بی حرف اضافه ؛ شکستم
بسم الله الرحمن الرحیم
ز دیوار می گرفت ، گام های کوتاه و نرمش خنده می کردند به قدم های تند ِ دخترک ِ بازیگوش همین چند ماه قبل ... حالا ، اوضاع فرق داشت ... ! کمی آنطرف تر از سینه اش ، دخترکی فال گوش ِ قلبش ایستاده بود ... دستش ، دست می کشید روی واژه هایی که به ضرب آهنگ تپش های خسته ای ، منتظر برایش لالایی می خواندند و بس ... !
کمی آن طرف تر ، دستی که بر سر دخترش مانده بود ، به دست روی دیوار فخر می فروخت ... دست می کشید ، آرام آرام روی بار شیشه اش ... ! لبخند می زد ، از ژرفای جانش ، می خندید ، سرخ می شد و آرام زیر لب زمزمه می کرد روز ِ آشنایی با مرد زندگیش را ...
کنار تر ، جهش ژنی ِ مغلوبی ، غالب شده ؛ لبخند می زد به تمام عشقی که در کمد صورتی ِ لباس های کوچک ِ تا شده را می بست و عاشقانه ای جدید سر می انداخت ؛ یکی رو ، یکی زیر ...
روی میز نشسته در پذیرایی ، تنگ ماهی کوچکی التماس می کرد به لبخند خشک شده ی ماهی ِ گلی ِخسته ای که دراز کشیده بود . آب روی دست هایش بلندش می کرد . قسم می داد ، خدارا خدارا ... ! هی آب روی نفس های بی جانش می ریخت ، التماس می کرد . بی فایده بود ... !
آفتاب می تابید ، باران می بارید ، دانه در دل خاک پنهان شده بود اما بی رحمی ِ موشک ِ شیمیایی سی و چهار سال قبل ، لبخند می زد به شکوفه ای که سر بر نیاورده ، سرش را بریده بود .
مرد ، پنهان از نگاه های تمام زندگی اش ، نمازش را قامت می بندد . نشسته ، قربه الی الله ... !
به همین سادگی بی بازگشت یک جهش ژنی مغلوب
به همین تمام شدگی تازگی ِ هفت سین که همین چند ساعت قبل چرخ می زد به تنگ
به همین بی ثمری ِ خاکی که شوق جوانه دارد و ویران شده
به همین شکستگی غرور زانوان مردی که می بایست ایستاده باشد ؛
شکستم ... !
همین شکستن ِ بار آخر
ترد تر
خرد تر
و شکستنی تر ... !
___
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :