معلم نه ، دوست دارم عاشق شوم ... !
بسم الله الرحمن الرحیم
صدای دست های دستگاه چاپگر چابک و جوان رنگی ، ساکت تر از خرناسه های گرفته ی زیراکس پیر ، دفتر کوچک فنی را شلوغ می کرد .
زیراکس پیر ، با صدای لرز لرزانش در گوشه ی سمت راست مغازه جا خوش کرده بود و آرام تکان می خورد و صبر را به کاغذ ها ، درست سیاه و سفید ، رنگ می پاشید و یواشکی نگاهی به چاپگرهای رنگی زرنگ آن سمت مغازه می انداخت که داشتند تند تند ، عجله را به سرعت روی گلاسه های مات من می زدند .
پیرمردی ، درست در صندلی کنار من پایش را روی پا انداخته بود . کت و شلواری طوسی رنگ و پیراهنی آبی . با یک بافت به رنگی کمی پر رنگ تر از کتش ، دور تا دورش پر بود از دستخط مردانه ای ، گچ خورده و میان جان گچی واژه هایش ، چند صفحه ای سفید تر با فونت بی نازنین جا خوش کرده بودند .
نگاه زیراکس پیر ، با دست های پیرمرد عجیب اخت شده بود . زیراکس پیر ، سر صبر سیصد برگ را می زد و پیرمرد از وقتی من آنجا بودم ، برای بار چهل و هشتم سوال های امتحانی ریاضی و حسابان و دیفرانسیل دبیرستان صادق را چک می کرد . چهل و هشت بار خودش و سی و هفت بار دو جوان کارمند دفترفنی ، مو به مو مسئله ها را چک کرده بودند اما باز هم با همان دست های لرزان ، خودکار بیک آبی را دست گرفته بود و سوال ها را زیر و رو می کرد و برای بار پنجاهم هر کدام را از دو راه حل یا بیشتر ، حل می کرد و مطمین می شد . سرش پایین بود و مدام میان این کاغذ و آن کاغذ ، با همان صبر عجیب به دنبال عدد و رقم و کسر و ممیز و اعشار می گشت . رد عینکی ، گوییا سی و چند سالی بود که بر بینی اش ، جا خوش کرده بود . گه گاه ، تک سرفه ای می کرد و گچ روی دستمال کاغذی اش ، پخش می شد .
بلند شدم تا چاپ هایم را تحویل بگیرم ، پیرمرد هم با من بلند شد و دست هایش را تکیه داد درست به میز سمت راست من . کارمند ، با من قیمت ها را چک می کرد :
- سیزده و پونزده ، بیست و شش و ده ...
همینطور عدد ها را بلند بلند کنار هم ردیف می کرد . پیرمرد نگاه را از بالای عینک انداخت درست روی دست های کارمند . انگار پسر بچه ای بازیگوش مقابل تخته ای سیاه و گچی ، ایستاده بود و درس پس می داد .
- تا اینجا که میشه چهل و ...
- نه دیگه ! همین اول کاری اشتباه می کنید !
نگاه پیرمند ، رضایت گرفته بود .
سرم را بلند کردم و ادامه دادم : سیزده و پونزده میشه بیست و هشت . بیست و هشت و سیزده میشه سی و یک ...
با سی و یک گفتن من ، پیرمرد پوزخندی زد ؛ دلمونو به کی خوش کردیم ! سری به تاسف تکان داد و زیر لب دوباره چیزی زمزمه کرد . بعد نگاهش را دوباره روی کاغذ های خودش کشید .
- نه دیگه خانوم ، ببینید .
دوباره حساب کردم . شد سی و یک ...
این بار بلند حساب کردم . باز هم شد سی و یک
بی آنکه سر پیرمرد تکان بخورد ، چشم هایش به سمت من گشت .
برای اولین بار در تمام این یک ساعت و پانزده دقیقه ی انتظار ، چشم هایم با چشم های پیرمرد ، برخورد کرد .
چشم هایش ، چشم های مرد خشک ریاضیات نبود . چشم هایش دیفرانسیل و انتگرال نمی دانستند ، چشم هایش بی زاویه بود ، بی مشتق . چشم هایش ، چشم های پدری بود که این سال ها مردانه ایستاده بود به پای هزار هزار دختر و پسری که با این نگاه ها جوانه کرده بودند ، قد کشیده بودند و حالا داشتند به بار می نشستند . در چشم هایش ، می شد چهل سال گذشته را به زلالی آیینه و روانی آب ، خواند . چشم های پیرمرد ، همان سبک بالی شوق پدرانه ی گام های اول کودکی نو قدم را پرواز می کرد . همان دست های مردانه ی با قدرتی که گام های اول را تکیه گاه می شود بر جان نحیفی بازیگوش و بعد رهایش می کند و از دور حواسش به تلو تلو خوران قدم قدم های سست هست . همان قلب نازک پدری که با هر زمین خوردن نازک گلش ، هزار تکه می شد . چشم هایی که تمام این سال ها را جای معلمی ، پدرانگی کرده بود و قدم قدم های استوار شاگردان قدیمی را ، سربلند ، به افتخار ایستاده بود .
چشم های پیر مرد ، چشم های انسان نبود . اصلا چشم های زمین نبود ... پشت بازتاب تمام عدد و رقم های اشک خورده ، دنیای دیگری بود درست به قاعده ی عشق ، بنا شده و چه ناشیانه پنهانش می کرد ، پیر ریاضیات ...
نگاه هایم خیره مانده بود به باغ رویایی که پشت پلک های چروکیده ی افتاده اش ، پنهان کرده بود . سکوت صداهای سرم ، دفتر را در خود می نوردید .
خم شدم ...
درست جلوی کفش های واکس خورده ی مردانه اش ، زانو زدم . دست های چروکیده اش در دست گرفتم . زبر شده بودند ، لک گرفته بودند اما هنوز گرم بودند .. یک دل سیر نگاهشان کردم . تمام جانم ، عطر گچ نم خورده ای را شکوفه کرد .
خم شدم ، دست هایش را بوسیدم و رفتم .
___
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :