که گفتند ، آمد و مبلغ سفرت را پرداخت و رفت ...

بنا نبود بیایم ..

همه چیز گویی از صدای همان گام هایی بر قلب او نازل شد که دلش این چنین عاشقانه مرا روانه کرد ...

هنوز والله خیر حافظینش در گوشم می خواند

هنوز آب پشت سرم ... 

نکند این اشک ها را دارم پشت مسافری می ریزم ..

نکند اینجا عزیزی آمده است به سفر

نکند او را نشناسم

نکند دیده ام ، نبیند

نکند ...

هنوز گاه و بیگاه های بی قراری اش در التماس دعا های محزونش ، پیداست ...

نکند اصلا این سفر ، به بهای همان دعاهایی است که دستی به تمنایش گشاده شده ...

جنس این بغض چیست که حبل ورید نیز در جوارش ، می دود به تمام تن ...

جنسش نمی دانم

خطش نمی خوانم ...

همینقدر می دانم که جانی 

جانی دارد جان می دهد ... 

و حالا ...

بی اختیار جدا می شوم از گروه

تازه پیدا شده ام ...

گویی تازه جوانه زده ام ...

بی اختیار گام بر میدارم ...

بی اختیار گام هایی است که در سلسله اشک ها بازتاب می کنند

بی اختیار حوض دو چشمم لبریز می شود

بی اختیار رهگذران را در آغوش می کشم

هق هق هایم بروی شانه هاشان به یادگار می ماند 

بی اختیار این سفرنامه همه اش می شود از تو گفتن ..

بی اختیار ...

سرم سنگینی می کند 

گویی دنیایی بر سرم سنگین است 

گیج می رود

درد می کند ...

این اشک ها چیستند ... ؟!

به جماعت دل های شکسته خواندم نماز مغرب را ، عشا را ...

لکن ،

لکن نمی دانم اقدای نماز زیارتم به که بود که این چنین هوای نورانی اش در نفسم جا خوش کرد ، نمی دانم مقتدا که بود که هق هق ها به احترامش بلند شدند ...

من به او ، به عدل او به ایمان او ندیده ایمانی آورده ام که آورده ام که بماند ...

هرچه ضریح را نزدیکتر می بینم

تار تر می شود ...

دعای باران می خوانید ؟!

بر دلم ... 

که این چنین جوشش زمزم جای قدم های تو بر دو چشمم ، می شود تجلی آمین ملائک ... ؟! 

این حال چیست که دایم بر لب دارم ذکری که نکند خدا ز من بگیرد این حال نورانی ؟!

راه باز می شود

نمی دانم چیست حکمت این روز ...

راه باز می شود و حالا من ، درست زیر پای شما و جز چهره ای نیست بر خاطرم ...

که امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء ... 

که دلی آورده ام مضطر ،

دلی آورده ام بی قرار ...

نه دل خود ...

که حال کم کم دارد پرده ها برداشته می شود ز حکمت این حال ...

این ها نکند همان التماس دعا های مادری است که برکت کرده است به جان فرزندش که من نائب جان اویم در این وادی مقدس ...

که پا برهنه زمین را بوسیدن هایم ...

خدایا

خدایا گفته بودی که به حتم دعای مادر در حق فرزندش مستجاب است ، به حتم ...

خدایا ...

نمی شود این یکبار استثناء قائل شوی ؟!

نمی شود این یکبار دعای فرزندی را مستجاب کنی به حق مادر دور مانده اش ... ؟!

گویی دل اوست که در جان من می تپد ...

گویی دست اوست بر ضریح

گویی این چادر کشیده بر مشبک های نقره ای ، بال های اوست ...

گویی این اشک ها

این ...

چه شده است ..

چه شده است که این چنین دختری ، بی قراری می کند ...

این چنین در آغوش زائران تو جان می دهد ...

این چنین ... ؟!

ــــــ

+  هرچه بخواهی بنویسی ، نمی شود ادا حق مطلب آن طوری که باید ...

+ دوست داشتم در موردش حرف بزنم

با یکی

بشینم

... 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر