سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و یکى از یاران خود را فرمود : ] بیش در بند زن و فرزندت مباش که اگر دوستان خدایند ، خدا دوستانش را ضایع ننماید ، و اگر دشمنان خدایند ، ترا غم دشمنان خدا چرا باید ؟ [نهج البلاغه]

پری زمینی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/3/21 1:24 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

هر شب ، عطری دارد و شب های بهاری ِ قرین تابستان ، عجیب عطرآگین زندگی اند و بس . امشب قضای تولد بیست روز پیشش بود . بیست روز پیشی که از سه ماه قبلش ندیده بودمش . بیست روز پیشی که از سال قبلش ، هی هرچه دیده بودم و لبخند پری هنگام هدیه گرفتنش را مجسم کردم ، برایش خریده بودم و کنار گذاشته بودم . بیست روز پیشی که از یکسال قبل برایش نامه ها نوشته بودم و باکس هدیه اش را پر کرده بودم . هی و هی و هی ... !

اولش چون هوای بدمینتون و والیبال به سرم زده بود با او تماس گرفتم . پایه تر از او ؟! کسی که با تمام وجود خنده ام را می خواست ، با تمام وجود خنده اش را می خواستم . از ته دل ، ته ته تهش ! نه سر پیچ لوزالمعده ها ، نه ! ته تهش ... !

قرارمان یک ربع بعد ، دم خانه شان شد . نزدیک خانه بودیم ، باکس هدیه اش را برداشتم ، خسته بودم از خامه و گردو و موز و کیک اسفنجی ، پری ، متفاوت تر از یک تولد ساده ی همیشگی بود . متفاوت ترین ! کیک متفاوت برای شکموی من ! سه دونات تازه و زیبا خریدم ، روی هم فیکسشان کردم و فشفشه ها را فرو کردم روی اولی . 

پری ضعف کرده بود ، جزو برنامه نبود اما وارد رستوران شدیم . بچه ها را فرستادم بالا ، سفارش دادم و گفتم چیزی در ماشین جا گذاشتم و رفتم هدیه و کیک را آوردم . کیک دوناتی را دادم به پیش خدمت بنا شد تا ما کیک می خوریم سفارش آماده شود . وقتی که فشفشه ها روشن نشد و دست هر کدام از طرفین به سمت کیف یا جیب خود برای فندک رفت ، حقایق بسیاری بر من آشکار گشت :| این بشر اسپری آسمش را نیاورده بود ، برای من فندک داشت :|||

سفارش داده بودیم و حساب هم کرده بودیم . سیستم این رستوران این بود که پس از سفارش ، فیش را باید تحویل پیش خدمت می دادیم تا سفارش آماده شود . 

مهدی : ساجده ساعتو ببین ! الان یک ساعته که نشستیم ! هی بهت می گم اینجا نیایما 

پری : غر نزن :|

من : :|

از هفت و ده دقیقه تا ساعت نه و نیم شب مهدی هر ده دقیقه ساعت گوشیش را نشان می داد . نه روی پرسیدن اینکه سفارش ما چی شد داشت و نه از پس ما دو تا بر می آمد که برویم . 

در بازی بازی من با چنگال ها ، برگه کاغذی را زیر دست مهدی دیدم :

- این نباید دست اون آقا باشه :|

- خاااااعک 

 

+ آقا ببخشید 

- ای وای من ، این ! چقدر دنبال این سفارش گشتیم :|

 

من :|

پرنیان :| 

مهدی :|

پیش خدمت :|

سفارش :/

 

ده شب که از رستوران آمدیم بیرون ، گشتیم و گشتیم ، سویچ نبود :| سویچ کجا بود ؟! همان هفت عصر که ساجده خانوم رفته بود کیک بیاورد ، روی صندلی عقب جا گذاشته بود . دلم ریخت . گفتم حتما ماشین را بردند ! اما نه ، تانک من همچنان سالم و سرحال بود . بر سر کوبان تماس گرفتیم با یکی از آشنایان که سیخی میخی چیزی بیاورد ، مهدی دیگر در این چهار باری که سویچ جا گذاشته بودم استاد شده بود . رکورد خودش را زده بود ، سه ثانیه !

مردی که کنارمان دوبله نگه داشته بود ، آمد که ماشین را جابجا کند . گفتیم سویچ جا مانده و رفته اند یدک بیاورند . رفت و کمی بعد تر با سینی ای که دست دلش بود آمد ؛ می خواهید برسونمتون یا بریم یدک بیاریم ؟! ماشین هستا ؟!

 

- شما یه سیخ بدید ، برادر باز می کنه در رو 

 

پری :|

مهدی :|

بنده ی خدا :|

سیخ :|

کمی فکر کردم :

- ما دزد نیستیما ، داداشمم گفت زنگ زده یدک بیارن ، زنگ زده سیخ بیارن ! یدک دست بابامه اونم ماموریته :|

- چرا ما اگه دزدیم باید زنگ بزنیم سیخ بیارن ؟! نه اصلا چرا باید اینو بدزدیم ! 

 

خلاصه اینکه خیلی وقت بود از ته دل نخدیده بودم ، 

ممنون که متولد شدی

پری ِ زمینی من .... :) 

 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر