سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هیچ چیزی مانند عمل، دانش را رشد نمی دهد . [امام علی علیه السلام]

همدم ِ تنهایی هام

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/9 11:38 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دو روزی می شد که بی مونس شده بودم ... دیگه ماهی ِ قرمز ِ نود و سه ام نبود تا وقتی رسیدم خونه داد بزنم ؛ سلاااااممم ماهییی ! همش فکرم درگیر بود ...دیگه با کی درد و دل می کردم , شمعدونی از دوری داشت پژمرده می شد ... فکرم درگیر بود ... رسیدم خونه , هنوز چادرم سرم بود دیدم خواهر برادرام همه جمعن ؛ مادر کمی گرفته بود ...  یهو چشمم خورد به یه قفس ِ مرغ عشق , کلی ذوووق کردم , آخرین فقره مرغ عشقی که رویت شد سر تولد این جانب بود که ما دو روز رفتیم مسافرت سپردیم به خواهرمون ترسید بهشون غذا بده بیچاره ها مردند :| البته سری بعد که رفتیم چون مرغ عشق نداشتیم دیگه , ماهیامونو کشتن ! سری بعدشم که رفتیم زدن باغچه رو سوزوندن ! دیگه چیزی نداشتیم نابود شه در نتیجه مسافرت نرفتیم :|

بخت برگشته ها که از بخت ِ بد گیر ِ این بچه ی خواهر ِ ما , تکه آتش پاره ی معروف افتاده بودند :| چنان قلب ِ جفتشون میزد که  قفس باهاش تکون می خورد :/ گفتم الان سکته می کنن میوفتن همینجا ! 

شبیه ِ سید توی داستان اسباب بازی ها قفسو گرفته بود تکون میداد و از اون بدتر شبیه ِ اون دختر ِ که دندوناش ارتودنسی داشت توی نمو که ماهیای بخت برگشته رو می گرفت چپه می کرد تکون میداد و می گفت مــــــآآآآآآهــــــی ( ایی ( صدای ِ لبخند :| ) ) میزد به قفس می گفت جـــووووووجـــــووووو ( ایی ( صدای ِ لبخند :| ) ) !!!

یهو داداشم دستمو گرفت از تو آشپزخونه کشید گفت چشاتو ببند ! خواهرم هم اومد اون طرفم دستشو گذاشت رو شونم گفت یه چیزی میخوایم نشونت بدیم که باید چشت بسته باشه , گرفتن من رو از ته ِ خونه کشیدن با چشم ِ بسته ؛ هزااااار جوووووررر احتمال رو در ذهنم گذروندم , از اون ماسک ترسناکا ؟! شاید علی اومده میخوان غافلگیرم کنن ؟! ... هزااار جووورر احتمال و آماده بودم برای ترسیدن و هزااار جووور بلا :| تو همین احتمالات بودیم یهو گوپس!! خوردیم تو کتابخونه :| من نمیدونم اون دوتا برا چی منو گرفته بودن پس :| شاید می ترسیدن فرار کنم 0-0 !

برادرم بعد از مسافتی دستشو محکم گذاشت رو چشام :| چشام تو کاسشو فرو رفتن بس فشار داد : / 

یک آن احساس کردم زیر پام سرد شد , موزاییک بود ! رفتیم تو حیاط یا خدا ! دستمو گرفتن به موازات سینم کشیدن جلو , چیزی بود که تقریبا یه سر و گردن از خودم کوتاه تر بود , یهو یه چیزی دستمو لیس زد !!

تپش قلبم شدید شده بود , نفسم در نمیومد گفتم یا حسین ( علیه السلام ) سگه !! از این سگ قد بلندا !!! نمیدونم چی شد یهو این احتمال از ذهنم گذشت نفس نفسم آشکار بود , خواهر برادرام ترسیده بودن ولی بازم دستم تو دستشون بود و داشتن دست لرزون من رو می کشیدن جلو یهو دستم خورد به دو تا گوش !! یا علی مدد !! ترسیده بودم ولی دلم آرووم شد , گوشاش مو داشت ! گفتم حتما گوسفنده ! مامان حتما گوسفند خریده و بناست مثل اون گوسفند ِ نگون بختی که سر مکه رفتن مامان گرفتیم و مامان تو مکه مریض شد و موند همونجا و نتونست بیاد و این دو تا گوسفند تو موتور خونه ی این خونه ی ویلایی بودن و از نون خشک تغذیه می کردن به لطف مادر بزرگ گرام :| , بشه :/ آوردیم بکشیمش 0-0 !

جیغ کشیدم , نمیدونم چی شد ولی جیغ کشیدم که دستشو از رو چشام برداشت , شوکه شدم ؛

همزمان صدای اذان مسجد تو ی فضا طنین انداز شد ... چه زمان خوبی , رفتم کنار گوشش آرووم شروع کردم به اذان گفتن 

و بعدش بلند شدم رفتم ایستادم به نماز

توی نماز همش تو فکر ِ اسمش بودم , بیشتر مد نظرم دریا بود ...

چشمای عسلی ِ دور مشکیش مجذوبم کرده بود 

تو چشماش دریا موج میزد

نمازمون که تمام شد همه جمع شده بودیم کنارش

یهو خواهرم فکر ِ من رو خوند و بحث اسم رو مطرح کرد

منم ناخودآگاه گفتم 

چشاش شبیه ِ آهوئه ...

آهو ...

چه اسم ِ خوبی ...

شناسنامه ی آهو خانوم رو دادن دستمون و رفتن

فقط این وسط مامان خیلی شاکی بود :| 

 

__________
+ داستان واقعی می باشد :| و دلنوشته است و استفاده از آن الزام به بردن ِ نام گل نرگس دارد اگر به خدایی معتقد هستید ! 

+ حالا شما پیدا کنید پرتغال فروش رو :/ اولش کامل داستان رو نوشتم ولی بعد گفتم بزارم ادامش رو یک هفته بعد بزنم , کامنت ها باید جالب بشه :)  

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر