ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 92/12/20 9:42 عصر
بسم الله
سلام علیکم
5
خوبید ؟ خوشید ؟ سلامتید ؟ چه خبرا ؟
شرمنده بابت وقفه ای که افتاد ...
و امــــــا در ادامه ی سری قبلی که هیوا خانم شروع کردند به داد زدن :
برآدر ...!
برآدر ...!
دیدم ارتشی ها کاری به کارش ندارند و فقط جاشون رو هی عوض می کنند
اونقــــــــــــــــدر ادامه داد تا زمانی که پارتیشن ها رو کامل زدند !
دیدم آقا این ول کن قضیه نیست !
حتی صداشو پایین نمیاره ...
منم رفتم جلو
صدامو بلند تر از هیوا کردم
خواهر اینا بودن لیاقت می خواد ...
هنوز خودم تو شوک ِ حرفی که زدم بودم که با تکبیر و تشویق اطرافیان مواجه شدیم
ــــ بعد اینجا کجا میریم ؟ خسته شدم
ــــ خسته نباشید !
ــــ شوخی ندارم باهات ! کجا ... ؟!
ــــ یه جای خوب ...
خیلی خوب ...
ــــ کـــــــــُجــــــــــــــــا ؟!
ــــ پیش ِ شهدا ...
جا خورد
خیلی بد ...
ـــ اونا دیگه مُردن ما واس چی باید بریم پیششون ...
مگه ما بیکاریم من سر قبر فامیلام نمیرم ...
پاشم بیام اونجا ...
یه جیغ و دادی راه انداخت که بیا و ببین !!!
ــــ اونا زندن ...
ــــ دیگه حرف نزن من نمیام ...
ــــ پیش اون ها رفت هم لیاقت میخواد ...
اگه نتونیم بریم
به هر دلیلی
یعنی پَسـِـمون زندند ...
لیاقت نداشتیم ...
حالا دیگه ساکت شده بود ...
فقط نگاهم میکرد و فکر می کرد ...
به شرط حیات ادامه دارد ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن1 : خاطره نوشت ( گــل نرگـــس ) استفاده با ذکر منبع
پ.ن2 : التماس دعا ...
پ.ن 3 : این رو بی زحمت بشونید :
دلتون آسمونی شد
دعا کنید ...
دستی که بسته بود...
میشُست بی صدا
دستی که خسته بود ...
در زیر نورِ ماه ...
ـــ
فـــاطـــمیـــهـــ
نزدیک است ...
هفت سین درد ...
نزدیک است ...
یاعلی(ع) ...
کلمات کلیدی :
خاطرات اون روز با امام و شهدا ...
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 92/11/28 7:38 عصر
بسم الله
سلام علیکم
2
خب سری قبل تا جایی رسیدیم که دیدمشون که داشتن رو در و دیوار یادگاری مینوشتن !!!!
خب بالاخره با زور بلندش کردم ...
نشوندمش بغل خودم پیش آقا
یه کاغذ بهش دادم ...
یکی هم خودم برداشتم
یه خودکار مشکی واس ِ خودم و یه بنفش هم واس ِ اون ...
گفتم : بنویس
گفت : یعنی آقاتون می خونه ؟؟؟
گفتم شما بنویس ...
دو تایی شروع کردیم به نوشتن ...
وسط نوشتنا یه ذره بغض کردم
چادرمو کشیدم رو سرم
نمی خواستم کسی دیگه ای به جز آقا و خدا ببینن
آخه داشتم از چیزایی می نوشتم که واقعا ...
سرمو تکیه دادم به ستون
تو حال خودم یه دفه یه دستی پرت شد رو شونم !!!
خدآآآآآ !
شوکـــــّه شدم !
ـــ باز که خودتو بقچه کردی !!! ببین این ستونه اگه واقعا حاجت میده ها ... منم میام اگه حاجتمو بگیرم از آقاتوناااااا قول میدم بشم یکی مثل خودت ...
چادرمو کشیدم بالا ...
سرمو بلند کردم
یه نگاش کردم ...
دوباره سرمو زدم به ستون ...
ـــ میخوای واس ِ همون که قراره هزینه های درمانتو بده ، دعا کنی ؟؟؟ همون بدبختی که قراره یه عمر به پات بسوزه و بسازه
این بار جدی جدی دستش رفت عقب اومد جلو و ... !
جدی جدی زد !!!
منم زدم
حقــــــّش بود !!!
ـــ به به دست ِ بزنم که داری !!! طفلک هم باید هزینه کنه هم کتک بخوره
پشتشو بهم کردم ...
ـــ شما بنویس ان شاءالله حاجتتم می گیری
دوباره با هم شروع کردیم به نوشتن ...
چه زمان خوبی رفته بودیم
آخه اومدن تو حرم ...
واس ِ جمع کردن مبالغ داخل ِ ضریح و نامه ها ...
3 تا خادم ...
خادما اول نمی دونم چی بود ولی یه چیزی ( فکر کنم قرآن ) خوندن ...
یه نگاه بهم کرد :
ــــ ئــــــه اینا نامه ها رو می خونن ؟!
و من نزدیک بود ...
بگذریم
ادامه ان شاءالله اگر عمری باقی بود در پست ِ بعدی ِ خاطرات اون روز با امام و شهدا ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن 1 : نوشته ی گل نرگس (استفاده با ذکر منبع )
پ.ن 2 : لطفا اینو بشنوید ...
دلتون آسمونی شد
التماس دعا
یاعلی(ع) ...
کلمات کلیدی :
خاطرات اون روز با امام و شهدا ...،
رهبری،
خاطره،
امام،
امام (ره)،
شهدا،
شهداء،
رهبر،
نامه،
ثانیه،
زمان،
دلنوشته
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 92/11/27 3:13 عصر
بسم الله
سلام علیکم
1
یه بنده خدایی چند روز گیر داده بودن که شما چادری هستی من دوست دارم با شما بیام جاهایی که میری ...
گفتم بسم الله
من فردا میرم مرقد پایه ای ؟؟؟ بریم با هم دیگه ...
اولش که اومدیم وارد بشیم هی تو راه عکس امام (ره) و رهبر رو تا میدید میگفت :
ئــــه ! آقا !!! آقاس ؟!
دیگه داشتم شاکی میشدم که رسیدیم
تا من اومدم پیاده بشم دیدم رفته پشت ماشین حالش بده ...
با اون حال بازم ول نمی کرد !!!
دم در :
نگا کن تو رو خدا میخوای شمع هم بدم روشن کنی با اون چادرت
و خانم ِ مخاطب سرشونو مینداختن پایین و میرفتن
اوهوع ! قیافه رو
چاره ای نبود
دستشو گرفتم رفتیم تو ...
دم کفشداری : آقا من دویست تومن کفشمو خریدما !!! حواست باشه !!!
دستشو دوباره گرفتم کشیدم از کفشداره عذر خواهی کردم ...
کشیدمش کنار گفتم : میخوای بگم واکسم بزنه !!!
هیچی نگفت ولی سر ِ لج و لج بازی اومد بیرون مجددا از وروودی آقایون داشت میرفت !!!
بازم گرفتمش
ولی این بار دستشو محکم گرفتم جایی نره
ولم نکردم !( آیکون حقش بود ! )
تا وقتی رسیدیم تو
اومدم بگم بریم اونجا بشینیم ؛ دیدم نشسته یه گوشه و برخلاف همیشه آروومه !
خدایا چه خبره ؟!
جلو تر رفتم
بعـــله ! خانوم دارن رو پلاکارد های دور و اطراف و در و دیوار و خلاصه هرجا تو دیده ، یادگاری مینوسن !!! (آیکون خود زنی !)
رفتم کنارش : بعد به من بگو امل خو آخه اینجا جای این کاراس ؟؟؟ شما که تمدن داری چرا ؟؟؟
ادامه ان شاءالله اگر عمری باقی بود در پست ِ بعدی ِ خاطرات اون روز با امام و شهدا ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن1 : آقا دو دقه کافی بود تا سیاه و کبود بشه !!!
پ.ن2: من اکثرا به امام (ره) یا رهبر میگم آقا ! اونو مسخره می کرد
پ.ن3: یه تیکه از یادگاریش این بود :
امام یه عقلی به این بده یه صبری به من !
رفتم گفتم نه ! بنویس یه عقلی به تو بده یه صبری به من !
اونم صبـــر جمیــــل !
باور کن واس ِ دکوراسیون ِ صورت خودت میگم
پ.ن4: لطفا اینو بشنوید ...
تو فایل ها بود ...
یا رب یا رب
انا نتوب الیک فتقبل توبتنا الله
یا ربی تقبل توبتنا الله
یا ربی واغفر ذلتنا الله
وتعطف وامح خطیئتنا الله
ای خدا؛
همانا ما به درگاهت توبه می?کنیم، پس توبه?مان را بپذیر
خدای من، توبه?مان را بپذیر…
خدای من، ذلت ما را ببخش.
و به ما عطوفت کن و خطاهایمان را محو کن.
دلتون آسمونی شد
التماس دعا
یاعلی(ع) ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گل نرگس (استفاده با ذکر منبع )
کلمات کلیدی :
خاطره،
امام،
امام (ره)،
مرقد،
مرقد امام (ره)،
من،
دلنوشته،
شهداء،
شهدا،
خاطرات اون روز با امام و شهدا ...