عجیب شدم :|
بسم الله الرحمن الرحیم
طبق روال غالب پنج شنبه ها , اتوبوس دم در منتظر بود تا بریم باشگاه ...
شاید کل طول مسیرمون تا اونجا پنج دقیقه هم نمی شد ...
کتابم دستم بود تا از وقتم بهترین استفاده رو بکنم و تو همین پنج دقیقه هم یه چیزایی بخونم ...
وقتی به باشگاه رسیدیم ساعت دور و بر هشت و نیم بود , چراغ های سالن تازه تازه داشتند روشن می شدن , بنا بود تا مثل همیشه لباس هامونو عوض کنیم و بیایم گرم کنیم
رفتم تا لباسم رو عوض کنم ...
دیگه فقط یادمه که مسئولمون داشت صدام می کرد :
ساجده , ساجده ! بلند شو ساعت دوئه می خوایم بریم :|
____
+ بعدشم بابام اومد دنبالمو یادمه بیدار شدم ناهار خوردم , بیدار شدم بستنی خوردم , بیدار شدم نماز خوندم , بیدار شدم رانی خوردم , بیدار شدم رفتم خونه :| یعنی شما تا ساعت هشت منو اینجوری فرض کنین :|
+ صبح هم خواب موندم با وجود اینکه شب فک کنم دوازده نشده بود که خوابیدم :|
+ این حجم از خواب توجیهی نداره :| عاخه زمستونم تموم شده :|
+ جالبه با اون همه سر و صدای بچه ها هنوزم خواب بودم تو باشگاه :|
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :