سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ... قلبم را از وحشت آفریدگانِ بدت بپوشان، و انس به خود و دوستان و فرمانبرانترا به من ببخش . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]

مواظب باشید ، زندگی را نبازید

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/3/21 12:52 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

سکانس اول : در آشپزخانه 

( پری )

 

آمده کمک تا کمک کند ، کابینت حبوباتم را در ظرف هایی که خواهرم برایم خریده بود ، مرتب کنم . بنا این بود تا من ظروف را شست و شو دهم و او خشک کرده باهم جابجا کنیم . 

یک دستمال به او دادم و خودم ایستادم پای سینک .

- ببین ساجی ! بد شستی دیگه اینا رو ! می خوام خشک کنم کف می کنه . ببین ! اصلا پاشو بیا اینور ببینم ، جاها عوض .

 

ده دقیقه ی بعد :

 

- ببین تو هم میشوری کف میمونه بهش ! درست آب بکش دیگه ... !

 

همینطور درگیر بودیم که مهدی بی تفاوت از در وارد شد : 

- خب اون دستمالی که دستتونه از این دستمال جادویی شوینده دار هاس :/ 

من :|

پری :|

دستمال جادویی شوینده دار :|

مهدی : دستی به سر کوفته و از درب خارج شد .

 

سکانس دوم : 

( حنا  ) 

 

افطار این شب هم مثل شب های قبل ، چیز قابلی نبود . نه حوصله ی آشپزی داشتم ، نه خرید و نه حتی حوصله ی خودم را ... ! 

دو تا شکلات شیرین عسل نارگیلی داشتم ،جز این چیزی نبود .  خندیدم . پیش از افطار استوریش کردم . 

زنگ زد : 

- افطار نداری غلط می کنی تنها می مونی ، گم میشی میای اینجا ! 

- فردا تولد مهدیه ، دست تنهام . کلی کار ریخته سرم . 

 

ده دقیقه ی بعد حاضر و آماده بود . آمده بود با هم خرید کنم ، خانه را جمع کنیم و غذا ها را برای فردا آماده . 

افطار نکرده ، راهی خیابان شدیم . برایم سوپ آورده بود و تمام مدت یک کاسه را در دست گرفته بود تا ضعف نکنم بمیرم . 

دانه دانه مرکز خرید های بزرگ را رد می کردیم تا کجا به دلمان بنشیند و برای خرید برویم . پس از پسندیدن مرکز خرید مناسب ، ما دو عدد افلیج برای خرید رفتیم :

ذرت را از راهرو ی A برداشتیم . رفتیم راهروی C سس برداشتیم بعد دیدیم ای بابا ، در لیست قارچ هم نوشته شده ، برگشتیم راهروی A قارچ برداشتیم بعد چون در لیست ماست هم بود رفتیم راهروی C مجددا تا ماست برداریم و همنطور بین راهرو ها سبد به دست ، سرگردان می چرخیدیم که فیلم ما را از دوربین های مدار بسته دیدند و یک نفر را برای نجات ما فرستادند تا لیست را بگیرد ، اقلام را انتخاب کند و تحویلمان دهد . 

ساعت حوالی ده می چرخید ، افطار نکرده بودم . در میوه فروشی از لکنتم کاملا پیدا بود وضع مناسبی ندارم . مرد صندوقدار نگاهی کرد : 

- افطار کردید ؟! 

و دو تا موز میهمانمان کرد . 

به گمانم میمون درونمان دیگر زیادی بیرون آمده بود :) 

وقت رفتن بیست کیلو باری که داشتیم را اشاره کردم تا کسی کمکمان کند ، دست کمکم را پس زد :

- خودم مردتم !

تنهایی همه را برداشت 

" حنا " 

 

سکانس سه ؛ آشپزخانه

 

( ریحانه  )

 

- بیا گازت رو تمیز کنیم . بیکار نشستیم دیگه .

- فقط زودا ، میخوام غذا بذارم .

 

ده دقیقه ای طول کشید . و من دست به کار غذا گذاشتن شدم . تا گاز را باز کردم ، صدای نشست گاز و بوی گاز آشپزخانه را برداشت . 

سریع فلکه را بستم . بابا تهران نبودند ، تلفنی و از راه دور هم شلنگ را چک کرده ، کوتاه کردیم . هم بست را سفت کردیم و خلاصه دو دختر آچار به دست و پیج گوشی و چکش به بغل ، حسابی اتصالات را زیر و رو کردیم اما هنوز وقتی فلکه باز می شد ، آش همان آش و کاسه همان کاسه ... 

زنگ زدیم به مهدی که بیا که گاز خانه را برد . 

بچه آمد ، دید تمام این مدت جان دادنمان ، دستمان خورده و شیر شعله های خود گاز بوده که باز شده . بر سر زنان بیرون رفت :| 

 

 

سکانس چهار ؛ حال 

 

(  طیبه  )

 

- خوش اومدی عزیز دلم ، کیک می خوری ؟!

- یه کوچولو

- فقط پیش دستی تمیز ندارم ، حوصله ظرف شستنم ندارم . ایرادی نداره تو خورشت خوری برات بیارم ؟! 

- نه بابا 

 

و با هم در خورشت خوری ، کیک خوردند . درگیر اسامی نباشیم :) 

 

 

سکانس پنج ؛ در رستوران 

 

( پری )

تولدش بود . و بنا شد تا ما کیک می خوریم سفارش آماده شود . سفارش داده بودیم و حساب هم کرده بودیم . سیستم این رستوران این بود که پس از سفارش ، فیش را باید تحویل پیش خدمت می دادیم تا سفارش آماده شود . 

مهدی : ساجده ساعتو ببین ! الان یک ساعته که نشستیم ! هی بهت می گم اینجا نیایما 

پری : غر نزن :|

من : :|

از هفت و ده دقیقه تا ساعت نه و نیم شب مهدی هر ده دقیقه ساعت گوشیش را نشان می داد . نه روی پرسیدن اینکه سفارش ما چی شد داشت و نه از پس ما دو تا بر می آمد که برویم . 

در بازی بازی من با چنگال ها ، برگه کاغذی را زیر دست مهدی دیدم :

- این نباید دست اون آقا باشه :|

- خاااااعک 

 

+ آقا ببخشید 

- ای وای من ، این ! چقدر دنبال این سفارش گشتیم :|

 

من :|

پرنیان :| 

مهدی :|

پیش خدمت :|

سفارش :/

 

 

سکانس شش : خانه ی ما

( باز هم پری ) 

 

- چای می خوری بریزم ؟

- صبر کن الان میام میریزم .

- ما با هم این حرفارو داریم ؟!

 

کمی سر و صدای شیشه و بلور آمد و سرانجام با یک سینی و دو چای و قندان از آشپزخانه آمد بیرون و من در بهت نگاه می کردم . تا آمد چایش را سر بکشد فریاد کشیدم :

- نخور نخور پری ! اینا گلدونه نه لیوان که دختر :|

 

پ.ن : یه ذره دختراتونو از آفتاب مهتاب ندیدگی و دست به سیاه و سفید نزدگی در بیارین خواهشااااا

 

 

 

سکانس هفت : در خیابان 

 ( ریحانه  )

 

حالم بد شده بود . به زور به نزدیک ترین درمانگاه مرا برد . هنوز کلاس های آموزشی گواهینامه اش را می گذراند . مرا نشاند روی صندلی شاگرد . بی گواهینامه ، ریسک کرد و مرا رساند و تمام مدت با مسخره بازی هایش حال دلم را خوب کرد . 

 

سکانس هشت : پارکینگ مجتمع کوروش

(  مهسا  )

 

 

اوایل ماشین دار شدنم بود ؛ 

 

- من تا حالا تو پارکینگ پارک نکردم . ریسکش بالاس . 

- ایرادی نداره ، باهم میریم .

 

و چنانی به کله قندی های کوروش خوردیم که مردم از ما شماره ساقیمان را خواستار شدند . :|

 

 

سکانس نه: واتس اپ

 

( عارفه )

 

- ساعت سه صبحه من دارم میرم یه برنج بذارم که فردا روزه میگرم بعد دو روز هیچی نخوردن نمیرم !

- یه چی بذا روش ضعف نکنی 

- بغل یار بذارم یا بوس دلدار ؟!

- وقتی بغل یار رو گذاشتم لای خرمات ، بوس دلدارم چیدم رو حلوات میفهمی :|

 

( دلم قنج می رود که حتی از راه دور و وقتی ساجده حواسش به ساجده نیست ، حواس عارفه به ساجده هست :) ) 

 

 

سکانس ده : در ماشین آموزشگاه 

 

 

(  پری  )

 

وقتی دستم به سینه ام فشرده شد ، مربی ام خوب متوجه حال بدم شد . کناری نگه داشت . برای رفتن به دکتر مقاومت می کردم اما نایی نداشتم ، پری یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا به نزدیک ترین بیمارستان برد . جای من حرف می زد ، گویی درد مرا او می کشد . بالای سرم ماند در تمام مراحل ...

 

 

سکانس یازده : در خیابان

 

( عطیه زهرا ) 

 

- کله پاچه ؟!

- کله پاچه :) 

 

- سینما فیلم ترسناک ؟!

- سینما فیلم ترسناک :) 

 

 

 

خلاصه اش کنم 

از بزرگترین شکر های زندگی من در پیشگاه خدا ، انسان های عزیزی است که او در برابرم قرارشان داده و از بزرگترین ترس هایم ، ترس از دست دادنشان .

اگر چهار تا ، فقط چهار تا رفیق خل و چل ندارید ، زندگی را باختید .

تمام

 

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر