خواب شیرین
بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک ِ مثبت میز اول کلاس که تمام وسایلش تا پیش دانشگاهی اتیکت اسم خورده بود و تمام تکالیفش را به وقت انجام می داد و سال چهارم هم هفته ای دو بار مانتویش را می شست و اتو می کرد و تا خود خود پیش دانشگاهی با دست آب نخورده بود و هر شب لیوان تاشوی کوچک جیبی و برنامه ی درسی و کیفش را چک می کرد ، حالا با صدای تا ته بلند شده ی هندزفری در گوشش ، گریه می کرد . صدا آنقدری بلند بود که هر کس در شعاع دو متری دخترک قرار می گرفت ، واژه واژه را به وضوح بشنود و او همین صدای بلند را تا نزدیکی های مغزش فرو کرده بود و صدای گریه های خودش را نمی شنید . سرش را به دیوار می کوبید ، گریه می کرد و گریه می کرد و گریه می کرد و هربار ، سنگینی یک سبک نشدن عظیم را به دوش می کشید . صدای گریه ی خودش ، محو در " باید کماکان مرد اما زیست / جز زندگی در مرگ راهی نیست " گم می شد ، درست مثل صدای زنگ در واحدی که مادربزرگ طبقه ی پایین هی رویش دست می گذاشت و هی زیر لب آیه الکرسی می خواند و تا آشوب دلش را آرام می کرد ، صدای جیغ دخترک و گریه و سری که به دیوار می خورد ، دوباره بلوا به پا می کرد .
این سال ها ، دخترک سنگینی باری عظیم به دوش کشیده بود . سنگین تر می شد وقتی زندگی اداره می کرد ، وقتی شانه ای برای های های گریه اش نداشت ، وقتی باید می خندید و تمام حالش را به یک نقاب لبخند می فروخت . این بار ، آنقدر سنگین بود که ناز های قامتی دخترانه ی نحیف پانزده ساله را به مردانگی های چین بر چهر نشسته ی دختری نوزده ساله بدل کرده بود . دخترک ، دختر بودن را پاک ز یاد برده بود ، مادر بود ، پدر بود ، خواهر بود ، فرزند بود ، سنگ صبور بود و اما دختر نبود !
دست می اندازد و بی هوا یک پیراهن از رنگارنگ کمد بر می دارد . دست هایش می لرزند .... می نشیند روی همان سرامیک فرش نشده ی روبروی کمد . نگاهی به رنگ های کمد لباسش می اندازد ؛ زرد ، سرخابی ، آبی درباری ، ارغوانی ... هیچ کدام به دلش نیست ، اصلا دلی نمانده که چیزی بخواهد به او باشد یا نباشد ! همه رنگ ها جمع شده اند تا بشوند یک سپر در برابر چرا سیاه ؟! دخترک نای حرف زدن نداشت ، دخترکی که تا دیروز باید از پای بحث و درس و مباحثه های مختلف به زور بلندش می کردند ، حالا حتی در مقابل انکار خورشید هم خلاصه شده بود در دو کلمه ؛ حق با شماست !
روسری اش را روی هندزفری هایش سفت می کند . آنقدر سفت که درد فرو رفتن هرچه بیشتر سری های سفید رنگ را حس کند . کفش های چرم نوی واکس خورده اش را ، بی میل به پا می کند . نگاه بی جانش به ناگاه از روی زمین پرت می شود روی آینه ، مداد چشمش را بر میدارد ، دخترک تا دیروز حتی نمی دانست مداد چشم برای لب است یا بینی ، اما حالا خوب یاد گرفته تا سیاهی زیر چشم هایش را بی اندازد گردن کارشکنی مداد چشم امریکایی پنجاه دلاری بیست و چهار ساعته اش ... ! عینکش را درست روی جاکفشی ، می گذارد بماند . دنیا اصلا چیز قشنگی نیست که بخواهد واضحش را هم ببیند !
مادربزرگ چادر به کمر تسبیح به دست سر به دیوار تکیه کرده ی روی پله را ، سرسری با یک " خوبم " رد می کند . مثل تمام " خوبم " های این سالهایش ... ! پله ها را دو تا یکی رد می کند ، عطر گلبرگ های بهار باغچه ، صبر مرد مهربان همسایه ی طبقه ی چهارم را جوانه کرده بودند . یاس ها از در و دیوار گرفته بودند و داشتند شکوفه آزین می بستند به این حیاط سنگی ، بتنی بی جان ... ! پروانه های سفید رنگ ، از همان هایی که دخترک روز های کودکی اش دنبالشان می دوید و گیرشان می انداخت در شبشه های خالی مربا تا ببیندشان و کتاب " درباره ی پروانه ها " یش را بند به بند از دنیای کاغذ و جوهر بکشد به دنیای حقیقی ، گرد تا گرد درخت انجیر پیر می گشتند . چه مسخره ... !
بی تفاوت نگاه دوخته به زمینش را پی می گیرد و بی تفاوت تر سویچ پراید دور تا دور خورده اش را در می آورد و بی تفاوت تر راه می افتد به سوی مقصدی که نمی داند ! یک جای دور .... ! میانه های راه نگه می دارد ... سرش چند باری به فرمان می خورد . ناخن هایش در دور فرمان فرو رفته اند ... دست هایش خونی است ، گریه می کند ... به دنبال کمی آرامش ، وارد اولین مغازه ای که می بیند می شود .
چیزی که می خواهد را بلد نیست ، هیچ کس در خانواده و فامیل این دختر اصیل بلد نیست ، نباید هم بلد باشد . صبور و بی تفاوت با قفسه ها ور می رود ، جنس ها را برمیدارد و نگاه می کند تا مردی که این روز ها را سخت جنگیده ، راهش به این سو بیوفتد .
مردی ، مردانه جنگیده کارتش را روی پیشخوان می گذارد :
- یه بسته وینستون
دخترک صبر می کند تا مرد برود ، خودش را می کشد به کنار همان پیش خوان و تکرار می کند ، چیزی را که بلد نبود :
- یه بسته وینستون !
بسته را بلد نبود باز کند ، زیر چشمی مرد را دنبال می کند ، بازش می کند ... دختری که تا دیروز هوایی را که دو ساعت قبل درش سیگار کشیده شده بود ، اگر استنشاق می کرد از راه نفسی که تنگ شده بود ، می مرد ، حالا می خواست خودش را در دود سیگار خفه کند .
می نشیند روی صندلی ماشین ، راه می افتد و کنار خلوتی می ایستد . نخ به نخ سیگار را روی صندلی شاگرد پرت می کند ، بازی بازیشان می کند ، دستش هم به فندک ماشین می رود ها اما دخترک ، مال این حرف ها نیست ... روز هایی که تمام مدت بالای منبر بود و از مضرات سیگار می گفت ، در مقابل چشم دارد . حتی به خاطر دارد که یکبار با یک بچه دبیرستانی که با همان لباس مدرسه بعد از تعطیلی اش بلافاصله آمده بود سیگار بخرد ، حرقش شده بود . وینستون ! پاره شان می کند ، گریه می کند ، گریه می کند ، گریه می کند و تا خود خانه رانندگی می کند .
خوابش می آید ، خسته است ... خیلی خسته ... خسته به قدر تمام نوزده سال بی وقفه جنگیدن ، خونی و زخمی شدن و از پا نیوفتادن ، به قدر کبودی سرمی که صبح زده بود و هیچ کس نبود که بالای سرش ناز دخترانه اش را بخرد ، به قدر دردی که نیمه جان تنش را صبح کشیده بود به بیمارستان و از حال رفته بود ، خسته به قدر تمام ظرف های نشسته ی توی سینک این هفته ، تمام خانه ی خاک نشسته ی گردگیری نشده ، تمام فرش های دلتنگ جارو ، تمام عکس های دلتنگ ادیت و تمام پروژه های تحویل داده نشده ... !
می نشیند روی تختش ، کانتکت لیستش را بار ها و بار ها بالا پایین می کند . هیچ کس نیست که به او بگوید ، دارد می میرد .... ! نوتفیکیشن ِ " آدم های ضعیف خودکشی می کنند " ِ ساره ، " حضرت زینب (س) از تو بیشتر سختی کشید و ... " ٍ سارا ، " قوی باش و زندگیتو بساز " ٍ مهرو " اگه این کارو کردی دیگه اسمم نیار " ِ مریم را به پوزخندی رد می کند ، اینترنت گوشی اش را می بندد .. خسته تر از گوشی بازی هاست ؛ سردی دستش slide to power off را لمس می کند .
پاکت تیغ را باز می کند ، دراز می کشد ، آرام آرام تیغ روی دستش نقش می اندازد ؛ ماه ، ستاره و یک خواب شیرین ... !
____
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :