داشتند عادت می کردند به نبودن ...
بسم الله الرحمن الرحیم
کم کم دست هایم داشتند به غریبگی عادت می کردند ؛ غریبگی با صاحبشان ، با موهای آشفته اش ، با گونه های ترگونه کرده ی زردش ، با تمام شادی هایی که باید لمس می شد و نشد ... با تمام حرف هایی که ختم شدند به همان جدال ذهنی ِ در حد چند جمله ی ادبی ، که در نطفه خفه می شدند زیر خروار ها بغض ناکرده ،کم کم دست هایم داشتند به غریبگی عادت می کردند به تمام اشک هایی که باید تا روی گونه می چکید و پاک می شد ؛ که نچکید ، که پاک نشد ... کم کم داشت خیالم راحت می شد از اِنَّ الاَْوَّلِینَ وَ الاْخِرینَ لََمجْمُوعُونَ الى میقاتِ یَوْم معلوم که در آن روز به حتم دستانم شرط غریبگی را کامل کرده بودند و نبود رازی به پشت سرایری که قرار بود تبلی شود ، نبود حرفی که بماند در پس دهانهایی که مهر برشان دوخته می شد و اعضا و جوارحی که بنا بود زبان باز کنند به شهادت ...
نبود گله ای که به رسم غریبگی هرچه گله بود رفته بود ... گویی اصلا همدیگر را نمی شناختیم ...
نبود گله ای که چه کرده
این دست به چه اشک ها که تر نشده ...
به چه درد ها که جانی در سینه را به امید کمی آرام گرفتن نفشرده
به ...
نبود گله ای
نبود حرفی
نبود آشنا بودنی ...
نبود ...
نبود ...
نبود ...
کم کم دست هایم داشتند به غریبگی عادت می کردند و لعنت بر این گرمای آغوش ِ لعنتی ... !
ـــ
#س_شیرین_فرد
+ محتاج نوشتن ... برام دعا کنید ... زیاد
+ حال ِ بد ...
کلمات کلیدی :