همه اش بهانه بود
بسم الله الرحمن الرحیم
یک ماهی می شود که خانه حاضر است ...
یک ماهی می شود که باید پاسخگوی پیام های گاه و بیگاهی باشم که انتظار آمدنم را می کشند ...
پیام هایی که دستانم را سفت گرفته اند و می کشند سمت دری نیمه باز ...
پیام هایی که گاه با دلسوزی و مهربانی
و گاه با خشم و گاه از سر نا امیدی ، هر روز به دیدار چشم های ترم می آمدند ...
یک ماهی می شود که رهن یک خانه ی خالی پرداخت می شود ...
یک ماهی است که اجازه بهای دو میلیونی چهار پاره آجر خشک و خالی به حساب واریز می شود ...
یک ماهی می شود که شارژ آن خانه ی خالی پرداخت می شود اما داخلش شارژ نیست ...
یک ماهی می شود که اثاث هایم همه سر جاهایشان هستند ...
چمدانم بالای کمد ، خاک گرفته و ساک هایم آرام در زیر آخرین قفسه ی اتاق به خواب رفته اند ...
یک ماهی می شود که هر روز را با روزشماری رفتنم از این خانه صبح می کنند ، افرادی که به خیالشان مسئولیت من با آن هاست ...
یک ماهی می شود جانم شده است صفحه ای خالی برای ناسزا های نا نوشته ای که قلبم را پاره پاره می کنند به حکم رفتن ...
یک ماهی می شود که پیام هایم بی جواب است
یا اگر جواب دارد ، در واقع جواب ندارد ...
یک ماهی می شود که میسکال های گاه و بیگاه و تلفن های خاموش و بی جوابم ، عادی شده اند ...
نه مسئله درس است
نه بی حالی جابجایی
نه دور شدن از دندان پزشکم
و نه حتی بیماری و علاقه به ماندن در این خراب شده ...
مسئله هیچ کدام از این بهانه ها نیست ..
بگذارید واضح تر بگویم ...
مگر نشنیده اید که تاکید موکد است بر اینکه اگر می خواهید بر بلندی بالای نربانی ، جایی بروید و مثلا لامپ سوخته ی سومین حباب لوستر را عوض کنید یا پنجره های دوده گرفته ی چرب آشپزخانه را از بالا تا پایین دست بکشید و یا حتی ریسه های تولد یکدانه فرزندتان را به در و دیوار بیاویزید یا هرچیز دیگر ، مواقعی که در خانه تنها هستید این کار را نکنید ...؟! هرچقدر هم که عجله داشته باشید ... هر چقدر هم که میهمان مهمی پشت در باشد یا نزدیک عید باشد و یا حتی هرچقدر هم ثانیه ها نزدیک باشند به رسیدن یک دانه فرزند دلبند و آماده نبودن خانه یا هر چیز دیگر ؛ منتظر بماند تا زمانی که کسی پیشتان باشد ... و به حکم عقل و دل کسی روی این قانون خط نمی کشد حتی اگر نوزاد یک روزه ی پاره ی جانش در قنداقه ای بالای گچ بری ها گریه کند ... !
یک ماهی می شود تمام جانم شده است بدنی خاکی و بر زمین کشیده ، چشم هایی سرخ سرخ ، صورتی کبود ، نفسی بریده ، نگاهی لرزان و دست هایی به التماس بر جان یک دوست که بیاید و در کنارم کمک کند تا وسایلم را جمع کنم به رفتن و جور نمی شود آمدنش و من ، در این ثانیه از نیمه شب ، مجبورم تا به تنهایی با همین یک پیراهن نخی و یک جفت صندل مشکی ، پا بگذارم بر قله ی بلند ِ خاطرات سرد و هی سقوط کنم ، هی سقوط کنم ، هی سقوط کنم ....
و هی بشکنم ، بمیرم و جان تازه ای بگیرم تا لذت عذاب مردن بر چشمان روز های جان دادن گذشته ، قوت گیرد و هی بخندد گذشته ای که بنا نبود تا تنها به جنگش نروم ... !
ــــ
#س_شیرین_فرد
+ اورژانس تهران عزیز ، لطفا بیانیه ای در خصوص مواجهه با خاطرات نه چندان خوشایند سرد قدیمی صادر کنید ... گمانم مردم به آن محتاج ترند تا بیانیه های بالا بلندی .. !
+ بی دلیل نبود این همه اصرار من ، دوست عزیزم ... ، امشب از آن شب هایی می شود که تا صبح به سحر نمی رسد ... شبی که سیاه است و پایانش سیاه تر .... !
+ یک دل گرفتگی عمیق و جانی که شده است صفحه ی سفیدی پر از خالی و پر ز حرف های نگفتنی ... حرف هایی که تا پای گفتن می شود ، غیبشان می زند ... !
کلمات کلیدی :