یک شنبه ی خون
بسم الله الرحمن الرحیم
مطب دکتر من درست با مطب متخصص زنانی یکجا بود که روز های فردش را در آنجا می گذراند ، اما دکتر من هر روز بود . قصه از آنجایی شروع شد که تایم هر چهارشنبه هایم بهم خورد و حالا با بی نظمی تمام بعد از دوشنبه ی هفته ی قبل این هفته ، یک شنبه آن جا بودم . ساجده ، دختر کله شق و لجبازی که با زور خانواده اش به مطب آورده می شد ، نه آزمایش می داد ، نه دارو می خورد و نه حتی حرفی میزد ... اما به یکباره همه چیز تغییر کرد ، یک یک شنبه چیزی را در من شعله ور کرد که گوییا تمام این مدت به گرمای او دلم گرم بود . تمام عشقم ، تمام شورم ، تمام انگیزه ام برای ساجده ای آرام و حرف گوش کن شدن ، این بود که هر هفته دو ساعت زودتر بیایم اینجا و بنشینم و به صدای زندگی گوش کنم ! صدای تپش های تند تند دخترکی معصوم یا شاید پسرکی بازیگوش ... ! تمام عشقم این بود ، گاها بی دلیل و بی هدف حتی بی آنکه وقت دکترم باشد ، ساعت ها در مطب می نشستم و فقط گوش می کردم ... فقط با ذوق مادرانی زندگی می کردم که تمام مادرانگیشان حالا چند ماهی بود که علاوه بر بدنشان ، جایی درست میان قلبشان را اشغال کرده بود . حالا ساجده حتی آزمایش هایش را زودتر می داد تا شاید یک هفته زودتر صدای زندگی یک شنبه را بشنود . همه چیز عالی بود حتی فکر می کردم روزی اگر وکیل شدم ، دفتر کارم با یک دکتر زنان یکجا باشد یا حتی اگر عمران خواندم و دفتر مهندسی زدم ، بگردم دنبال یک دکتر زنان و به رایگان بهترین اتاق دفترم را به او دهم و در ازایش فقط بشنوم ... بشنوم نوای گرم عشق را ... همه چیز عالی بود ، یک شنبه ها عالی ترین روز های هفته بودند ، روند درمان ساجده داشت بعد سه سال کله شقی و لجبازی بالاخره درست پیش می رفت تا اینکه ، تا اینکه این یک شنبه ، همه چیز را خراب کرد .
مطب خیلی شلوغ نبود ، راستش را بخواهید اصلا شلوغ نبود . من بودم و زن و مردی که کاغذ های رنگارنگ و بسیار را به دست گرفته بودند . زن ، سرش را به شانه ی مردانگی های زندگی اش آرام داده بود . دلم دل دل می کرد به تپش های تند تندی که قرار بود بشنوم ... به تپش های تند تندی که بنا بود جانم آرام دهند تا هفته ی دیگر ، تپیدن هایی که سه ماه دیگر ، بیایند به توپ بازی ، به شیرین زبانی ، اصلا ساده اش کنم ؛ به دلبری ... ! هرچند تا الان هم زیاد دل برده بودند ... دلم بی قرار بود و انتظار چیزی را می کشید که یقین داشت دست نیافتنی است . دلم به خوش بینی گواهی می کرد اما جو سنگین مطب ، آب قندی که دائما به دستان منشی هم می خورد ، چیز دیگری می گفتند ... ! اولش که خانم رفت داخل ، آقا سرش را میان زانوانش گرفت ... آه کشید ... بعد صدای گریه آمد و بعد ...
از حرف های منشی ها ، به نظر می آمد این بار چهارمی است که امروز این زن و مرد به اینجا می آیند ، می آیند تا باور کنند چیزی را که هرگز نمی توانند ... می آیند تا یقین کنند ، می آیند تا ببیند همین یک جمله است که جان مادری را نیمه جان کرده ؟! حرف از یک نوع سندرم بود ، حرف از یک بیماری خیلی نادر بود ، حرف از چند دکتری بود که حتی جواب زن را هم نداده بودند ، حرف از لب های خشک زن بود ، حرف از چشم های خیسش ... !
از عصر که رسیده ام ، دلم بی قرار است ، دلم داغدار است ... از عصر که رسیدم همه اش تسبیح به دستم ، همه اش نماز می خوانم ، همه اش می خواهم که لااقل این یکبار خدا مرا بشنود ... ! سه ماه دیگر مانده بود تا ببویدش ، ببوسدش ، جان دوباره دهد تمام آرزو هایی را که برای ماه دخترش داشت ... اما حالا ، حالا حرف این است که روز به دانشگاه رفتنش را نخواهد دید ، روز عروس شدنش ، روز دویدنش ... تنها می تواند سه ماه دیگر ، چهره ای را ببیند برای وداعی به کوتاهی چند سال ... اصلا ببینم ؛ این علم جز اینکه زمان مرگ آدم هایی را که هنوز پا به این دنیا نگذاشته اند ، تعیین کند ، کار دیگری هم بلد هست ؟!
می شود لااقل ، ما دعا کنیم ؟!
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :