سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی احمق، چونان درخت آتش است که [خودرا می سوزاند و] پاره ای از آن، پاره دیگری را می خورد . [امام علی علیه السلام]

جهل ؟! غرض !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/1/3 7:57 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تا پیش از این ، پاهایش را درست مقابل تلویزبون ، محکم به زمین می کوبید و با سری رو به آسمان گرفته و صدایی نسبتا بلند ، فریاد می زد ؛ ا ِ س پ ا ی د ر م ن ! کمی جیغ میکشید و گریه می کرد تا سرانجام با یک بسته چیپس ، مینشست درست مقابل تلویزیون و اسپایدر من 

تا پیش از این دوچرخه اش را رکاب می زد و موانع را رد می کرد .

تا پیش از این کیسه ی آرد را از یخچال خانه بیرون می آورد ، دو تا تخم مرغ و کمی شکر ، یک کاسه ی بزرگ و همزن  کنارشان می گذاشت تا مامان بیاید و جوش شیرین و بیکینگ پودر بدهد و با هم جنگ ِ آردی را شروغ کنند که یک سرش سفیدی محض بود و سر دیگرش بوی گرم کیک ...

تا پیش از این از پدرش می پرسید ؛ بابا این ماشینه چیه ! چقدر باحاله ! 

تا پیش از این نقاشی می کرد ، سفالگری می کرد ، رنگ بازی می کرد ؛ لگو هایش را یک به یک به ترتیب روی هم می چید ، کشتی می ساخت ، هواپیما میساخت و بعد کشتی و هواپیمایش را فضا پیما می کرد و ساعت ها در دنیای آن سو تر از آسمان ، سرگرم بود ، هر تولد با بابا قنادی به فنادی و شیرینی فروشی به شیرینی فروشی را می گشت تا جلوی ویترین یکی بگوید ، بابایی همین ! تا پیش از این هدیه هایش را با ذوق باز می کرد ، با چشم هایش بوسه میزد به رنگ رنگ ِ رنگارنگ اسباب بازی ها ، به آن کامیون زرد با کابین طوسی و چرخ ها مشکی ، به آن توپ هندوانه ای ، به آن خرس سفید پشمالو ... تا پیش از لین شوق داشت ، اشتیاق سال بعد و برای اولین بار دیدار یک تخته سیاه از نزدیک ... شوق پیش دبستانی ، ذوق آموختن 

پسرک کمی آنسوتر را می گویم ، هم او که قدش به تخت نمی رسید و مظلومانه در یک سوم بالایی تخت خودش را جا کرده ، همان پسری که لوله در دهانش است ، سرم به دست و پایش است . همان پسر پنج ساله ای که مظلومانه ، بیهوش افتاده است روی یک تخت در بخش مراقبت های ویژه .

کمی بعد تر که به هوش آمد ، چه کنم ؟! وقتی سرش را گرداند و جز سیاهی و سیاهی ندید ... ؟! کلافه شد ، خواست تا چراغ روشن کند اما اینجا شام غریبانی است که کور سوی شمعی هم ندارد ، ماهتاب نیست ... کمی بعد تر که سیاهی با ترسش در آمیخت چه کنم ؟! وقتی مرا ز آسمان پرسید چه بگویم ؟! وقتی گفت ؛ کی هوا روشن می شود چه ... ؟! جز آنکه سرم را بیاورم کنار گوشش و آرام زمزمه کنم ، جان مادر ، عزیز پدر که سال ها منتظرت بودیم ، نه ماه به شکمت کشیدم ، اولین لبخندت را ، اولین رنگی را که دیدی و شناختی را ، اولین اشک هایت را بخاطر داریم ، حالا برای تو یک دوست آورده ایم که تا آخر عمرت باید با آن سر کنی ؛ سیاهی ... ! سیاهی هم تنهایت نمی گذارد ، دوست های خودش را می آورد ؛ تنهایی ، ترس ، کلافگی ، خستگی ... ! ما حس کردیم دیگر وقتش است تا در صندوق جهلمان را برای یکدانه پسرمان باز کنیم و او را از این گنجینه بی بهره نگذاریم . راستش را بخواهی نمی خواستیم تو از جهل ما موجوداتی که تو را به دنیا آورده بودیم تا سیه روزت کنیم ، محروم باشی ... ! اما جهل ؟! جهل مگر معنا دارد آن هم در قرن تکنولوژی . در قرنی که اگر سر لوله ی تفنگ سرباز ارتش یک کشوری زاویه اش از سی درجه به سی و دو درجه برسد ، تمام جهان با خبر می شوند ؟! مگر جهل معنا دارد وقتی تلویزیون ، خبرگزاری ها ، بیمارستان ها ، پزشکان و پرستاران و کادر درمانی که هرکدام یک رسانه شده اند و لایو و استوری می گذارند و خودشان را تکه می کنند که این الکل برای خوردن نیست !؟ خوردن الکل ریه های شما را ضد عفونی نمی کند ! هزاران دلیل علمی و غیر علمی می آورند تا شاید جماعت جاهل ، به راه بیایند و تهش ما ، ما با ترحم نگاهشان می کنیم و می گوییم ؛ آخی ! قهرمانان ... ! 

آنان قهرمان نیستند ، ما هیچ کدام قهرمان نیستیم مادامی که عده ای جهل را بهانه کردند و با وجود تمام آگاهی های داده شده ، به نظر من ، کاملا مغرضانه جام زهر به کالبدی که خدا در آن دمیده بود و جوانه های آرزو تازه تازه داشتند سر به آسمان می کشیدند ، خوراندند . آنان مامورند ! مامور به عذاب و درد بچه های سرشار از زندگی و بعد لذت بردن از دردی که خود باعثش بودند ... 

تمام جهان درگیر یک اپیدمی است . و اپیدمی تلاش خوب و فرصت خوب برای آنکه پسرک پنج ساله مان را از دویدن های پنج سالگی ، تخته ی سیاه پیش دبستانی شش سالگی ، نوشتن آ ب پ هفت سالگی ، یاد گرفتن ساعت هشت سالگی و دانشگاه و دیدن یارش در رخت سفید و ... محروم کنیم . از پنج سالگی عصای سفید دستش دهیم و رخت سیاه جان مردگی اش را به تن کنیم .فارسی نمی فهمید ؟! رسانه های بیشمار فارس زبان برای شما ابهام داشتند ؟! بیش از صد کشوری درگیر است ، عرب زبان ، ترک زبان ، اسپانیایی ، فرانسوی ... 

اما حالا دیگر به هیچ زبانی راهی نیست برای انکه لذت دوباره نابینا کردنش را تجربه کنید . او ناببینا شد ، برای تمام عمر و به هیچ زبانی ، به هیچ زبانی دیگر نمیتوان برای او آن ماشین خفن و پرنده ای که پشت پنجره نشسته و لباسی که عمه عیدی داده است را توصیف کرد ... 

ای بی رحمان ، که در کشور هایی که مدعی آزادیشان هستید هم در سن زیر هجده سال مصرف مشروبات الکلی ممنوع است . در بار ها راهشان نمی دهند و به شدت منع قانونی و عرفی دارد . همان کشور هایی که می گویید بکنیم از این ایران برویم ! آری ! بکنیم برویم ... اینجا را خراب کردیم ، آرزو های شمعدانی پنج ساله مان خاک کردیم ، برویم جای دیگری ، یاسمنی ، شب بویی ، چیزی نابود کنیم . اگر این ایران فرار کردنیست ، شما فرار کردنیش ساختید و بعد پایش نایستادید ، چهره ی مظلومانه به خود گرفتید و گفتید " نمی دانستیم ! " 

نامردمان ، او فقط پنج سال داشت . پنج سال برای دیدن این دنیا فرصت زیادی نبود که شما تمام قد ایستادید در مقابل بیشتر دیدن ها ! شاید حق با شماست ! پدر و مادر همیشه خیر بچه را خواستند و لابد اینکه نخواستید ببیند فقط به یک دلیل بوده و بس ؛ دنیا دیگر جای چندان دیدنی نیست ... ! :)

اما اگر او می خواست دیدنی ترش کند چه ؟! اگر او در خیالش در کابین خلبانی فرمان را رو به بالا می کشید و بعد با ستاره ها دست تکان میداد چه ؟! حالا باید در سیاهی محض تنها ، انحنای فرمان را لمس کند ، سرش به فرمان تکیه دهد و ستاره ها برایش ببارند و ببارند و ببارند ... 

____

+ درحاشیه نابینایی کامل پسری پنج ساله به دنبال خوراندن الکل به او توسط خانواده برای ضدعفونی شدن بدن !

عصبیم ! خیلی عصبی . از اتفاقی که افتاده که به نظرم اتفاق نبوده ! کاملا تحت کنترل انسان های با شعور و فهمی بوده که نخواستن از شعور و فهمشون استفاده کنند . 

عصبیم ، عصبیم و بی نهایت غمگین .اون پسر هیچ نسبتی با من نداشت اما فرزند ِ ایرانم که بود و من دختر ایرانم ... مادر تمام بچه های ایران ... من یک معلمم ، یک نویسنده ام ... من یک مادر بالقوه هستم ... 

خواب آور قوی با دوز بالا خوردم و بعد که دو سه بار رفتم تو در و دیوار و خوردم زمین الان با حال زار نشستم به نوشتن تا شاید آرووم بشم . 

شاید بگن توهینه ، بعدش یقمو بگیرن به شکایت اما مطمین باشید ، خیلی حرف ها برای گفتن دارم 

چه در محضر دادگاه

چه در محضر کاغذ ...

پس بی ترس 

سرم رو بالا میگیرم

و زیرش می نویسم

نوشته ی دختر ایران ، یک معلم  ، مادر آینده ، یک نویسنده ، یک عکاس ؛ #ساجده_شیرین_فرد 

 

الکل تلخ است ، الکل خیلی تلخ است . بچه ها از داروی تلخ متنفرند ، مادر گریه می کند و با آب به آن ها دارو می دهد  می گوید الهی بمیرم ، الان تموم میشه ! من در تناقضم که وقتی الکل به این بچه دادند ، بعد از اشک و الهی بمیرم تلخ بود ها چه شد ! 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر