سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دانش می جوید، خداوند روزیش رابه عهده می گیرد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

فایزه ی من

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/9/4 10:19 عصر

هوالرحمن الرحیم

 

 

اجبار ، شاید تنها واژه ی مناسبی باشد که به طور دقیق و با وسواس خاصی انتخاب شده است . جز اجبار ِ قطع دو هفته ای اینترنت جهانی ، چه چیز می توانست مرا به سر زدن به وبی وارد که از سال نود و پنج رهایش کرده بودم . جز کلافگی و مسدودی آی پی های غیر ایرانی و توان استفاده از اینترنت به شرط داشتن آدرس سایت ، چه چیز می توانست باعث شود تا از گوشه های خاک گرفته ی ذهنم ، دستی به سر بیان بکشم و صفحه مدیریتم را باز کنم . شاید اجبار ، اما من چیز دیگری می خوانمش ... چیزی که درست سه ی صبح در آستانه ی یک کلافگی عظیم که خواب او را نمی برد ، دست مرا گرفت و گذاشت در دست گشت و گذار های بی هدفی که ماهرانه ای هدفمند را ز سوی آسمان در دست داشتند . بعضی اتفاقات در وادی علت و معلول آن چنان گمند که در پاسخ چرایی و چیستی و چگونگی ایشان می توان گفت خدا خواست ! خدا خواست و عنوان وبی ، توجه مرا جلب کرد ؛ " هذیان نوشت نیمه شبانه "

نیمه شب بود اما هذیان نوشت ؟! نه ! بیشتر واگویه های دلی بود بی قرار که جنس بی قراریش را عجیب می شناختم ، لمس کرده بودم ، بوییده بودم و با او سال ها بود که زندگی کرده بودم . من ، ساجده ای که سخت اعتماد می کرد ، حالا داشت از شبی برای او می نوشت که قیامت شده بود . ساجده ای که شاید بیش از چهار سال بود در بیان کامنتی نگذاشته بود ، حالا داشت تایپ می کرد . دست هایش را دراز کرده بود ، من نیز هم ... نگاهم را به صفحه دوخته بودم ، او نیز هم ... دست های همدیگر را گرفتیم ، نگاهمان به هم قفل شد آن هم درست از فاصله ای چند صد کیلومتری ... من از دیار شلوغی های بی وقفه ی تهرانی و او از بکر طبیعتی دست نخورده ، درست در گوشه کناره های شهری کوچک به دیار شیر دختران لر .... او شیر دختری بود که سخت جنگیده بود و من ساجده ای بیش نبودم ... 

اولین ها ، از اولین ها از من پرسید و نه ! نه ! او اولین فایزه ای نبود که در زندگی من راه یافته بود . اولین فایزه را خوب یاد دارم ، سوم راهنمایی ... اما او اولین فایزه ی من نبود ! دومین فایزه را هم خوب یاد دارم ، دختری که در خصوص مناسبات فرهنگی و جشن ها با من مشورت می گرفت و این روز ها تازه نمونه برداری کبدش تمام شده بود و سخت آشوب بود . او هم اولین فایزه ی من نبود . اولین فایزه ی " من " تو بودی ... اولین فایزه ای که می توانم رویش میم مالکیت بگذارم و با خیال راحت اسمش را در همین هوای گرفته به دود و دم تهران فریاد بزنم تا نسیم خوش پاییزی و آسمان ابری میانه ی آذر ماه صدایم را صدایت کنند ...

فایزه ، فایزه ی من ... 

نزدیکی های چهار بود ، من در بی دفاع ترین حالت ممکنم ، از درد به خود می پیچیدم و به دنبال چیزی که حواس مرا از درد پرت کند درست به دورترین نقطه ی ممکن ، بیان را زیر و رو می کردم . چه می کند این دنیای تکنولوژی وقتی همین صفر و یک های کنار هم ردیف شده ، درد تو را درست از جنس درد های من به جان می نشانند و بس ...

فایزه ی من ، حالا تو دیگر اولین و تنها فایزه ی ساجده هستی و بس ... 

___

سبکی این قلم را ببخش ! سرم سنگین است و از حال من خبر داری ... نتوانستم بهتر بنویسم 

ببخش مرا

که این واژه ها

حق تو نیست ! 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر