تندیس خدایی
بسم الله الرحمن الرحیم
شب ، زانو هایش را به آغوش کشیده بود ، درست به مانند سر دخترک که به سیاهیش تکیه کرده بود . مروارید ریسه می کرد ، ذکر تسبیح غمش را ...
آب به سینه می فشرد چهره ی غمگین دخترک را ... ! ماهی بوسه می زد ، گونه های ترگونه کرده اش را و خدا پنهان شده به زیر چادر سیاه شب ، دزدکی نگاه می کرد ، تنهایی بی انتها را ... !
آرام آرام خدا پایین آمد ، مشتی خاک به دست گرفت و جایی درست حوالی بهشت ، به مشتی آب دریا و کمی خاک پای گلدان های گل سرخ فردوس ، در گوش تندیسی که ساخته بود ، تنهایی های دخترک را زمزمه کرد . و نفخت فیه من روحی ... ! جان داد به جانی که داشت از دخترک ذره ذره می رفت ...
تندیس ، قامت راست کرد . سر به آسمان گرفت و درگوشی های خدا را لبیک گفت . به لبیکش ، جان به جان کائنات پیشانی شکر و لبیک به لب لبیک گویانش ، به خاک گذاشتند . تندیس ، پر بود از خدایی که خودش را آرام آرام دمیده بود به جانش ... قدم به قدم ، نزدیکتر می شد .دخترک ، حالا چشمه ی مروارید هایش ، خشک شده بود ، او رسیده بود ... !
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :