می خواهم بپرم ...
بسم الله الرحمن الرحیم
از راه پله ها که پایین می آمدم ، صدایی آرام آرام ، التماس کنان خودش را تا مجرای گوش بالا می کشید صدایی که هر آن با نزدیکتر شدن من به در شدت می یافت . صدایی بلند و ناله گونه درست پیش پای من ، وقتی در را باز کردم به اوج خود رسید . بالای درخت ، گربه ی سفید رنگ کوچک کوچه ، آویزان مانده بود . پاهای عقبش معلق در هوا و چنگال های پاهای جلویش به چوب درخت جوانی که به تازگی ده دوازده سال در آنجا کاشته بودند ، التماس می کرد .
صدای گربه ای حزن آلود ، فضا را پر کرده بود . به زیر درخت رفتم ، قد من آنقدری بلند نبود که دست هایش را بگیرم و به آغوش گرمی و بعد به آرامش زمین مهمانش کنم . کوچه را نگاه کردم ، نه رهگذری ، نه عابری و نه حتی پرنده ای ... تنها صدایی ناله اندود به گوش می رسید و بس ...
من می دانستم ، تمام آن هایی که در چهاردیواری های سرد و سنگی خود را حبس کرده بودند و داشتند خود را مجاب به انکار این التماس می کردند هم می دانستند ، همه می دانستیم که گربه ، گربه است ! حتی اگر از ده متر هم پایین بیوفتد ، اتفاقی برای او نخواهد افتاد . من می دانستم ، عابران و رهگذرانی که نبودند ، می دانستند حتی خود صاحب صدا هم می دانست .
ایستادم پایین درخت ، دست هایم را به سمتش گرفتم ، صدایش کردم ؛ صدایی که شاید تا به این همه سال درد و لگد خوردن در خیابان نشنیده بود ؛ پیشی ملوسی ! خوشگل جان من ... بیا ، تو میتونی ...
ایستاده بودم پایین درخت و محبت دریغ شده ی سال هایی که گرد خیابان به خود گرفته بود را نثار او می کردم ... محبت دریغ شده از من ، محبت دریغ شده از او ... آغوشی باز کرده بودم با همان دست های سرد لرزانم ... آغوش باز کرده بودم تا گرمش کنم ، تا گرمم کند ، تا دیگر درد بی کسی روحش را نخراشد ، روحم را نخراشد ؛ پیشی نازی ، بپر ... تو می تونی !
زیر درخت ایستاده بودم و با او حرف می زدم ، انگ دیوانه ؟! مهم نبود ! مهم او بود مهم من بودم . زیر درخت ایستاده بودم و دست های کوتاه از دست هایش را دراز کرده بودم و صدایش می کردم . حالا آن صدای ناله اندودِ حزن آلودِ التماس آمیز ، شده بود صدایی محکم ... استواری صدایش ، استواری روحش را می فهمیدم ، از تمام آوایی که با جان سر می داد می توانستی بخوانی ؛ ایمان و یقینی را که به او حاصل شده بود .
پرید ...
چقدر شبیهش بودم ، چقدر شبیهش هستم مادامی که مانده ام معلق میان زمین و آسمانی که قهری به طول چند صد متر نرسیدن را شروعی کرده اند به آغاز ازل !اینکه اینجا چه می کنم نمی دانم ، فقط می دانم به همان آغاز ازل مرا انداخته اند درست در همین میانه ی آسمان ، جایی میان سقوط و پرواز . دست های لرزانم با تمام قوا التماس چوب درخت نه چندان جوان زندگی می کند ، پاهایم آویزان و سرد ، بی حس شده اند . دست هایم دیگر یارای نگه داشتن این جان را ندارند ! می خواهم چشم هایم را ببندم ، هوا را نفس بکشم ، عمیق و عمیق ... بار تمام این سال ها به چنگ و دندان کشیدن جان نیمه جانم را از دوش دست هایم بردارم ، می خواهم چشم هایم را ببندم ، می خواهم زمین را بغل کنم ... ! دیگر بریده ام از امید صدایی که به گوش رسد و جرات پروازم دهد ، می خواهم بپرم ... با تمام وجود ...
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :