سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همواره بیندیشید که آن مایه زندگانی دل بینا و کلید درهای حکمت است . [امام حسن علیه السلام]

می نویسم ایستاده ام تو بخوان ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 98/12/6 7:24 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

شاید جان دخترک ، مُهر نیمه ی دوم دهه ی هفتاد خورده بود لکن با جنگ غریبه نبود . جنگ برای او هنوز ادامه داشت ! جنگ نمی خواست ، تحمیلی بود ! توان دفاع نداشت ، مجبور بود با دست خالی ، مشت گره کرده و سنگ پرتاب کند . جنگ او لکن ، با تمام جنگی که هشت سال جان آدمیان را به اواخر دهه ی پنجاه و اوایل دهه ی شصت درنوریده بود ، فرق داشت ! یک تفاوت عظیم ... 

جنگ او ، هشدار نداشت ! آژیر قرمز و سفید نداشت ، پناهگاه هم نداشت . به ناگاه شبیخونی و دخترک نازک جان آماده باش ... ! وقتی موشک ها باریدن می گرفتند ، خبر نمی دادند . دلشان می گرفت و ناگاه می باریدند درست بر تمام وجود او ... 

این بار ، موشک ها ، هوای باران به سرشان زد . دخترک مثل تمام این شش سال ، تنها بود . بی دفاع بود . راهی نداشت ! قیام کرد . قیام کرد . لباسش به تن کرد و سعی کرد تا از منطقه خودش را دور کند . آسمان تهران هم می بارید ، شدید ... ! آب گرفتگی های عظیم گوشه کناره های خیابان ها و دختری که فقط آمده بود مهمانی ! یک دست لباس حریر تنش بود ، یک کفش پارچه ای و جورابی که نداشت . دلش خون بود . کیفش برداشت ، چادر به سر کرد و بی خداحافظی میان باران شدید تهران ، دل به خیابان ها زد . تا به اتوبان حکیم برسد ، هرچند قدم پشتش را نگاه می کرد . منتظر بود . آدمی است ! به امید زنده است لکن کسی نبود ، کسی نگران او نبود ، کسی به دنبال او نیامده بود . او این سال ها را سرباز تنهایی بود که یک تنه به میان یک گردان سخت جنگیده بود . گوشه کناره های اتوبان حکیم ، قدم می زد . اشک می ریخت . فریاد می زد . گاه آب گرفتگی هایی به سان دریاچه بود که راه گریزی نداشت . کفش هایش ، پای بی جورابش ، شلوار حریرش تا کمی بالای مچ خیس و گلی شده بود و چسبیده بود درست به پاهای لرزانش ، به پاهایی که سخت می لرزیدند ، سرد بودند و از سرما ، سرخ شده بودند . راه می رفت ، راه ماشین رو را بلد بود نه راه دیگر ، از حکیم ، وارد خروجی آزادگان شد . کنار آزادگان قدم هایش که شروع شد ، نفس هایش به شماره افتاد . هر چند دقیقه یکبار مکث می کرد ، می ایستاد . آبگرفتگی ، پشت آبگرفتگی رد می کرد . سونوتای ال اف دو هزار و نوزده سفید رنگی ، درست آمد و از آبگیر با سرعت بالا رد شد . آب تا کمی بالاتر از سر دخترک ، پرتاب شد . ماشین از نزدیکی او رد شده بود . آب آن چنان قدرت نداشت درست مثل زانوان دخترک که می لرزیدند . شدت کم آب بود و سرعت بالای ماشین . او را پرت کرد داخل جوی کنارش که آب در آن می خروشید و می رفت . به محض آنکه سرش را آب گرفت ، عفونت پیگیری نشده ی چهار ماه قبل گوش چپش ، جیغ کشید . آب و گل ، چادر خیسش را خیس تر کرد . لباس صورتی رنگش را چرک کرد ، مهم نبود . اما خرده های دل شکسته اش وقتی صدای خندیدن جوان ها را شنید ، زیر پاهایش بیشتر له شد ! چه شد که اینقدر بی رحم شدیم ؟! چه شد که ...

کمرش درد می کرد ، زانویش آسیب دیده بود . لباسش خونی شده بود . لنگ میزد . خودش را از جوی کشید بیرون . کمی مکث کرد . کمی نگاه کرد . بغض گلویش را می فشرد و او می خواست نبارد ! لااقل او نبارد . چند متر آن طرف تر یک پژوی قدیمی مشکی رنگ دنده عقب گرفت ، گمان کرده بود خروجی را رد کرده است اما زنی در را باز کرد ؛ سوار شو ! بی شرف چیکار کرد باهات ! 

- نمی خوام اذیتتون کنم . 

- ما اذیت میشیم وقتی میبینیم یه دختر جوون اینطور تو خیابون و باروون تنها گوشه اتوبان قدم می زنه .

سوار شدم ... ! 

- کجا می خوای بری ؟!

- هرجا مسیر شماست . نمیخوام اذیتتون کنم.

به اصرار گفتم مقصدم کجاست هرچند که ناکجا آباد در دلم بود . می خواستم آنقدر قدم بزنم تا زیر همین باران بمیرم . می خواستم بروم به هیچ آباد . مرا هیچ آرام نمی کرد ... ! بغض گلویم را می فشرد اما نمی خواستم در مقابل چشمشان ببارم . بغض مرا فرو می خورد و من او را فرو می خوردم . دو سه کیلومتری که به مقصدم مانده بود دقیقا وسط اتوبان شهید همت ، گفتم همینجا ! پرسید مطمینی ؟! گفتم آری ... 

می خواستم قدم بزنم . به مردن زیر باران مطمین بودم . پیاده شدم ... باد سرد عصرگاهی ، دوباره لرز به جانم انداخت . می خواستم قدم بزنم ، اشک بریزم ... ببارم ... . 

دخترک ترسیده بود . هر ماشینی که از کنارش رد می شد ، بدنش میلرزید ، عضلاتش منقبض می شد ، خودش را جمع می کرد . هنوز جای سونوتای چند صد میلیونی و شعور ناچیز صاحبش ، روی تنش ، روی روحش درد می کرد . 

ساعت سه ی عصر بود که بیرون آمده بودم و حالا عقربه ها داشتند به من هشدار می دادند که نزدیک شش است ... ! راه می رفتم . می لرزیدم ... می لرزیدم ، از سرما ، از درد ، از بی رحمی ، از خستگی ، از جانی که نیمه جان شده بود . 

لابی من ، به محض دیدنش ، کتش را در آورد . حایل سرمایش کرد . اجازه نداد بالا برود . منتظر ماند تا کمی حال دخترک ، بهتر بشود لااقل دیگر نلرزد ... 

لباس هایم خیس بود . از کفش هایم آب بیرون می ریخت . وزن آب و سنگینی چادر روی سرم ، درد گوش هایم را بیشتر می کرد . موهای خیس شده ام را حس می کردم . خیس بودم ، خیس باران ، خیس اشک اما ایستاده مانده بودم  تا رسیدن آسانسور . دلم می خواست بنشینم . بنشینم کمان کف . چادر خیسم بر سر بکشم و ببارم و بمیرم ... 

من می گویم خوبم ، من می گویم ایستاده ام ، می نویسم ایستاده ام و تو بخوان با زانوانی لرزان ، در آستانه ی درگاهی ، دست هایش به چهارچوب التماس می کنند و او ایستاده است ... !

____

نوشتم فقط آرووم بشم ! میدونم ارزش ادبی چندان نداره . از وقتی اومدم به هر نفس قلبم تیر میکشه ، نمی تونم خم بشم . هرچند روزگار بدجوری تام کرده . حالم خیلی بده .... دست چپم رو حرکت میدم قلبم تیر میکشه . فکر کردم شاید تنها راه آرووم شدنم ، نوشتن باشه . چیزی که چند ماهیه ازش فاصله گرفتم . ببخشید اگر تلخ بود . طولانی بود . ببخشید اگر آنچنان ارزش ادبی نداشت 

فقط می خواستم آرامش پیدا کنم

من فقط خستم !

همین

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر