سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با دانش، به حکمت پی برده می شود . [امام علی علیه السلام]

و ساجده ای متولد شد

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/8/9 11:6 عصر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یک ،

دو ،

سه ... !

چشم هایش را بسته بود ، آرزویش را ، هدفش را ، آینده را مقابل همان چشم های بسته ، همان پرده ی سیاه تصویر می کرد ؛ یک ، دو ، سه ...

از هوای اطراف نفس هایش را پر کرد ، اجازه داد تا سرب سنگین هوای خشمگین این روز های تهران ، هوای آرام بی رحمی ها ، نامردی ها ، سنگ دلی ها و درد ها آرام آرام در ریه هایش جوانه زند ، سبز شود  شکوفه کند ، بهار شود ... هوا را به داخل قفسی محصور کرد که سینه نام گرفته بود و بی تابی کوچکی به قدرت حیات به دیواره های آن ، همچنان محکم و استوار ، ضربه می زد . ضربه های معنا دار ،

یک

دو

سه

گویی معنای مورس هایی را باید به عمری سی ، چهل ، پنجاه ، اصلا هر چند ساله ، هر چند سالی که هر کدام از سال هایش سی صد و شصت و پنج ، بیست و چهار ساعت ِ شصت دقیقه ای ِ شصت ثانیه ای بود و تمامش ، تمام تمامش فرصتی به معنا کردن ضربه های بی وقفه ی کوچک بی همتایی بود و او به سادگی نادیده می گرفت ، امید هر ضربه را که بدون مکث در هر جند ثانیه جریان داشت ، می فهمید . چشم هایش را بسته بود ، چشم هایش را بسته بود و دست هایش آرام آرام لمس می کردند ، بریلی که جانش کمی پایین تر از گردن ، مدام تکرارش می کرد . ضربانی که زیر انگشت هایش به نرمی خودش را به بالا می کشید ، لمس می شد و سعی می کرد تا پیامی دهد . که همان کوچک استوار ِ به قدرت حیات ایستاده ، مورس می زد ، بریل می نگاشت ، صدا می کرد تمام این سال ها ... پیش خودش شمرد ؛ چند سال گذشته بود ...

ساجده ای که نوزده سال تمام این نشانه ها را جز قانون طبیعت و روالی تکراری ندیده بود ، حالا چشم هایش را بسته بود . حالا مقابل تمام این دنیا پرده ای سیاه کشیده بود و داشت عشق می خواند ، با خودش شمرد ؛ نورده ، هجده ، هفده ، شانزده ، پانزده ، چهارده ، سیزده ، دوازده ، یازده ، ده ، نه ، هشت ، هفت ، شش ، پنج ، چهار ، سه ، دو ، یک

هوای سینه هایش را تقدیم برافروختگی جان هایی کرد که به این ناآگاهی هرساله اشک می ریختند .کیک خریده بود ، کیک خریده بود و برای خودش شمع روشن کرده بود .  تقویم ها چیزی نشان نمی دادند ، مناسبتی که مکتوب باشد نبود اما گویی از این پس ، یک روز متفاوت ، یک سِر ِ عظیم دویده بود به جانی که بیست سال تقاضای شنیده شدن داشت ، سر ِ روزی که جز زادروزش ، زاده شد ؛ چشم هایش را محکم روی هم فشار داد ، لب هایش را غنچه کرد ،  همان هوای سنگین ِ سربی ِ بی رحم ِ نامرد ِ پر درد حالا نقطه آغازی بودند بر ساجده ای که متولد شده بود . از پس همین سرب بی رحم سنگین نامرد ، سر بر خواهد آورد ، ساجده بلند خواهد شد .

چشم هایش را بسته بود ، همه جا را تاریک کرده بود . از پس پرده ای که ره آوردش سیاهی بود حالا نوری جوانه داشت آرام آرام جوانه می زد .

چِک ، چِک و چِک و چِک ...

آسمان اشک شوق می ریخت . قاعده ی لباس گرم و شال پشمی و کلاه و دستکش را دریده بود ، فورا همان چادر گلداری که با آن به میهمانی خدا می رفت را به سر کرد ، خدا داشت برای تولد مهمانش اشک می ریخت ، نباید معطل می ماند . پله ها را دو تا یکی به پایین دوید . آسمان شر شر می بارید . دست هایش را باز کرد ، چشم هایش را بست ، کفش هایش را درآورد و پای برهنه اش را تبرک اشک های آسمان کرد ، نفسش را حبس کرد و ساجده ای آغاز شد ... !

#س_شیرین_فرد

 

 

 

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر