مواظب باشید ، زندگی را نبازید
بسم الله الرحمن الرحیم
سکانس اول : در آشپزخانه
( پری )
آمده کمک تا کمک کند ، کابینت حبوباتم را در ظرف هایی که خواهرم برایم خریده بود ، مرتب کنم . بنا این بود تا من ظروف را شست و شو دهم و او خشک کرده باهم جابجا کنیم .
یک دستمال به او دادم و خودم ایستادم پای سینک .
- ببین ساجی ! بد شستی دیگه اینا رو ! می خوام خشک کنم کف می کنه . ببین ! اصلا پاشو بیا اینور ببینم ، جاها عوض .
ده دقیقه ی بعد :
- ببین تو هم میشوری کف میمونه بهش ! درست آب بکش دیگه ... !
همینطور درگیر بودیم که مهدی بی تفاوت از در وارد شد :
- خب اون دستمالی که دستتونه از این دستمال جادویی شوینده دار هاس :/
من :|
پری :|
دستمال جادویی شوینده دار :|
مهدی : دستی به سر کوفته و از درب خارج شد .
سکانس دوم :
( حنا )
افطار این شب هم مثل شب های قبل ، چیز قابلی نبود . نه حوصله ی آشپزی داشتم ، نه خرید و نه حتی حوصله ی خودم را ... !
دو تا شکلات شیرین عسل نارگیلی داشتم ،جز این چیزی نبود . خندیدم . پیش از افطار استوریش کردم .
زنگ زد :
- افطار نداری غلط می کنی تنها می مونی ، گم میشی میای اینجا !
- فردا تولد مهدیه ، دست تنهام . کلی کار ریخته سرم .
ده دقیقه ی بعد حاضر و آماده بود . آمده بود با هم خرید کنم ، خانه را جمع کنیم و غذا ها را برای فردا آماده .
افطار نکرده ، راهی خیابان شدیم . برایم سوپ آورده بود و تمام مدت یک کاسه را در دست گرفته بود تا ضعف نکنم بمیرم .
دانه دانه مرکز خرید های بزرگ را رد می کردیم تا کجا به دلمان بنشیند و برای خرید برویم . پس از پسندیدن مرکز خرید مناسب ، ما دو عدد افلیج برای خرید رفتیم :
ذرت را از راهرو ی A برداشتیم . رفتیم راهروی C سس برداشتیم بعد دیدیم ای بابا ، در لیست قارچ هم نوشته شده ، برگشتیم راهروی A قارچ برداشتیم بعد چون در لیست ماست هم بود رفتیم راهروی C مجددا تا ماست برداریم و همنطور بین راهرو ها سبد به دست ، سرگردان می چرخیدیم که فیلم ما را از دوربین های مدار بسته دیدند و یک نفر را برای نجات ما فرستادند تا لیست را بگیرد ، اقلام را انتخاب کند و تحویلمان دهد .
ساعت حوالی ده می چرخید ، افطار نکرده بودم . در میوه فروشی از لکنتم کاملا پیدا بود وضع مناسبی ندارم . مرد صندوقدار نگاهی کرد :
- افطار کردید ؟!
و دو تا موز میهمانمان کرد .
به گمانم میمون درونمان دیگر زیادی بیرون آمده بود :)
وقت رفتن بیست کیلو باری که داشتیم را اشاره کردم تا کسی کمکمان کند ، دست کمکم را پس زد :
- خودم مردتم !
تنهایی همه را برداشت
" حنا "
سکانس سه ؛ آشپزخانه
( ریحانه )
- بیا گازت رو تمیز کنیم . بیکار نشستیم دیگه .
- فقط زودا ، میخوام غذا بذارم .
ده دقیقه ای طول کشید . و من دست به کار غذا گذاشتن شدم . تا گاز را باز کردم ، صدای نشست گاز و بوی گاز آشپزخانه را برداشت .
سریع فلکه را بستم . بابا تهران نبودند ، تلفنی و از راه دور هم شلنگ را چک کرده ، کوتاه کردیم . هم بست را سفت کردیم و خلاصه دو دختر آچار به دست و پیج گوشی و چکش به بغل ، حسابی اتصالات را زیر و رو کردیم اما هنوز وقتی فلکه باز می شد ، آش همان آش و کاسه همان کاسه ...
زنگ زدیم به مهدی که بیا که گاز خانه را برد .
بچه آمد ، دید تمام این مدت جان دادنمان ، دستمان خورده و شیر شعله های خود گاز بوده که باز شده . بر سر زنان بیرون رفت :|
سکانس چهار ؛ حال
( طیبه )
- خوش اومدی عزیز دلم ، کیک می خوری ؟!
- یه کوچولو
- فقط پیش دستی تمیز ندارم ، حوصله ظرف شستنم ندارم . ایرادی نداره تو خورشت خوری برات بیارم ؟!
- نه بابا
و با هم در خورشت خوری ، کیک خوردند . درگیر اسامی نباشیم :)
سکانس پنج ؛ در رستوران
( پری )
تولدش بود . و بنا شد تا ما کیک می خوریم سفارش آماده شود . سفارش داده بودیم و حساب هم کرده بودیم . سیستم این رستوران این بود که پس از سفارش ، فیش را باید تحویل پیش خدمت می دادیم تا سفارش آماده شود .
مهدی : ساجده ساعتو ببین ! الان یک ساعته که نشستیم ! هی بهت می گم اینجا نیایما
پری : غر نزن :|
من : :|
از هفت و ده دقیقه تا ساعت نه و نیم شب مهدی هر ده دقیقه ساعت گوشیش را نشان می داد . نه روی پرسیدن اینکه سفارش ما چی شد داشت و نه از پس ما دو تا بر می آمد که برویم .
در بازی بازی من با چنگال ها ، برگه کاغذی را زیر دست مهدی دیدم :
- این نباید دست اون آقا باشه :|
- خاااااعک
+ آقا ببخشید
- ای وای من ، این ! چقدر دنبال این سفارش گشتیم :|
من :|
پرنیان :|
مهدی :|
پیش خدمت :|
سفارش :/
سکانس شش : خانه ی ما
( باز هم پری )
- چای می خوری بریزم ؟
- صبر کن الان میام میریزم .
- ما با هم این حرفارو داریم ؟!
کمی سر و صدای شیشه و بلور آمد و سرانجام با یک سینی و دو چای و قندان از آشپزخانه آمد بیرون و من در بهت نگاه می کردم . تا آمد چایش را سر بکشد فریاد کشیدم :
- نخور نخور پری ! اینا گلدونه نه لیوان که دختر :|
پ.ن : یه ذره دختراتونو از آفتاب مهتاب ندیدگی و دست به سیاه و سفید نزدگی در بیارین خواهشااااا
سکانس هفت : در خیابان
( ریحانه )
حالم بد شده بود . به زور به نزدیک ترین درمانگاه مرا برد . هنوز کلاس های آموزشی گواهینامه اش را می گذراند . مرا نشاند روی صندلی شاگرد . بی گواهینامه ، ریسک کرد و مرا رساند و تمام مدت با مسخره بازی هایش حال دلم را خوب کرد .
سکانس هشت : پارکینگ مجتمع کوروش
( مهسا )
اوایل ماشین دار شدنم بود ؛
- من تا حالا تو پارکینگ پارک نکردم . ریسکش بالاس .
- ایرادی نداره ، باهم میریم .
و چنانی به کله قندی های کوروش خوردیم که مردم از ما شماره ساقیمان را خواستار شدند . :|
سکانس نه: واتس اپ
( عارفه )
- ساعت سه صبحه من دارم میرم یه برنج بذارم که فردا روزه میگرم بعد دو روز هیچی نخوردن نمیرم !
- یه چی بذا روش ضعف نکنی
- بغل یار بذارم یا بوس دلدار ؟!
- وقتی بغل یار رو گذاشتم لای خرمات ، بوس دلدارم چیدم رو حلوات میفهمی :|
( دلم قنج می رود که حتی از راه دور و وقتی ساجده حواسش به ساجده نیست ، حواس عارفه به ساجده هست :) )
سکانس ده : در ماشین آموزشگاه
( پری )
وقتی دستم به سینه ام فشرده شد ، مربی ام خوب متوجه حال بدم شد . کناری نگه داشت . برای رفتن به دکتر مقاومت می کردم اما نایی نداشتم ، پری یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا به نزدیک ترین بیمارستان برد . جای من حرف می زد ، گویی درد مرا او می کشد . بالای سرم ماند در تمام مراحل ...
سکانس یازده : در خیابان
( عطیه زهرا )
- کله پاچه ؟!
- کله پاچه :)
- سینما فیلم ترسناک ؟!
- سینما فیلم ترسناک :)
خلاصه اش کنم
از بزرگترین شکر های زندگی من در پیشگاه خدا ، انسان های عزیزی است که او در برابرم قرارشان داده و از بزرگترین ترس هایم ، ترس از دست دادنشان .
اگر چهار تا ، فقط چهار تا رفیق خل و چل ندارید ، زندگی را باختید .
تمام
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :