سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و ابو جحیفه گوید از امیر المؤمنین ( ع ) شنیدم که مى‏گفت : ] نخست درجه از جهاد که از آن باز مى‏مانید ، جهاد با دستهاتان بود ، پس جهاد با زبان ، سپس جهاد با دلهاتان ، و آن که به دل کار نیکى را نستاید و کار زشت او را ناخوش نیاید ، طبیعتش دگرگون شود چنانکه پستى وى بلند شود و بلندیش سرنگون زشتیهایش آشکار و نیکوییهایش ناپدیدار . [نهج البلاغه]

یه دوربین و یه تهران هیاهو و من ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 92/12/6 6:10 عصر

بسم الله

 


سلامـــ

 

خوب هستید ان شاءالله ؟

 

یه تهران گردی کوچولو ...


مطلب داغ ِ داغ !


مربوط به شنبه 

 

و عکس ها و متن هم همه تولیدی و استفاده با ذکر منبع 

خب 

و امـــــــّا جریان گردش ما ...

مراجعه به ادامه مطلب ...

 


 

 

چون راه دور بود با مترو رفتیم و امـــا وقتی رسیــدیــم 

 

 

اوّلین سوژه

 

 

این پنجره بود 

یه کار فوق العاده زیبـــا 

رفتم جلو دیدم این دایره ها در حقیقت کارتن هایی هست که با زنجیر بهم متصل شدند

و شیشه رو هم رنگ زدند 

خیلی قشــنگ بود 

 از اونجا که اومدیم بیرون هنوز تو فکر ِ حرفاشون بودم ...


یه دفعه متوجه صدا و حرارت خاصی از گوشه ی در یواشکی بیرون میومد ، شدیم ...


یه نگاهی به داخل انداختیم :

 
اجازه هست ؟؟؟


و بسم الله 


رفتیم داخل و یه کارگاه رو از نزدیک دیدیم 


به فکرم رسید چقدر قشنگ میشه با این چوب ها یه یه آویز خوشگل درست کرد ...

یه چند تایی خریدیم و موقع رفتن : 

ببخشید میشه یه چند تا عکس بگیریم ؟ 

برای وب ؟ 

کلی خوشحال شدند 

خیلی جالب بود که چوب ها رو با اشکال مختلف طراحی می کردند ...

اینم یه چند تا گوشواره ی چوبی ِ خوشگل ...

از اونجا که اومدیم بیـرون 

یه بویـــ‌ نــــــونــــــــــــی میــــــــــــــــومد ... 

آدم هوایی میشد !

و

خدایا سیر کن تمام گرسنگان را ...

بپوشان تمام برهنگان را ...

خدایا ... 

یه دونه خریدیم تو راه خوردیم

ولی نصفش موند 

قسمت 3 تا جوون بود : ) 

خیلی خوشحال شدیم که اون ها هم استفاده کردند ... 

اینقدر گرم راه و رفتن و حرف شدیم که نفهمیدیم چجوری از میدون شهدا ی تهران رسیدیم به مشهد !!!

اِوا ! تو شهـــــر غریــــب ! گم شدیم ...

 توی اون آشوب که الان تو یه قسمتی که نمیشناسیم ، گم شدیم ...


یه صدایی 


یه صدای دل نشینی روح رو آرووم کرد 


مثل دستی سردی بود که به تن تب دار وجود گذاشته شده بود ... 

 
گوش ها تیز شد:


مســیـــرتــ مشـــخـــصـــ‌امـــیـــرتـــ مشـــخـــصـــ ...


باورش سخت بود ...

 تو تهران ِ به این شلوغی و ... این نوا ، صدای آقای فانی با این متن ... 

  عجـیب بود ...

 کمی جلوتر رفتیم

 گلچین مداحی ، گلچین مولودی ، موبایل اسلامی ، پلاک ، چفیه ... با قیمت روی میز روبرو نوشته شده بود ...

و پلاک ها و چفیه ها ی آویزوون شده به دیوار و سقف فضا رو نورانی کرده بود ... 

 باورش سخت بود

 این دکه بر خلاف امثال خودش ، حال و هوای خاصی داشت ... 

 به جای صوت انواع خواننده خارجی و داخلی این نواها بود که طنین انداز می شد ... 

محیط ِ غیر قابل توصیفی داشت ...

 چفیه ، پلاک ، نوحه و کتاب تنها بخشی از گنجینه اینجا بودن ... 

 واقعا آفرین داشت ...

اجرتون با خود آقا (عج)

 جلو رفتیم

 کمی صحبت کردیم و کسب اجازه برای عکس برداری

موقع رفتن کمی رفتیم و بعد برگشتیم : آقا ببخشید ! 

  بفرمایید

 برکتش رو خود آقا داد ... 

 بله ؟!

 آدرس وب رو دادیم ...

 حتما تبلیغتون می کنیم ... 

 اینجور جا ها واقعا ارزش تبلیغ رو دارن ...

 بهشون قول دادیم

 و این هم از تبلیغات ...

 صرفا یک تبلیغ نبود ... 

 آقا جان خودت اجرشون رو بده ... 

کنار میدون خراسون تهران 

ان شاءالله از افسران و مدیران ارشد دولت حضرت حجت (عج) باشند ...

میشه سلامتی ایشون و امثالشون پنج صلوات بفرستید ؟

وقتی نمی گیره 

ممنون

حالا میشه پنج تای دیگه برای هدایت هممون و عاشقان هدایت و آمرزش  گناهانمون بفرستید ؟

ممنون

تو راه برگشت دو تایی رفتیم آبمیوه خریدیم ...

اون خورد و تموم شد 

 

من هــــِـــیــــــــــ می گفتم‌:

یـــخهــــ...

یــــخهـــ...

اونم می گفت : بله خنکه ...

چسبید

خداخیرش بده !

خیلی خنک بود ...

بازم من هیــــ می گفتم :

یــخـــهـــ

دیگه شاکی شدم قوطیو دادم دستش

دست بزن !

یــخـــهـــ !

یخ زده بود ! نه نی توش می رفت و نه حتی قوطی خم میشد !

از ساعت هشت فکر کنم درگیرش بودیـــــــــــــــــــــــــــــــــمـــ تا رسیدیم تو ماشین و دیدیم نه ! نمیشه

قوطیو پاره کردیم !!!

دیدیم هنوزم یخه 

تو راه برگشت تا برسیم به ماشین 

باید با مترو میومدیم ...

دم در ِ وروودی 

تو کتابستان

دم در 

یه متن ، یه برگه ، چند جمله 

که خوندنش شاید 1 دقیقه هم وقت نمی گرفت ...

ساعت ها  ذهن و دل رو مشغول کرد ...

فکر کنم خود آقا (عج) هم خوشحال شدند ...

نوشته بود :

خیلی خوشمون اومد

که هنوز هم هستند ...

همین به کارش کلی برکت می ده ...

باور کنید ...

نــــــــــمــــــــــــــــــــــــآز

خدا خودش اجرتون رو بده ان شاءالله ...

حالا می فهمم

عــآشقـــآنهـ  ی دو نفره یعنی چه ... 

اینکه وقت بزاره به پای معشوقش

و کارش رو ول کنه 

و

به تمام زندگیش برسه ...

یعنی

خ   د    ا

 

 


حالا تو راه برگشت 

یه دفعه چند نفر تو مترو بلند شدند و من نشستم 

دیدم بلندگو اعلام کردد :

آخر خطه !!!

یعنی ... : ))‌

خب الان شما دقیقا حال من رو دارید !

که تازه گرم خوندن شدید و من میگم : آخـــر ِ اولـــین فتو پست گل نرگس با عنوان : یه دوربین و یه تهران هیاهو و من ...

ـــــ

پ.ن 1 : عکس ها و متن : گل نرگس گل تقدیم شما (استفاده با ذکر منبع )

پ.ن 2 : دوربین : دوربین ِ گوشی 

پ.ن 3 : التماس دعا 

یاعلی (ع) ...




کلمات کلیدی : روایت ِ یک ذهن ِ پریشان، دوربین و مـن ...

ابزار وبمستر