تناقض
بسم الله الرحمن الرحیم
کلید را در قفل در می چرخاند . صدای تقه ای که می آید ، نوید از باز شدن درب خانه اش می دهد . جایی که می تواند بی واهمه نقاب لبخند همیشگی وصف ناپذیرش را بکند و با خیال راحت خودش باشد و خودش . چادرش را در می آورد ، بی حوصله روی مبل چادرش را کنار روسری هفت رنگش ، می نشاند . مانتوی سرخابی رنگ حریرش را با خشمی از عمق جانش ، حرص عمیقی از خنده های دروغین پرت می کند کنارشان . دست هایش را روی صورتش می گیرد تا صدای گریه اش به بیرون درز نکند ، فریاد می کشد ...
دوش آب سرد را باز می کند ، زیر دوش در حالیکه می لرزد فریاد می کشد ، اشک می ریزد ، اشک می ریزد ، اشک می ریزد ... !
بی حوصله ، قهوه جوش را روشن می کند . ماگ سفید رنگی که هدیه تولدش بود را برمیدارد و منتظر می ماند تا قطره آخر قهوه هم خودش را در آن غرق کند . ماگ را کنار لب تاب سفید رنگش که روز دختر هدیه گرفته بود می گذارد . دستش را به گوشه ی میز میگیرد ، فشار میدهد ، فشار می دهد . سردرد های همیشگی این بار امان بریده اند ... فشار می دهد ، آنقدر فشار می دهد که با رد خونی که از فرو رفتن کنج میز در دستش ، به وجود آمده بود ، دستش را رها کند . سرش درد می کند ، بی حوصله در لب تاب را باز می کند ، پروژه های نا تمام وکتور ، ورد ، برنامه های مختلفی که همانطور روی صفحه باز مانده بودند وقتی دیروز از درماندگی در لب تاب را بسته بود ، به او سلام می کنند ، خوبی لب تاب های سری جدید اچ پی همین است ، که هر کار ناتمامت را تا تمام شدن نگه می دارند . روی صفحه ، نوتفیکیشن جدید می آید ، سه ایمیل تازه ، یک پیام تلگرام از مدیر عامل شرکت که می خواهد هر چه زودتر به او پیام داده شود . دو سه پیام دیگر هم بود ، بی حوصله صبر می کند تا ایمیل ها لود شوند و در همین فاصله پیام مدیر را نگاه می کند و با همان لحن شاد و با نشاط ساجده گونه ی همیشگی ، با وقار و احترامی دخترانه پاسخ می دهد ، بلافاصله پیامش سین می شود، مکالمه ای اداری تخصصی آن هم بطور رسمی ، یازده شب کلید می خورد .
همزمان که نوتفیکیشن های آقای مدیر را جواب می دهد ، از درد به خود می پیچد . در فاصله ی تا تایپ کردن هایش ، پروژه های نیمه تمام را نگاهی می اندازد ، پد نوری را به لب تاب متصل کرده و کارهای نیمه تمامش را شروع می کند .
عارفه گفته بود برای صحبت هایت ، یک کانال بساز که خودت باشی و خودت ، خودت ادمین ، خودت ممبر ، انگار که با خود حرف می زنی و بس ! اول ها به او خندیده بود اما حالا خلوتش ، پین شده بود بالای تمام چت هایش . گه گاه در چهار دیواری اش فریاد می زد ، صدایش به دیواره ها می خورد و کمانه می کرد درست به گوش خودش . می خندید ، می گریست . لعنت به خوی اجتماعی انسان ها ، بی مخاطبی درد بدیست که آدمی را به جای بدتری می کشاند اما درد بدتر از بی مخاطبی ، درد درد هایی بود که می کشید ، درد تن زخمی ، خسته و کبود و خون آلودش که از میانه ی کمانه ی تیر و ترکش ها به امید تکیه گاهی به دیواری کشان کشان پناه آورده بود و حالا معلوم شده بود آن دیوار سنگر بود و این جنگ ، خستگی ناپذیر ! پس بد را به بدتر ترجیح داده بود ، با خودش حرف می زد تا شدت تشویش ، دیوانه ترش نکند .
دست انداخت روی میز آرایشش ، چند سال داشت مگر که حالا جای لوازم آرایش ، روی میز آرایشش پر بود از قرص های رنگارنگ . یکی از همان قرص آبی ها را می خورد ، امشب ، شب بیمارستان نیست . تشویشش بیشتر می شود . سه دقیقه نمی گذرد که دومی و سومی را هم می خورد . یک ژلوفن را هم همراه چهارمی می کند و حدود پنج دقیقه درد از سر ناچاری با آب دهانش قورت می دهد .
گمان نکنم آقای مدیر ، تصورش را هم بکند که خانم شیرین فرد با وقار ، متین و مودب و با نشاط و پر انرژی همیشگی که حالا با همان لحن ساجده گونه همیشگی جواب می داد ، در همان حال همخوان صدای موسیقی لالایی علی زند وکیلی که اتاق پر شده بود ، باشد و درهمان لحظه به فاصله ی سیو گرفتن مراحل کار های وکتور میان وقفه های تایپ آقای مدیر ، اشک بارانش ، برای خودش در همان کانال می نویسد و هی می بارد و هی می بارد و هی می بارد .
تناقض عجیبی است ، چیزی که مردم نمی دانند و تو هر روز با آن دست و پنجه نرم می کنی ... !
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :