شبیه من ...
بسم الله الرحمن الرحیم
کلید را به قفل در انداختم . دست هایم را نای تکان خوردن نبود . یک ، دو ، سه دور کامل کلید چرخ زد . دستی که به دستگیره ی در التماس می کرد گشوده شود و زانوانی که یارای آمدنشان نبود . در را گشوده بودم اما ، قامت خمیده ام تکیه کرده بود درست به دستی که روی دستگیره ، وزنم را آویزان می کرد و دست دیگرم به دیوار چنگ می زد . سرم را انداخته بودم و آرام بغضم را می خوردم تا از کنار همسایه هایی که در راهرو بودند ، با یک سلام چند ثانیه ای و بی هیچ حرف دیگری ، عبور کنم تا به احتضار خودم برسم . نیمه جان نازک تنم را می خواستم روی دست بگیرم و کشان کشان به داخل حیاط پاییزی خانه بکشم . درخت ها ، شکوفه نداشتند . بی بار مانده بودند با شاخه هایی که در حسرت برگ های روی دست جان داده ، خشک شده بودند .
گربه ای ، درست کمی آن طرف تر خودش را می کشید به دیوار . نمی دانم چرا ، اما در را باز نگه داشتم تا او هم با من داخل شود . شاید می خواستم در بی پناهی خودم ، پناهش دهم . همین که آمدم راهم را بگیرم و بروم ، گربه ی خاکستری سفید ، دوباره خودش را به دیوار کشید . نگاهم را از راه دزدیدم . این روز ها ، چیزی که در خیابان های این شهر غریب کم نبود ، گربه بود . تن به دیوار کشیدنشان ، برای مردم بی تفاوت این روز ها ، عادی بود . من هم یکی از همان مردم خاکستری ... اما این بار ، این یکی جنسش فرق داشت . نگاه هایش ، دست هایش ... گویی دخترکی تنها ، دخترانگی این سال های محکم ایستادنش را از دیوار طلب می کرد . چه آشنا ... ! زانو زدم . من بهداشتی دست استریل ، دستم را بی اختیار دراز کردم ، درست به نحیف جانش ... ! اولش ترسید . چقدر شبیه من بود . آنقدر این سال ها را سخت جنگیده بود که نوازش ز یاد برده . چقدر شبیه من بود و چقدر حالا حس می کردم ، تنها نیستم .
زانو زدن کافی نبود . با همان چادر تازه شسته شده ی غرق در رایحه ی گل های لوندر نرم کننده ی گران قیمت خارجی ام ، نشستم کنارش . آرام آرام نزدیکم شد و با هر قدمش ، بغض من به گلو نزدیک تر ...
دستم ، کشیده شد به سرش . او هم مثل من ، دختری تنها بود که تمام سال های عمرش را بی رحمی خیابان های سرد ، بی آنکه خودش بخواهد از او دزدیده بود . بغضم آرام به چشم هایم شکوفه کرد . همان حلقه شور آبی که این سال ها آنقدر به جانم باریده بود که خشک شده بودم ، دوباره در چشم هایم سرچشمه کرد . همان جای همیشگی ...
دست هایم ، بی اختیار به نوازش این سال های محکم ایستادنش ، دراز شده بود . دختری بود ، درست مثل من . دخترانگی های لطیفش ، خاک خورده بود . نم خیابان کشیده بود ، تمام این مدت لطافت برگ گل ناز دخترانه ای را ، گمشو ها و لگد ها و دست های سردی که به ترساندنش دراز می شد ، له کرده بودند . چقدر شبیه من بود ...
برایم ناز می کرد ، برایش ناز می کردم ... سرش را به سینه ام می گذاشت ، دست های سرد لرزانم را دور تن نازکش حلقه می کردم . آرام می گریست ، آرام می گریستم ...
او ناز می کرد ، من ناز می کردم . او اشک می ریخت ، من اشک می ریختم . او جان می داد ، من جان می دادم ...
او هم مثل من ، تمام این سال ها را باید می خندید ، بازی می کرد ، ناز می کرد ، خودش را لوس می کرد ، دست های دخترانه اش را به دنیای شیرین لاک های رنگارنگ می برد و برایشان ، یک جان رنگی می خرید . اما دست های او هم درست به مانند دست های من ، به جان رنگ لاک ، رنگ کبودی و خون گرفته بودند و بس ...
تمام این سال ها ، محکم ایستاده بود . یک عمر را آنقدر استوار مانده بود و زخم جان دیگران به جان خریده بود که دیگر نای ایستادنش نبود . چقدر شبیه من ..
دست هایم را نگاه کردم . او خاکستری سفید نبود . او سفید سفید بود . تمام این رد سیاه ، دوده ی خیابان های بی انتهای درد بود که به مهربانی جانش را خانه شان کرده بود . درست شبیه تن خاک خورده ی من ..
اصلا دست های او ، تن او ، خود او ، شبیه من نبود ! خود من بود ... همان دست هایی که این سال ها ، تمام این تن زخمی را به زحمت به دندان کشیده بودند ، مرهم گذاشته بودند و همین دست ها ، تنها انگشت هایی بودند که رد خونین اشک ها ، ز گونه پاک کرده می کردند .
شانه ی گرمی که این سال های بی کسی طلب کرده بودم ، بازوان محکمی که تکیه گاهشان می خواستم ، تمام این سال ها همین دست ها بودند و بس ... همان گرمایی که دلم می خواست تمام این سال های درد را برایشان ببارم و دست گرم به سرم بکشند و آنقدر آرامم دهند تا سرم به تکیه گاهشان ، آرام آرام به خواب رود ...
دستم را دراز کردم . مثل تمام مدت بی کسی بی پایانم ، سرم را روی تنها شانه ی گرم این سال ها آرام دادم . سرش کنار سرم ، آرام گرفت . با هم باریدیم . این بار ، دختری از جنس من ، منی از جنس او ، تنهایی های بی کسمان را به جان بی جان خود ، خریده بودیم .
من آرام گرفتم ، او آرام گرفت . کنار هم چشم روی هم گذاشتیم و تا صبح ، در سرمای بی رحم زمستان نوجانی ، تازه از راه رسیده ، اولین رویای رنگیمان را گرم ، زندگی کردیم .
___
#س_شیرین_فرد
اون شب ، حس می کردم دیگه ساجده باید تمام بشه . وقتش رسیده ساجده خودخواه بشه و خودش رو از همه بگیره و همه رو به دردسر بندازه تا سعی کنن یکی مثل اون رو برای سیبل تیر های سمیشون پیدا کنن . اون شب می خواستم خودخواهی کنم و کاری رو انجام بدم که ساجده رو برای همیشه راحت می کنه از درد کشیدن . اون شب قرارم با خودم این بود . برای خودم قهوه دم کنم و بعد شروع کنم به شمردن قرص های رنگارنگ و با هر شماره ، یکی بخورم . می خواستم ببینم چند شماره طول می کشه تا دنیام رنگی بشه اما وقتی در رو باز کردم ، یکی مثل خودم بی پناه ، یکی که تمام این سال ها رو مردونه جنگیده بود ، بدون شمردن دنیامو رنگی کرد ، دنیاشو رنگی کردم ...
اون شب راحت خوابیدم
شاید اولین خواب راحتم ، در تمام این سال ها .
احساس اون شب هیچ وقت به کلمات نمیگنجه ، هرچقدر هم که ادبیات عاشق باشه اما دوست داشتم بمونه به یادگار ولو همه ی اون حس نباشه ... !
کلمات کلیدی :