پر پرواز
بسم الله الرحمن الرحیم
قصه از همان شیرینی ها کودکی شروع شد ؛ جایی میان " هوهو چی چی " های واگن های چوبی رنگ به رنگی که منتظر دست های کوچکی مانده بودند تا میان آسمان ها پروازشان دهد و ببردشان درست به شهر خیال ... شروع اولین جرقه ها ، همانجا بود ؛ " می خواهم خلبان شوم ! " اولین پر سفید این بال ها ، آنجا جوانه زد .
کم کم ، سال های شیرین کودکی ، رنگ تلخی ِ بزرگتر شدن گرفتند . آرزو ها یک به یک ، جوانه می زدند ، شکوفه می شدند و در نهایت می شدند یک پر سفید دیگر درست روی بدنش ، جایی که قرار بود او را از این خاکی زمین بکند و به شور پرواز برساند .... او بزرگ می شد اما لطافت ِ معصوم کودکانه اش را ، جایی درست میان قفسه ای بسته که در سینه اش داشت ، پنهان می کرد . کم کم " خلبان شدن " ها رنگ عقلانیت گرفت ، رنگ شناخت . شناخت استعداد ها ، توانایی ها ، علاقه ها ... کم کم خلبان شدن ها شد مطالعه ی دقیق رشته های دیگر و یک جوانه ی بزرگ ، درست جایی که برای پرواز ، پر کم داشت ؛ انتخاب رشته ... !
با شوق هرچه بیشتر روز های نوجوانی را آرزو هایش را به هدف بدل می کرد ، به سمتش می دوید ، پر هایش را باز می کرد ، زمین می خورد ، بلند می شد و همچنان آن ظرافت کودکانه را میان خنده هایش حفظ کرده بود . دنیا آنقدر ها هم زیبا نبود که بگذارد او پر بکشد ... ! رها شود و به آسمان دل بسپارد ... دنیا زرنگی کرد ، وزنه ی سنگین " غیر ممکن " را به پایش آویخت ... سنگین شده بود ، پرواز برایش سخت بود اما غیر ممکن نه ! جنگید ، جنگید و جتگید و جنگید و با تمام قوا جنگید ... !
قوی ِ این سال ها دست از پرواز نکشیده ، حالا خسته بود . دنیا بی رحم شده بود ، دنیا خون می خواست ... دلش گرفته بود ، گرگ دنیا ، بال هایش را می درید ، زخمی اش می کرد . درد نثار تک تک پر های آرزو می کرد ، کبود می کرد ، خونی می کرد ... بال هایش ترک خورده بودند ، آرزو هایش شکسته بودند ، درست مثل قفسه ی بسته ی سینه اش که جان قلبش آن میان از بغضی ترک خورده بود و داشت به چشم هایش ، چکه می کرد . خسته بود . به قدر هفده سال جنگیدن ، خسته ی خسته بود ... درد داشت اما بال هایش را کند ... ! ضعف کرد ، از حال رفت اما خودش ، با دست های خودش ، تمام خون خواهی دنیا را جواب داد ، چشم هایش را بست روی تمام بغض های تاول شده ، فریاد کشید و پر پروازش را چید ...
قدم های خسته اش ، رنگ خون گرفته بود . تنش را می کشید درست به یک روتین هر روزه ! دیگر آرزو ها هدف نمی شدند ، حالا هدف ها ، آرزو می شدند . تن ضعیف خسته اش ، چشم های ورم کرده و دست های ناتوانش را کشید ، درست به همان نیکمت همیشگی ... همان جایی که قرار بود سکوی پرواز باشد ، همانجایی که رنگ سفید پر های تازه جوانه کرده داشت ، همان جایی که حالا فقط رنگ درد بود و درد و درد و دست نیافتن . رنگ آسمان در قفس ... ! رنگ آرزو های آرزو مانده ... !
کز کرده بود . دبیر آمد ؛ گچ سفید را برداشت ، دست هایش را بلند کرد و شروع کرد روی تخته ، دو بال کشیدن ... !
_____
+ روز معلم ، روز ِ شروع دوباره ی همه ی امید هایی که بی رحمی دنیا ازمون دریغ کرد ، روز شروع دوباره ی زندگی ، روز کسی که در قفس هامون رو باز کرد و آسمون رو اجازه داد تا لمس کنیم و از ما پرنده ساخت ، بهمون پر پرواز داد ، مبارک ... !
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :