سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، ثمره حکمت است و درستی از شاخه های آن . [امام علی علیه السلام]

تپش هایم ، تپش هایت

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/1/31 1:16 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

پروب مخصوص دستگاه را روی سینه ام گذاشت ؛ 

- این ساختمان قلبته ...

چه جای عجیبی بود . در میان این قفس .  نباید تکان می خوردم و دلم می خواست جابجا شوم ! دلم می خواست آنقدری جابجا شوم تا نور پنجره از روی مانیتور کنار برود و بتوانم به راحتی خانه ی عزیزانم را ببینم . ببینم که آیا راحتند ؟! سقفش چکه نمی کند ؟! تمیز و آراسته است ؟! آیا چیزی خاطر آن ها را نمی آزارد ؟! اما شک داشتم ... شک داشتم با جابجایی هم بتوان نوری را که درست از دهلیز راست تا بطن چپم پخش شده بود ، محو کنم . آخر این روز ها عجیب حس می کردم جوانه ای در من شکوفه می کند ! شاید از جنس نور ... 

چه صدای عجیبی بود که به ناگآه فضای اتاق را پر می کرد !

- می شنوی صدای قلبتو ؟!

حدود دو سال قبل ، مطب دکتر من درست با دکتر زنانی یکی بود که روز های یک شنبه و سه شنبه آنجا بود . دکتر من هر روز در مطب بود و آن دکتر زنان ، سه شنبه ها و یک شنبه . روز وقت من دوشنبه ی هر دو هفته بود و این بار دست تقدیر مرا کشیده بود درست به جان سه شنبه . حالا دیگر روز من ، شده بود سه شنبه ی هر دو هفته و آن دختر چموش حرف گوش نکن که به ضرب و زور خانواده اش در مطب بود ، حالا با شوق و ذوق خاصی ، خودش  سه شنبه ها به مطب می آمد ، آزمایش می داد ، دارو می خورد و همه اش مدیون یک چیز بود . صدای زندگی . زودتر از وقتم در مطب بودم و دیرتر می رفتم ، نوبتم را به دیگران می دادم و خلاصه من تا دیروز فراری ، حالا هرچه را بهانه ی بیشتر ماندن می کردم و یواش و آرام صدای قلب هایی را گوش می کردم که در جان مادرانی ، شیرین زبانی می کردند . از درب اتاق مقابل اتاق دکتر من ، صدای زندگی می آمد و من تمام آن مدت به شوق همین صدا می نشستم به انتظار ... 

حالا این صدای قلب من بود . قلب خود من ، قلب ساجده . ذوق کردن آنچنانی نداشت چون من بیست ساله بودم و از جنین دو سه ماهه بودنم چند سالی گذشته بود ، اما ذوق کرده بودم . اما می خواستم هی بشنوم ، هی بشنوم و تصدقش شوم  !

" هر دختر در ابتدای تولد ، همه ی گامت هایی را که در طول زندگی خود خواهد داشت ، بصورت نابالغ درون تخمدان های خود دارد ، یعنی پس از تولد ، تعداد این تخمک های نابالغ افزایش نخواهد یافت . "

این جمله را خوب ، از دبیرستان به خاطر داشتم . کتاب زیست شناسی سوم دبیرستان ، فصل یازده . شاید کتاب مقدس ! فصل یازدهم ، سوره ی عشق و آیه ی زندگی ... ! 

ذوق من ، تقلای من برای بهتر شنیدن این صدا ، بی تابی من برای بیشتر شنیدنش ، بخاطر من نبود . بخاطر ساجده نبود . می دانی دخترم ؟! تو در من حضور داری .. تمام خواهر ها و برادر هایت هم حضور دارند حتی الان که نمی دانم پدرت کجاست ، چه کسی است یا چه می کند یا اصلا چه روزی بناست او را برای اولین بار ببینم و نشناسم یا حتی با او دعوا کنم یا از روی دست من تقلب بنویسد و من شاکی شوم ، یا ماشین پنچر شده ام را کنار اتوبان تعمیر کند . نمیدانم اما این را خوب می دانم که تو و تمام خواهر ها و برادر هایت درست از زمانی در من جوانه کردید که من هم درون مادرم  ربشه کرده بودم . مادرانگی هامان از آنجا شروع شد . شما مراحل اولیه ی رشدتان را طی کردید و زیست شناسان اسمش را گذاشتند سپری کردن میوز یک و تمایز ! شما در من هستید و تا زمانی که در این مرحله ایستادید ، تپش هاتان ، تپش های من است ... 

با قلب من می تپید ... تا روزی در ماه که یک کدامتان به نوبت ، خودش را وارد چرخه ی میوز دو می کند . یا برای همیشه مرا ترک می کند و یا با حضور پدرش ، در من ریشه می دواند . می دانی دخترم ؟! تپش های قلبم ، تپش های قلبت را گوش می کنم و با خودم لعنت می فرستم به این احساس مزخرف استقلال طلبی انسان ها که از همان روز هایی که حتی میوز یکشان را سپزی نکرده اند ، در جانشان دویده . تلاش می کنند میوز دو را سپری کنند . کم کم تپش هاشان را از مادرشان جدا می کنند ! می دانی ، اما آن روز هم تپش های تو ، تپش های من است . من دو قلب خواهم داشت و تو را نمی دانم ! روزی که تپش هایت را از من جدا می کنی و من دراز کشیده روی تختی شبیه همین جایی که الان خوابیده ام ، قربان صدفه ی مستقل شدنت می روم و تپش هایت را گوش می کنم . روزی درست همینطور دراز می کشم و تصدفت می شوم که بزرگ شده ای و تپش هایت را از من جدا کرده ای . استقلال طلبی انسان ، چیز بدی است ! لااقل برای تمام دخترانگی هایی که مادرانه ها را در جان خود می سپارند . فکر اینکه روزی بناست تو ، دیگر از سلول های من نباشی و راهت را از سلول های من جدا کنی ، نه ماه برای این استقلال بجنگی و بعد ، من را با شوق دیدن روی ماهت گول بزنی و تنها اتصال فیزیکی من و تو ، بند نافی که دانشمندان تازه تازه فهمیده اند زندگی دارد ، را بِبٌری دارد مرا می خورد . فکر اینکه من برای این اتصال تلاش می کنم و نه ماه ، دهانت را به شیره ی جان خود ، تر می کنم و باز بعد این دو سال ، سرنوشت ، جدایی است مرا بیشتر می خورد . 

تپش هایم ، تپش هایت را گوش می کنم . قلبمان را نگاه می کنم و به نور خیره می شوم . سرنوشت انسان ، تهش جدایی است اما دل ِ بسته شده چه ! من بناست دلم دخیل کنم به تو . گره کور زنم و هرگز باز نشود . فکر اینکه روزی آنقدر از من جدا شوی که خانه ات جدا کنی بیشتر مرا فرسوده می کند . چیست این مادرانگی ؟! که من خودم مهم نیستم و دارم برای سلامت جانی که در من است می دوم . چیست این مادرانگی ؟! حس مرموز ناشناخته ای شیرین ،  که در جان تمام دختر ها از همان موقع که نصف سلول هستند ، ریشه کرده . ترس ، امید ، نگرانی ... از همان اول ، دختر ها خودشان نیستند . یک نفرند و هزار مسیولیت . مادرانگی ، همسرانگی ، دخترانگی ، این ها همان بار امانتی بود که آسمان ز دوش کشیدنش شانه خالی کرد و قوی تر از دختر ، کاینات برش نیافتند و بس ... 

تپش هایم را گوش می کنم ، تپش هایت را گوش می کنم . اصلا بیا به چیز های خوب فکر کنیم ... ! 

___

#ساجده_شیرین_فرد

بعد مدت ها نوشتن رو شروع کردم . نمیدونم چطور شده ... نقد کنید مارا ، نویسنده تر می شویم . 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر