سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در پرستش بی دانش، و دانش بی اندیشه و (قرآن) خواندن بی تدبّر، خیری نیست . [امام علی علیه السلام]

سهمگین است ، سهمگین و سهمگین

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/10/6 2:55 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

خیس بود . توان تکان دادن دست هایم را نداشتم اما حسش می کردم ؛ خیس بود . تکه های ریز خاک و گرد جمع شده میان رد پرنیان نازک آب ، نوک دست هایم را نوازش می کرد . هنوز آنقدری هوشیار نبودم که سوالی بپرسم ؛ چرا ؟! کی ؟! چطور ؟! هوشیاریم به همان حد یک تعجب عجیب بلاتکلیف مانده بود ؛ خیس است ! 

به سان بیداری پس از یک خواب طولانی و عمیق ، از فضا و مکان جدا شده بودم و مدتی زمان می برد تا دوباره به این دنیای فانی پیوند بخورم ، این را خوب می دانستم و صبوری را خوب تر اما سیاهی کلافه ام کرده بود . مگر یک پلک چشم چقدر وزن دارد که مرا یارای تکان دادنش نبود . در میان عجز  ِعمیق توام با ترس ، در سیاهی محض ِ بسته بودن چشم هایم درست به میانه ی آنکه می فهمیدم ، حس داشتم ، می شنیدم دردی عمیق تر و شدید تر دویده بود به جان پای چپ و کمرم . شدت درد ، محل دقیق زانوی چپم را به من هشدار می داد . می شنیدم ، درد می کشیدم اما نمی دیدم اما  دست هایم تکان نمی خوردند ، اراده می کردم ، سعی می کردم و با تمام وجود پیام حرکت را در سلول به سلول بدنم حس می کردم که دارد دست به دست ، گوش به گوش ، سینه به سینه می چرخد تا یک عضله ی ساده را به حرکت در آورد اما نه ، حرکتی نبود ، فقط درد بود و درد ... تمام توانم را ، تمام قوایم را از دانه به دانه ی سلول های تنم جمع کردم در گلویم تا فریاد شود ، نشد ... حتی زمزمه ای هم نشد ، اصلا قوایی مانده بود که فریاد شود ؟! داد شود ؟! بیداد شود ؟!

مسخ محض ، فرصت خوبی برای شبیخون فکر هایی که تمام این مدت تمام توان ساجده را خرج سد کردن راهشان کرده بودم تا مبادا لحظه های زندگی ساجده ای ، بالاتر از سیاهی رنگ شود اما حالا ، اصلا ساجده ای مانده بود !؟

دوباره همت کردم ، حرکتی به آرامی در انگشت هایم حس می شد . حالا دیگر تاریک نبود ! تار بود ... جنسش ، جنس تاری ِ زمانی که از قصد عینکم را نمی بردم تا جهان را ، مردم را نبینم هم نبود ، تار تر بود اما هر چه بود بهتر از سیاهی بود . هاله های اطرافم را می توانستم تشخیص دهم ، فرش ، کابینت ها ، سینک . کمی گردنم را حرکت دادم ، دردی که به جان کمرم بود ، شدید تر شد . کم کم داشت این جهان همان هیبت رعب آور خویش را پیدا می کرد . مثل همیشه . جهانی درد ، ترسناک و سرد ... تصویر جهان میان قاب چشم هایم دوباره برگشت به همان جنس بی عینکی ، همان چشم های خودم . چیزی به خاطر نمی آوردم . فقط  به خاطر داشتم این چشم هایم یک لحظه گفتند ببخشید ، و همه جا را سیاه کردند . نشستم . از روی سکوی آشپزخانه که ارتفاعش میان سالن و آشپزخانه تفاوت ایجاد می کرد ، پرت شده بودم روی طی ِ سطلی کنار سکو . شکسته بود ، شکسته بود و آب گل آلود ِ تمام این مدت اثاث کشی خانه را برداشته بود . نمی توانستم بلند شوم ، حرکت می کردم اما نای بلند شدنم هم در کنار درد شدیدی که بود ، نبود . فرش ها خیس شده بودند ، خانه داشت کثیف میشد . از درد به خود می پیچیدم  حتی توان برداشتم طی و خشک کردن نبود ، فریاد می زدم و با همان درد نهایت کاری که می توانستم را انجام می دادم ، در آوردن تک تک لباس هایم و پهن کردنشان روی آبی که ریخته بود تا خشک شوند . چقدر رنگ قرمز ِ خونابه ای که از زخمم به بیرون فوران می کرد ، به آبی مانتویم می آمد ! 

 

" خیلی خوبه که تنها زندگی می کنی ! کاش من هم جای تو بودم . " 

این را بار ها و بار ها شنیده بودم . این را بار ها و بار ها شنیده بودم و حالا پتکی شده بود که هر لحظه با صدای هر کدام از افرادی که این جمله را یکی از حسرت هاشان بیان کرده بودند ، بر سرم کوبیده می شد . 

در میان این خیلی خوب ِ تنهایی ، حالا من بودم . من ِ برهنه که نهایت مدیریت بحرانش درآوردن لباس هایش برای خشک کردن اطرافش بود . من ِ زخمی و کبود و خونین که کسی نبود حتی از من بپرسد ؛ خوبی ! چه رسد که دست مرا بگیرد ، بلندم کند ، ناز این نوزده سالگی ِپیر را بکشد و مرا شربتی مهمان کند ، زخمم را پانسمان کند .  این تنهایی ِ خوب ، عجیب بی رحم با من تا کرده بود . هوا تاریک شده بود ، چه مدت چشم هایم بسته بود ؟! شامی که نپختم را چه کنم ؟! فرش کثیف و خونی را چطور تمیز کنم ؟! چطور بلند شوم و لباس بپوشم ؟! می توانم حمام بروم ؟! تکه های شکسته ی طی و آبگیر فلزی اش را چه کنم ؟! سهم هر قطره اشکی که میان خونم خود را غرق می کرد ، یک سوال بود .  اگر این آبگیر استیل شکسته ، پس چه بلایی سر من آمده ؟! امروز قرار بود آشپزخانه را تمیز کنم حالا چکار کنم ؟! ظرف های نشسته را چه کنم ؟! جاروی نکرده را ؟! این تنهایی خوب ، با هر بغض شکسته ی من یک ارمغان ، تحفه می کرد و یک درد بر درد هایم می افزود و بس ... !

" خیلی خوبه که تنها زندگی می کنی ! کاش من هم جای تو بودم . " 

نگاهی به اطراف کردم . باید مواظب احوال ساجده ای می بودم ، کار هایش را می کردم ، نازش را می کشیدم ، شربتی مهمانش می کردم ، زخمش را پانسمان می کردم ، شامش را می پختم ، فرشش را تمیز می کردم ، لباسش به تن می کردم ، حمامش می بردم ، تکه های شکسته ی طی و آبگیر فلزی اش را جمع می کردم ، می دیدم این آّبگیر استیل چه بلایی سرش آورده و آیا جدی است ؟! آشپزخانه اش را تمیز می کردم و ظرف هایش را می شستم و جاروی خانه اش را می زدم و بعد رویش را می کشیدم و آرام می خوابانیدمش ... ، سخت بود و در تاریخ ، هیچ چیز ارزشمندی آسان به دست نیامده بود . نگاهی به اطراف کردم . سهل ترین مسیر حمام بود . تنش را به خود کشیدم و زیر  دوش حمام نشاندمش ، شیر را باز کردم . آب بود که خیسش می کرد . آب بود و آب ... با تمام درد ، فریاد می کشیدم و گریه می کردم و کش و قوسی به خود می دادم تا قوطی خالی شامپو را از داخل سطل حمام  بردارم . یک دور ، آبی درش چرخاندم و بعد صبر کردم تا نیمه آب شود . به او خوراندمش . خوراندمش تا بتواند روی پا بایستد . کمی چشم هایم را بستم ، چشم هایم را بستم و به سان ملک مامور شمارش دانه های آب ، قطره قطره آبی که بر سرم می ریخت را شماره می کردم . قطره قطره شماره می شدند ، روی تنم لیز می خوردند و در حالیکه ساجده ی نشسته ی چشم بسته را تماشا می کردند ، خاک و خون از او می شستند . کمی نشستم ، کمی نشستم و صبوری ای که خوب بلدش بودم تکلیف کردم . صبوری به حال بهتر ساجده . بلندش کردم . نازش کشیدم ، فرصت شربت نبود که حالت تهوعی سراسر وجود ساجده را فرو خورده بود . زخمش را بستم ، شامش را روی گاز آماده گذاشتم ، فرش را آبی زدم و گل آلود روی زمین را تمیز کردم . تکه های شکسته را برداشتم ، جارو زدم ، آشپزخانه را تمیز کردم و ظرف ها را شستم ... از ترس تکرار اتفاقی که افتاده بود ، به اجبار نیم جرعه ای شربت به او خوراندم و بعد مانتوی سرخابی اش را تنش کردم ، روسری اش را به سر کردم و راهی پروژه ی جدید این روز هایش کردمش . 

درد شدید کمر و زانویم ، اجازه نمی داد تا مثل همیشه سریع راهرو ها را طی کنم اما نهایت سعیم را می کردم تا لنگ لنگان راه نروم و دستی به دیوار نگیرم . به محض اینکه در زدم و در را باز کردم ، مدیر مجموعه صدایش را بلند کرد : " نگاه کنین ، مثل همین خانوم شیرین فرد ! قوی ، با نشاط ، با شور و انگیزه ، همیشه هم می خنده و من ندیدم تا حالا رنگ تیره بپوشه ! به نظر من اون خوشبخت ترین دختر جهانه که داره از درسش ، کاری که می کنه و خلاصه کنم زندگیش لذت میبره ! " 

خنده ای کردم ، خنده ای کردم وبا چشم هایم بازتاب خنده ی خوشبخت ترین دختر جهان را در شیشه ی میز کنفرانس بوسیدم . 

___

+ پ.ن 1 : از سری چیز هایی که مردم در مورد خانوم شیرین فرد نمی دونند و نمی تونند فکرش رو بکنند ! 

+ پ.ن 2 : من می دانم تو چه دردی کشیده ای ، می کشی . از دردی که خواهی کشید خبر ندارم فقط می دانم سهمگین است ، سهمگین و سهمگین 

+ چرت و پرت زیاد نوشتم ؟! برای سبک شدن خودم نوشتمش برای اینکه فقط دلم می خواست یکی بدونه من اون روز با چه وضعی رفتم ، چه اتفاقی برام افتاد . اتفاقی که مشابهش هر روز به طرق مختلف برام میوفته و تهش باید تو سینم حبسشون کنم . 

#ساجده_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر