سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدى را از سینه جز خود بر کن با کندن آن از سینه خویشتن . [نهج البلاغه]

تمام شد ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/4/1 1:16 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

چراغ ها را همه را خاموش کردم ... ، همه را همه را ... آمدم چشم هایم را ببندم ، هرچه کردم آن آرامشی که شب را بدان آفریده اند، نیامد که نیامد ... نشستم ... چراغ اتاقم را روشن کردم ، دلی را دیدم که چشم های پر از بغضش دیگر تاب ماندن نداشت ، نشاندمش آرام روی زانوانم ... موهایش را شانه کردم ... بافتم ... قرص ماهش را هلال کرده بود زیر سیاهی گیسوی به درازا کشیده اش تا پنهان کند مروارید های ترگونه کرده اش را ... آرام آرام برایم بارید ... نشاندمش همینجا ... تا برایم بگوید .. که سبک شود این بار سنگینی که سر از آن نمی توانست بربیاورد ... ! 

فردا ، آخرین روزی است که با مانتو های چروک و مقنعه های اتو نکشیده و کج ، صبح شیرین جمعه مان را می دهیم دست چند مداد نرم و پاکن ... ! فردا ، روز عمناکی است و امشب ، شبش از آن هم غمگین تر ...

همیشه حال اولین ها و آخرین ها فرق می کند ، طعم دیگری دارند و امشب ، عجیب طعم غریبی به زیر زبانم مزه کرده ... ! تمام شد ... همه چیز به همین سادگی چشم به هم زدن تمام شد ... تمام شد^ قزقز کردن^ ها ، تمام شد^خانومم ^ها ، تمام شد ^ خانومم از آسانسور بیا بیرون ^ ها ، تمام شد ^ مااااماااانننن ^ ها ، تمام شد همه اش تمام شد ... تمام شد روزهای ^ خانومم مقنعت رو سر کن ^ ، تمام شد روز های ^ شما جوونی دست کنی تو دیوار ، آجرش رو درمیاری ^ ، تمام شد روز های ^ بوخون دخترم ! بوخون دکتر شی ! ^ تمام شد ... همه شان تمام شد ... همه شان تمام شد و درست شدند نقطه ای بر پایان این دوازده سال ... دوازده سالی که خدا خدا می کردیم تمام شود و حالا به تمام شدنش می گرییم ...

فردا آخرین روز مانتو های بلند و سرمه ای گشاد با نوار دوزی های قرمزی است که روی زمین می نشینند و دور هم می خندند و می خندند و می خندند ، فردا آخرین روز دغدغه ی درصد هاست ... آخرین روز نوجوان بود ... فردا درست نقطه ی گذر است ، از تمام این سال ها .. به جوانی ... به دغدغه های بزرگتر از لخت کردن مو و سخت بودن فصل یازده سوم  ، فردا روز بزرگی است ... پر از غم ! 

خوب بخاطر دارم ، خوب بخاطر دارم سال هشتاد و چهاری را که با مانتو های صورتی رنگ پیش دبستان ، ایستاده بودیم در حیاط و زیر چشمی صف کشیدن بچه های راهنمایی را نگاه می کردیم و با خودمان حسرت حال خوبشان را نگاه می داشتیم ... خوب بخاطر دارم سال نود و یکی را که بچه های سوم داشتند در سالن مجاور آزمون می دادند و به ما گفتند ^ به افتخار دیپلم گرفتنشون ! ^ و بانوای دست هامان ، نوای چشم هایی را که به دوری راه می نگرستیند را نیز طنین انداز کردیم ... گذشت ، گذشت و حالا ما هم  دیپلم داریم و هم سالی را طی کردیم که منتهی می شد به ^ حواستون جمع باشه نشید آبیاری گیاهان دریایی دوقوز آباد سفلی ! ^ ... 

سنجش و گزینه ی دو عجیب از ما فحش خوردند این سال را لکن ، امشب گوییا همان شبی است که تا صبح دعای خیر و ندای دلتنگی ، بدرقه ی راهشان می شود ! حالا خوب میفهمم که چرا معلمی عشق است ... ! معلمی عشق به همین لحظه هاست ، همین ثانیه هایی که گذشتند ... راست می گویند تجربه ، جان آدم را می گیرد ، تلخ بدست می آید که حالا عجیب درک می کنم با گوشت و پوست و استخوانم حرف پدری را که می گفت من در میان شما دو چیز را جا می گذارم ، جزوه ام را و خاطراتم ... ! 

ــــــــ

+‌ اونجوری که میخواستم نشد که بشه ، حال زار امشب که حتی با مرگ مادر اون دختره تو فیلم هم منفجر شدم از گریه رو شاید تونستم اینجوری آروومش کنم ... ببخشید مطلب به این محتوا رو که اینطور با واژه های بریده بریده ی اشک حرام شد ... ! 

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر