سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه نفْس خود را دشمن بدارد، خداوند، دوستش خواهد داشت . [امام علی علیه السلام]

زنانگی خاص

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/7/19 12:57 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

امروز صبح درست گیر کرده بودم میان دو عدد ساده ؛ هجده ، یا نوزده ... درست وقتی منشی مطب از من خواست تا بگویم چند ساله ام ، مکث بیش از اندازه ام ، مشکوکش کرد ... شاید مانده بودم درست میان مرز این دو عدد . جایی که نه هجده بود و نه نوزده . یک جای بینابین . یک بزرخ و شاید درست آغاز یک تکامل ... 

جهان ما ، جهان علت و معلول هاست . اگر همین حالا دلیل واقعه را درنیابیم ، دو ثانیه بعدش علت ، خودنمایی می کند . اگر دو ثانیه ی بعد نباشد ، به یقین دو دقیقه ی بعد هست . اگر دو دقیقه بعد نباشد حتما دو ساعت بعد هست ، نشد دو روز بعد ، نشد دو هفته بعد ، نشد دو ماه بعد ، نشد دو سال بعد و نشد آنقدر می گردد و می گردد تا یک جایی بگویی آهان ! این همان دلیلی بود که از برش این سال ها می دویدم ! 

اسم من ، اسم اول نه ، اسم دومی بود که خوانده شد و دقیقا این همان دو ساعتی بود که حکمت این برزخ آشفتگی هجده و نوزده را به جان کشیدم . دکتر حرف می زد و من تمام حرف هایی را که از پیش آماده کرده بودم و تمام سوال هایم را در مقابل چشم هایم می دیدم که می رفتند و گم می شدند میان انبوه اخساسی که معلوم نبود جنسش چیست ... گویی ناشناخته بود ... ! ترس بود ؟! خشم بود ؟! نگرانی بود ؟! اضطراب بود ؟! نمی دانم ... هرچه بود ، ویرانم می کرد هر ثانیه به قدر چند سال ... دست دکتر روی کاغذ رفت ... چرا رشته ام را در دبیرستان تجربی انتخاب کرده ام ؟! چرا تجربی خوانده ام ؟! چرا علاقه داشته ام و مضاف بر درسم دنبال کار های دیگری مثل کمک های اولیه و نسخه خوانی بودم ! چرا بلدم نسخه بخوانم ؟! چرا معنی آزمایش می فهمم ؟! این فکر ها ، حتی بیشتر از دیروز که چشم هایم را بسته بودم تا شاید از ترس درد کشیدن بلند ترین ریشه ی فک پایین در دندان پزشکی کم شود ، بیشتر جان مرا می خورد . چرا من درسم خوب بود و چرا هنوز تمام مبانی را خوب بخاطر داشتم ... چرا می دانستم این دندان بلند ترین ریشه را در فک پایین دارد و باید با این درد بزرگ سر می کردم ، درد دانستن ... ! 

اسم آزمایش ترسناک بود ، تعهدی که آزمایشگاه از من گرفت ترسناک تر ... ! تا به امروز زیاد آزمایش داده بودم ، آزمایشگاه های زیادی هم رفته بودم حتی وقتی حالم بد شد و مرا به بیمارستان بردند کسی از من اثر انگشت نخواست . رضایتنامه نخواست . رضابت والدین نخواست ... یک چیزی اینجا اشکال داشت ... یک جایی می لنگید . نگاه های دیگران فرق داشت ... 

لبخند می زدم ، بابا زنگ زد ... همه چیز را سعی کردم پشت لبخندم پنهان کنم ، می فهمیدم دلیل تردید را ... دلیل این مکث بین هجده و نوزده را ... اینجا درست جایی بود که باید زنانگی در من رسوخ می کرد ، شکل می گرفت ، رشد می کرد و ریشه می دواند ... با دخترانگی خاصی که عمش را پدر خوب می فهمبد خواستم برای اولین بار هنری را اجرا کنم که تا پیش از این هیچگاه تمرینش نکرده بودم ؛ پنهان کاری ... 

زن ها درست جایی که فکرش را نمی کنید ، حرف هایی را دارند که فکرش را نمی کنید . راز ها و درد هایی را که فکرش را نمی کنید با مهارت خاصی پشت یک لبخند شیرین زنانه پنهان می کنند و با القا ی این اطمینان خاطر به شما که همه چیز خوب است ، شروع می کنند به آرامی کار های نیمه تمام را در دلشان تمام کردن . درست مثل تمام کردن یک حجت یا شستن رخت ها ... !

مادر همیشه می گفت ، ازدواج چیزی فراتر از بلوغ جسمی است ، یک چیزی بیشتر ، یک بلوغی که هم اجتماعی بود و هم احساسی و هم اخلاقی و اقتصادی ... امروز مکث بین هجده سالگی و نوزده سالگی من ، شکاف عمیقی بود ، شکاف عمیقی که مکث چند دقیقه ای دو ساعت قبلش شاید فرصتی بود تا دانه اش ریشه بدواند به تمام این وجود و یک وجود سراسر بغض و درد . بغض و دردی که باید راز داری را به عمق همان شکاف آنقدر مشق کنند تا از بر شوند . گمان می کنم حالا ساجده ، دختر بالغی است که مثل تمام زن های روی زمین یک راز بزرگ در سینه دارد ، رازی حتی پنهان از خودش ... ! 

____

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر