سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زیور دانش، احسان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

پیش دانشگاهی بی پیش دانشگاهی !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 96/3/30 2:28 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

امتحانات نهایی امسال با وجود تاثیر بی سابقه ی بیست و پنج درصدی اش در کنکور سراسری ، شیرین ترین و دل چسب ترین امتحانات پایان ترمی بود که در تمام طول عمر این چندین ساله ی تحصبل ، تجربه کرده بودم ... هیچ گاه حتی به زعم و گمانم بر نمی خورد که می شود تا این حد امتحاناتی را شاد برگزار کرد و خوش گذراند و فکر خود بود و نشاط داشت و نشاط داشت و نشاط داشت ...

همیشه پایان ترم هایم سیاه ترین شب و روز هایم بود ، شب و روز های قرین با اضطراب و در خوش بینانه ترین و خوب ترین حالت خواب دو ساعته ی بعد از هر چهل و هشت ساعت بیداری و جان دادن پای کتاب هایی که دیگر تار می شدند در قاب نگاه .... ! آن هم درست در حالی که هر شب و روز طول ترم نیز به همین تیرگی بودند و چنان هر شب در طول ترم درس می خواندیم که گویی درس خواندن وداع است .. !طول ترم جان می دادیم و شب امتحان هم جانی دیگر در برابرمان می رفت و می آمد ... !

تمام دیوار های اتاقمان شده بود واکنش ترمیت و واکنش تهیه ی گاز کلر در آزمایشگاه و عناصر فراوان در پوسته ی زمین و فرمول های هم ارضی و شرایط توابع هموگرافیک و حرف اضافی های زبان و معانی و لغت و ترجمه و شکل و شکل و شکل  که هر گاه چشم باز کردیم در اتاقمان یک چشممان به این ها بخورد و چشم دیگرمان برود روی متن کتاب و تثبیت شود در ذهن این نکات مهم کنکوری لعنتی ... ! 

همین چند مدت پیش بود که ریحانه آمد و تا اتاقم را دید دستش را به سمت لبش برد و شروع کرد به بازی کردن که ساجده اگر من یک ماه اینطور درس می خواندم الان در این حال بودم ! 

امتحانات امسال برام شور بود ، شوق بود ... اصلا مهم نبود نوزده و هفتاد و پنج یا بیست ؟! اصلا مهم نبود جای خالی اول سنگ آذرین درونی بود یا سنگ رسوبی ! اصلا مهم نبود گزینه ی الف درست بود یا ج ؟! اصلا مهم نبود سوال چهارده بی جواب ماند یا کمی اراجیف در مقابلش ردیف شده بود ... ؟! اصلا مهم نبود برگه ام اسم داشت یا نداشت ؟! کارت همراهم بود یا نبود ؟! درس خوانده بودم یا نخوانده بودم ؟! حتی اصلا مهم نبود که می افتادم یا نمی افتادم ؟! اصلا مهم نبود خواب می ماندم و غیبت رد می شد یا نمی شد ؟! اصلا مهم نبود تمام ده امتحان نهایی آمده از ستاد برگزاری امتحانات کشوری همه و همه شان سوالاتشان لو رفته بود و بچه ها هر بار چهار برگ کاغذ می خواندند و می آمدند ... اصلا داشتن یا نداشتن سوالات برای من مهم نبود کما اینکه قدیم هم سوالات لو می رفت میلی به خواندن آن ها نبود و همیشه هدف ، آزمون میزان یادگیری خودم بوده و بس ... اما امسال اعتراض به لو رفتن برایم مهم نبود ، اعتراض به زحمات چندین و چند ده هزار ساعته مهم نبود ، امسال هیچ چیز مهم نبود ... هیچ چیز ، هیچ چیز ... و تنها چیزی که مهم بود خودم بودم و خودم ... امتحانات نهایی امسال بیست و پنج درصد کنکور را گذاشت بجای زندگی صد در صدی که در تمام این مدت یک ماه کردم ...

زندگی فول اچ دی تر از این حرفهایی بود که من شبانه روز بر خود سخت می گرفتم ... 

امتحان اولم را با کتاب " می خواهم بمانم " از ادبیات بین الملل آغاز کردم و سه روز بعد با عشق تمام صد و بیست صفحه اش را تمام کرده بودم ... با تمام وجود خوانده بودم ، زندگی کرده بودم ، خنده کرده بودم و حتی گریسته بودم ... تک تک سطر هایش در جانم نقش داشت ... چه عشقی بود خواندن کتابی ، بی نگرانی ... چقدر خوب بود ، چقدر شیرین و دلچسب بود ... بی آنکه چشم هایت به مقدار صفحات باقی مانده اش دوخته شده باشد ، بی آنکه بخواهی امتحانش بدهی تمامش را از بر باشی ، بی اجبار و با اختیار تمام خودت هر ثانیه مشتاق خواندن خط بعد بودی ... 

امتحان بعدی را کتاب " عشق چندان هم قیمتی نیست " از ادبیات فرانسه در دست گرفت ... دست هایم را درست در دست هایش می فشرد ، لاک شبرنگ صورتی ام را از روی میز آرایشم برداشت و به همان عشق بی ارزش طرح داده ی درش ، تمام ناخن هایم را تک به تک رنگ کرد ... از آن روز لاک های رنگ به رنگ روی میزم ، روی دست هایم خودنمایی می کردند و اصلا زحمت روزی سه بار پاک کردنشان برای نماز مطرح نبود بلکه حتی امتیازی بود برای تنوعی بعد از چند ساعتی آبی بودن ، قرمز شدن ، بعد از چند ساعتی خاکستری بودن ، سبز شدن ... بعد از ... همه چیز رنگ داشت ، دست هایم را می دیدم لذت می بردم ، با تمام وجود ... 

زنانگی خاصشان را ستایش می کردم و چشم هایم خیره می ماند به انگشتر عقیق نقش در برلیان های ریز بسته ی روی انگشتم .. 

از امتحان سوم زندگی شیرین تر شد ، تمام کتاب هایم بسته مانده بود و در عوض روی میزم پر بود از کتاب هایی که تمام مدت این سه سال دبیرستان رویشان خط کشیده بودم به بها ی کنکور و تمام لحظه ها را بر خود زهر کرده بودم ، تمام این مدت یک ماه تمام تفریحاتی که تمام این سه سال بر خود حرام کرده بودم و کنکور بود و کنکور بود و کنکور بجای تمام شیرینی های زندگی ام  را انجام دادم ...

عکاسی کردم ، گشتم ، مو هایم را بافتم ، شانه کردم ، قاب پر از فرمول های مسخره ی فیزیکم را که یک قاب موبایل ژله ای ساده بود که پشتش با ماژیک و کاغذ رنگ فرمول چسبانده بودم تا همیشه چشمانم به فرمول های مهم باشد را عوض کردم ، برش داشتم ، گذاشتمش ته ته ته تاریک ترین کمد ... برچسب های قلبم را از همانجا پیدا کردم ، خاک گرفته بودند ... خاکشان را گرفتم و تمام گوشیم را کردم برچسب و نگین ...  

کم کم کمرم راست شد ، پوستم شفاف شد ، چشمانم درخشید ، خنده بر لبانم نقش گرفت ، کم کم درس رفت ... درس لعنتی رفت ، رفت و رفت و رفت ... گورش را گم کرد و رفت ...

کم کم روی فرانسه رفتنم خط کشیدم ، کم کم ایستادم در مقابل تمام این توقعات افرادی که وانمود می کنند برایشان عزیزم ، توقعاتی  که زندگی را بر من زهر کرده بودند ...

زنگ زدم به آقای نوروز نیا و کلاس های آیلتسم را کنسل کردم ، زنگ زدم به سفارت و کلاس های فرانسه ام را نیز ...

کم کم ایستادم و صدایم را بلند کردم و قاطع و محکم گفتم : پیش دانشگاهی نخواهم خواند ! فرانسه نخواهم رفت ! سال دیگر به کالج نخواهم رفت و در استراسبورگ اقامت نخواهم داشت ! 

کم کم خط کشیدم روی ترم تابستان و در مقابل ساعت ها و روز ها حرف بی منطق مشاورین به ظاهر منطقی مدرسه قاطع ایستادم ...

این یک سال را زندگی خواهم کرد ...

دیروز آخرین امتحانم بود و امروز بناست تا وقت آرایشگاه بگیرم و مو هایم را لخت لخت کنم ... اصلا مهم نیست پدرم مخالف است یا هزینه اش را نمی دهد ! اصلا مهم نیست دوست ندارد من دست هایم را حنا بگذارم ، پنچ شنبه دست هایم رنگ حنایی زندگی خواهند گرفت و بعد از ماه مبارک هر روزم خواهد شد استخر و والیبال ... همان چیز هایی که تمام این مدت کنکور لعنتی از من گرفته بود را پس خواهم گرفت ... پیش دانشگاهی را زندگی خواهم کرد ... پیش دانشگاهی را خط قرمزی خواهم کشید و با تمام وجود زندگی خواهم کرد ... کتاب هایم را خواهم سوزاند ، تمام یک کتابخانه کنکورم را ...

 به رستوران خواهم رفت ، لباس خواهم خرید ، لباس های پولکی ، لباس های گیپور ، لباس های رنگی رنگی ، لباس های قرمز قرمز ... آبی آبی ... 

امروز برای خودم یک ست کلاه و شالگردن سفارش دادم ، یک ست بند عینک گلدوزی شده ، چند کتاب رنگ آمیزی ... امروز دست خودم را گرفتم و بردم برایش هر چه خواست خریدم ... امروز ...

تا الان کلی فیلم دیده ام ، کلی سی دی خریده ام ... " لاک قرمز " ، " لانتوری " ، " هفت ماهگی " ، " سلام بمبئی " ، " بارکد " ...

امروز برای بار سوم از دو روز پیش تا الان " لانتوری " و " سلام بمبئی " را دیدم و برای بار دوم " لاک قرمز " را ...

کلی کارتن قرار است که بخرم و ببینم ...

درست سر امتحان عربی ام بود که تجربه ی پریدن از ارتفاع چهار متر را کردم ، تجربه ی راه رفتن روی طناب های معلق را کردم ... به برج میلاد رفتم و این بار نه برای مسابقه و غرفه و نمایشگاه بلکه برای زندگی ... ! 

نان محلی خریدم ، کیک پختم و بناست تمام این سال زهر آگین پیش دانشگاهی را پیش کش کنم به تمام توقعات بی جایی که تمام پانزده ، شانزده و هفده سالگی مرا از من گرفتند ... این بار اجازه نخواهم داد هجده سالگی ام نیز تباه شود ... !

 

ــــ

#س_شیرین_فرد 

+ پ.ن بعد از گذشتن دو روز از نوشته شدن این متن و منتظر ارسال بودن : می دونم کار احمقانه ایه وقتی من آخرین سری نظام قدیمم و سال دیگه هفتم هشتم نهم دهم جایگزینم میشه ، همه چی رو می دونم ... اما این راه انتخابیه منه ... 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر