سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که با حق بستیزد خون خود بریزد . [نهج البلاغه]

حس خوب ... !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/8/9 3:20 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

شهریور ماه نود و هفت ... دقیق ترش را بخواهید شانزدهم ، هفدهم بود به گمانم . ضبط پنجم و دوربینی که در دست من هی شات می خورد و هی شات می خورد . دختر ناز دردانه ی حاج حمید که تا بحال تجربه ی کار رسمی نداشته ، حالا از کله ی سحر تا پاسی از شب موسوم به بوق سگ ! ، روی پاست و با دوربین چند ده کیلویی به گردنش ، هی عکس می گیرد ... راستش را بخواهید ، از همان اول هم همه چیز طبیعی جلوه نمی داد ! پدری که آن چنان مخالفتی با کار کردن یکدانه دخترش داشت که این را در همان جلسات اول خواستگاری مطرح می کرد و با خود ساجده جانش هم پیش از وروودش به دبیرستان طی کرده بود که دانشگاه رفتن تو به معنای سر کار رفتن نیست ، حالا حتی مشکلی با دوازده شب به خانه آمدن دخترش هم نداشت ... ! همه چیز عجیب بود اما حال خوب آن روز ها عجیب تر و حال و روز این دو ماه بی کار ماندن از آن هم عجیب تر ، آن قدر عجیب تر که تا از شبکه ، پیام عکس فلان ضبط را می خواهیم می دهند ، مهم نیست ساجده کجا باشد و در چه حال ، مهمان داشته باشد یا مهمان باشد ، تنها باشد یا سر میز شام ، چه کردند با او که بلافاصله به روی لب تابش می پرد و تا دو و سه  ی شب هی کار می کند و اشک می ریزد ... گمانم بعد از ضبط پنجم ، لغت نامه ام تغییر کرد ، حالا معنای واضح تر ... نه ! معنای رنگی تری از " ثبت لحظه " داشتم . تمام روز هایی که قبلش رفته بودم ، تمام روز هایی که بعدش رفته بودم ، همه به کنار ، همه و همه یک طرف ... تمام شات هایی که زده بودم ، تمام این سیصد و هفت گیگ عکس ، همه یک طرف ... این یک دانه عکس ، این یکدانه یک سمت دیگر ... گویی حال و هوای نابی داشت ، آنقدر ناب که تا آخر آن روز همه اش مرورش می کردم . روز های بعد ، شده بود بک گراند دسک تاپم ، آنقدر خوب که می خواهم بزرگش کنم ، آنقدر بزرگ که از چند کیلومتری به وضوح دیده شود و بکوبمش درست به دیوار روبروی تختم . تا هرگاه از خواب بلند می شوم ، اولین چیزی باشد که می بینم ... اولین حال خوبی که روزم را می سازد . ضبط پنجم لغت نامه ام را تغییر داد و حالا ، امشب ، خودم را ! 

روز های بعد از ضبط پنجم کند می گذشت ، خیلی کند . آن قدر کند که ثانیه هاشان به شمارش افتاده بود و من تمام مدت دانه دانه می شمردم ، با صبر ، با حوصله ... این اواخر طاقتی برایم نمانده بود ، پس کی می رسید زمان آن عکس ناب ضبط پنجم ؟! انتظار سخت بود . دردناک بود اما شیرین ... اینکه هر روز منتظر باشی تا ضبط آن یک میهمان از میان بیست و سه میهمان روز پنجم ، پخش شود . راستش را بخواهید کمی کلافه کننده بود اما امید بود . امید به اینکه می رسد آن روز شیرین که این عکس را بزرگ کنی بر تمام عالم ... ! همین حس خوب را ... 

شنیده بودم که مادر ها بی تاب فرزندند ! همیشه سر سفره ، اول برای اویی غذا می کشند که نیست ...  . مادر ، مادر است ... ! امسال هم مثل سال قبل حتی مثل سال قبل ترش ، مثل تمام این سال ها ، اربعین ، کربلا نبوده ام . اصلا من تا به حال کربلا نرفته ام . راستش را بخواهید مکه رفته ام ، مدینه رفته ام ، بقیع رفته ام ، آن هم درست وقتی که نبسته بودندش ، مشهد رفته ام ، شیراز رفته ام اما کربلا ... نه ... 

امسال هم مثل سال های قبل اربعین روزی خیلی ها کربلا بود و من ایستاده بودم به تماشا اما گویی حضرت مادر ( سلام الله علیها ) این حال خوب را ، این جان دوباره را ، درست همینجا در حرمی که برایم ساخته بودند کنار گذاشته اند ... ! 

اما امسال ، گویی اربعین من ، همین حرم بود ، همین حس خوب ... ! که شمارش روز هایم درست به اینجا تمام شد ؛ میهمان امشب برنامه نشان ارادت ، جناب آقای مهدی صفایی ... ! 

#س_شیرین_فرد 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر