ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/3/30 11:35 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
نشسته بودم روی تخت و هی بستنی را تا نزدیکی های لوزالمعده ام می کردم داخل و با تماس دادنش به دیواره های لوله ی گوارشم می کشیدمش بیرون و عشقی می کردم با طعم شکلاتی اش که صدای خر خر های برادرم که کنارم روی تخت خوابش برده بود ، توجه آسکاریس وجودیم را به خود جلب کرد ! کرم است دیگر آرام و قرار ندارد فلذا بر آن شدیم تا همان بستنی لیسی خیس را در دهان بازش بکنیم در حالیکه خواب است ! گرچه عقل هشدار می داد عاقبت یا کبود می شوی یا عکس برگردان روی دیوار اما لذت آزار برادر کوچکتر طعم دیگری داشت که قابل چشم پوشی نبود و به پرت شدن از بالای برج میلاد نیز می ارزید حتی :| !
آرام آرام آمدم که خم شوم که سایه ی کسی توجهم را جلب کرد ... سایه از نزدیکی در نیمه باز قابل مشاهده بود و داشت نزدیک می شد در حالی که ایمان داشتم در خانه تنهاییم و فقط ما هستیم و همین ... قلبم آرام آرام ، تند تند شروع به زدن کرد ، نفس هایم به طرز عجیبی سرعت گرفتند ، خودم را عقب کشیده بودم و حالا می خواستم سرم را دزدکی بیرون بکشم تا ببینم چه کسی است ... دو سه باری که آمدم سرم را نزدیک در کنم ، او همزمان با من نزدیک می شد ... ترس عجیبی بر سکوت خوفبار اتاق حاکم بود ، هر از چندگاهی یک خرناسه ی برادرم مرا می پراند ... رفتارش عجیب بود ، گویی می دانست رفتار و حرکات مرا ...
عینکم را در آوردم و از روی تخت بلند شدم تا بروم بیرون و ببینم در راهروی منتهی به اتاق چه کسی است که ده دقیقه ای می شود دارد رفتار مرا زیر نظر می گیرد تا وارد اتاق شود ، به مجرد آنکه از روی تخت بلند شدم ، سایه نزدیکتر شد ... خیلی نزدیک .. دنبالش کردم ... آمد درست تا زیر پایم اما کسی همراهش نبود :| سایه درست زیر من افتاده بود و اگر یک درصد ، فقط یک درصد شک داشتم که امتحانات روی من اثری نداشته ، الان یقین حاصل شد که فشار وارده خیلی بیشتر از اثر تدریجی بوده فلذا به یکباره مغز تعطیل کرده و رفته :|
خدایا خودت باقیشو ختم به خیر کن :| !
ـــــ
#س_شیرین_فرد
الان باید به این حالم گریه کنم یا بخندم :| ؟!
شاید جواب کرمینگیم رو خدا داده :| !
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/3/30 2:28 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
امتحانات نهایی امسال با وجود تاثیر بی سابقه ی بیست و پنج درصدی اش در کنکور سراسری ، شیرین ترین و دل چسب ترین امتحانات پایان ترمی بود که در تمام طول عمر این چندین ساله ی تحصبل ، تجربه کرده بودم ... هیچ گاه حتی به زعم و گمانم بر نمی خورد که می شود تا این حد امتحاناتی را شاد برگزار کرد و خوش گذراند و فکر خود بود و نشاط داشت و نشاط داشت و نشاط داشت ...
همیشه پایان ترم هایم سیاه ترین شب و روز هایم بود ، شب و روز های قرین با اضطراب و در خوش بینانه ترین و خوب ترین حالت خواب دو ساعته ی بعد از هر چهل و هشت ساعت بیداری و جان دادن پای کتاب هایی که دیگر تار می شدند در قاب نگاه .... ! آن هم درست در حالی که هر شب و روز طول ترم نیز به همین تیرگی بودند و چنان هر شب در طول ترم درس می خواندیم که گویی درس خواندن وداع است .. !طول ترم جان می دادیم و شب امتحان هم جانی دیگر در برابرمان می رفت و می آمد ... !
تمام دیوار های اتاقمان شده بود واکنش ترمیت و واکنش تهیه ی گاز کلر در آزمایشگاه و عناصر فراوان در پوسته ی زمین و فرمول های هم ارضی و شرایط توابع هموگرافیک و حرف اضافی های زبان و معانی و لغت و ترجمه و شکل و شکل و شکل که هر گاه چشم باز کردیم در اتاقمان یک چشممان به این ها بخورد و چشم دیگرمان برود روی متن کتاب و تثبیت شود در ذهن این نکات مهم کنکوری لعنتی ... !
همین چند مدت پیش بود که ریحانه آمد و تا اتاقم را دید دستش را به سمت لبش برد و شروع کرد به بازی کردن که ساجده اگر من یک ماه اینطور درس می خواندم الان در این حال بودم !
امتحانات امسال برام شور بود ، شوق بود ... اصلا مهم نبود نوزده و هفتاد و پنج یا بیست ؟! اصلا مهم نبود جای خالی اول سنگ آذرین درونی بود یا سنگ رسوبی ! اصلا مهم نبود گزینه ی الف درست بود یا ج ؟! اصلا مهم نبود سوال چهارده بی جواب ماند یا کمی اراجیف در مقابلش ردیف شده بود ... ؟! اصلا مهم نبود برگه ام اسم داشت یا نداشت ؟! کارت همراهم بود یا نبود ؟! درس خوانده بودم یا نخوانده بودم ؟! حتی اصلا مهم نبود که می افتادم یا نمی افتادم ؟! اصلا مهم نبود خواب می ماندم و غیبت رد می شد یا نمی شد ؟! اصلا مهم نبود تمام ده امتحان نهایی آمده از ستاد برگزاری امتحانات کشوری همه و همه شان سوالاتشان لو رفته بود و بچه ها هر بار چهار برگ کاغذ می خواندند و می آمدند ... اصلا داشتن یا نداشتن سوالات برای من مهم نبود کما اینکه قدیم هم سوالات لو می رفت میلی به خواندن آن ها نبود و همیشه هدف ، آزمون میزان یادگیری خودم بوده و بس ... اما امسال اعتراض به لو رفتن برایم مهم نبود ، اعتراض به زحمات چندین و چند ده هزار ساعته مهم نبود ، امسال هیچ چیز مهم نبود ... هیچ چیز ، هیچ چیز ... و تنها چیزی که مهم بود خودم بودم و خودم ... امتحانات نهایی امسال بیست و پنج درصد کنکور را گذاشت بجای زندگی صد در صدی که در تمام این مدت یک ماه کردم ...
زندگی فول اچ دی تر از این حرفهایی بود که من شبانه روز بر خود سخت می گرفتم ...
امتحان اولم را با کتاب " می خواهم بمانم " از ادبیات بین الملل آغاز کردم و سه روز بعد با عشق تمام صد و بیست صفحه اش را تمام کرده بودم ... با تمام وجود خوانده بودم ، زندگی کرده بودم ، خنده کرده بودم و حتی گریسته بودم ... تک تک سطر هایش در جانم نقش داشت ... چه عشقی بود خواندن کتابی ، بی نگرانی ... چقدر خوب بود ، چقدر شیرین و دلچسب بود ... بی آنکه چشم هایت به مقدار صفحات باقی مانده اش دوخته شده باشد ، بی آنکه بخواهی امتحانش بدهی تمامش را از بر باشی ، بی اجبار و با اختیار تمام خودت هر ثانیه مشتاق خواندن خط بعد بودی ...
امتحان بعدی را کتاب " عشق چندان هم قیمتی نیست " از ادبیات فرانسه در دست گرفت ... دست هایم را درست در دست هایش می فشرد ، لاک شبرنگ صورتی ام را از روی میز آرایشم برداشت و به همان عشق بی ارزش طرح داده ی درش ، تمام ناخن هایم را تک به تک رنگ کرد ... از آن روز لاک های رنگ به رنگ روی میزم ، روی دست هایم خودنمایی می کردند و اصلا زحمت روزی سه بار پاک کردنشان برای نماز مطرح نبود بلکه حتی امتیازی بود برای تنوعی بعد از چند ساعتی آبی بودن ، قرمز شدن ، بعد از چند ساعتی خاکستری بودن ، سبز شدن ... بعد از ... همه چیز رنگ داشت ، دست هایم را می دیدم لذت می بردم ، با تمام وجود ...
زنانگی خاصشان را ستایش می کردم و چشم هایم خیره می ماند به انگشتر عقیق نقش در برلیان های ریز بسته ی روی انگشتم ..
از امتحان سوم زندگی شیرین تر شد ، تمام کتاب هایم بسته مانده بود و در عوض روی میزم پر بود از کتاب هایی که تمام مدت این سه سال دبیرستان رویشان خط کشیده بودم به بها ی کنکور و تمام لحظه ها را بر خود زهر کرده بودم ، تمام این مدت یک ماه تمام تفریحاتی که تمام این سه سال بر خود حرام کرده بودم و کنکور بود و کنکور بود و کنکور بجای تمام شیرینی های زندگی ام را انجام دادم ...
عکاسی کردم ، گشتم ، مو هایم را بافتم ، شانه کردم ، قاب پر از فرمول های مسخره ی فیزیکم را که یک قاب موبایل ژله ای ساده بود که پشتش با ماژیک و کاغذ رنگ فرمول چسبانده بودم تا همیشه چشمانم به فرمول های مهم باشد را عوض کردم ، برش داشتم ، گذاشتمش ته ته ته تاریک ترین کمد ... برچسب های قلبم را از همانجا پیدا کردم ، خاک گرفته بودند ... خاکشان را گرفتم و تمام گوشیم را کردم برچسب و نگین ...
کم کم کمرم راست شد ، پوستم شفاف شد ، چشمانم درخشید ، خنده بر لبانم نقش گرفت ، کم کم درس رفت ... درس لعنتی رفت ، رفت و رفت و رفت ... گورش را گم کرد و رفت ...
کم کم روی فرانسه رفتنم خط کشیدم ، کم کم ایستادم در مقابل تمام این توقعات افرادی که وانمود می کنند برایشان عزیزم ، توقعاتی که زندگی را بر من زهر کرده بودند ...
زنگ زدم به آقای نوروز نیا و کلاس های آیلتسم را کنسل کردم ، زنگ زدم به سفارت و کلاس های فرانسه ام را نیز ...
کم کم ایستادم و صدایم را بلند کردم و قاطع و محکم گفتم : پیش دانشگاهی نخواهم خواند ! فرانسه نخواهم رفت ! سال دیگر به کالج نخواهم رفت و در استراسبورگ اقامت نخواهم داشت !
کم کم خط کشیدم روی ترم تابستان و در مقابل ساعت ها و روز ها حرف بی منطق مشاورین به ظاهر منطقی مدرسه قاطع ایستادم ...
این یک سال را زندگی خواهم کرد ...
دیروز آخرین امتحانم بود و امروز بناست تا وقت آرایشگاه بگیرم و مو هایم را لخت لخت کنم ... اصلا مهم نیست پدرم مخالف است یا هزینه اش را نمی دهد ! اصلا مهم نیست دوست ندارد من دست هایم را حنا بگذارم ، پنچ شنبه دست هایم رنگ حنایی زندگی خواهند گرفت و بعد از ماه مبارک هر روزم خواهد شد استخر و والیبال ... همان چیز هایی که تمام این مدت کنکور لعنتی از من گرفته بود را پس خواهم گرفت ... پیش دانشگاهی را زندگی خواهم کرد ... پیش دانشگاهی را خط قرمزی خواهم کشید و با تمام وجود زندگی خواهم کرد ... کتاب هایم را خواهم سوزاند ، تمام یک کتابخانه کنکورم را ...
به رستوران خواهم رفت ، لباس خواهم خرید ، لباس های پولکی ، لباس های گیپور ، لباس های رنگی رنگی ، لباس های قرمز قرمز ... آبی آبی ...
امروز برای خودم یک ست کلاه و شالگردن سفارش دادم ، یک ست بند عینک گلدوزی شده ، چند کتاب رنگ آمیزی ... امروز دست خودم را گرفتم و بردم برایش هر چه خواست خریدم ... امروز ...
تا الان کلی فیلم دیده ام ، کلی سی دی خریده ام ... " لاک قرمز " ، " لانتوری " ، " هفت ماهگی " ، " سلام بمبئی " ، " بارکد " ...
امروز برای بار سوم از دو روز پیش تا الان " لانتوری " و " سلام بمبئی " را دیدم و برای بار دوم " لاک قرمز " را ...
کلی کارتن قرار است که بخرم و ببینم ...
درست سر امتحان عربی ام بود که تجربه ی پریدن از ارتفاع چهار متر را کردم ، تجربه ی راه رفتن روی طناب های معلق را کردم ... به برج میلاد رفتم و این بار نه برای مسابقه و غرفه و نمایشگاه بلکه برای زندگی ... !
نان محلی خریدم ، کیک پختم و بناست تمام این سال زهر آگین پیش دانشگاهی را پیش کش کنم به تمام توقعات بی جایی که تمام پانزده ، شانزده و هفده سالگی مرا از من گرفتند ... این بار اجازه نخواهم داد هجده سالگی ام نیز تباه شود ... !
ــــ
#س_شیرین_فرد
+ پ.ن بعد از گذشتن دو روز از نوشته شدن این متن و منتظر ارسال بودن : می دونم کار احمقانه ایه وقتی من آخرین سری نظام قدیمم و سال دیگه هفتم هشتم نهم دهم جایگزینم میشه ، همه چی رو می دونم ... اما این راه انتخابیه منه ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/3/21 1:29 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
در غربتت همین بس
که هرچه آمدم بنویسم
نشد ... !
___
+ عیدتون مبارک
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/3/14 10:25 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
هرکسی , یه چیزی رو داره تو سینش پنهان می کنه شاید یه راز , شاید یه حرف یا ...
نمیدونم این هشتاد و شش نفری که تو آخرین بار چک کردنم , تو بازدید هام دیدم کین یا چین ؟! واقعین یا نه اختلالات سرور بوده ؟! آشنان یا غریبه ؟! نمیدونم اما فقط این رو میدونم که گاهی اونقدری داره چیزی تو سینت بهت فشار میاره که ...
آدم های تنها راهی ندارند جز سکوت تا اینکه برسند به جایی که مثل یک بمب با اشاره ی هر فرد منفجر بشن ...
کانتکت های تلگرامم رو مرور کردم , کسی نبود که بتونم باهاش حرف بزنم ... تنهایی گاهی خیلی به آدم فشار میاره ...
تو یه دو راهی سخت گیر افتادم
خیلی سخت ...
خیلی خیلی سخت ...
دلم گرفته
از همه دنیا
از آدماش ...
تو یه دوراهی که هر راهیو انتخاب کنم بازم یه دوراهی دیگه روبرومه ...
تو یه دو راهی که زندگیم ...
نمیدونم ...
دعام کنید
زیاد ..
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/2/28 6:26 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی همیشه یه صحنه ی زور آزمایی بوده ...
بین تو و زندگی ...
تویی که همیشه مغلوب و کتک خورده ای و هر سال یک شماره به شمارش تماشاچیایی اضافه میشه که منتظرن دیگه بلند نشی ...
زندگی همیشه یه صحنه ی زور آزمایی بوده که بی اختیار خودت رو به یکباره وسطش دیدی و آدمای دور و برت رو تماشاچی ...
حتی اگه دهنشون نام تو رو فریاد بزنه اما تهش ، دستشون میاد و ضربه ی زندگی رو محکم تر روی تنت کبود میکنه ...
زندگی همیشه یه صحنه ی زور آزمایی بوده ...
بی رحمانه ...
بدون انصراف ...
صحنه ای که همه ایستادند تا زمین خوردنت رو به تماشا بشینن ...
صحنه ای که دهنت مزه ی خون گرفت و بهش خو کرد ...
صحنه ای که دیگه بدنت رو حس نکردی
دیگه خودت رو حس نکردی
صحنه ای که شرط بسته ، سر تمام آرزو هات ...
ـــ
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/2/28 6:20 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم ...
برای آدما درکش سخته ،
خیلی سخته ...
اینکه تو یهو وسط قه قهه هات ، اشک روی گونه هات میچکه یا اینکه چند ثانیه بعد از یه بگو بخند طولانی میری یه گوشه و میری تو لک خودت ...
درکش سخته و از اون جهت که نمی فهمننش اسمشو میزارن جنون ... !
یه ذره که سوادشون بالاتر بره ! اسمش میشه دو قطبی ؛
یه اختلال ..
افسردگی - شیدایی ...
میدونی ؟! اونقدری یکنواختی این زندگی خاکستری رنگ رو تو گوش همدیگه خوندیم که باورمون شده ، احساسات روی هیچ کدوم از مدار های زندگی روباتی امروز نمی تونه بشینه و ما فقط آهن پاره هایی هستیم که نیاز داریم به روغن هر روز زانو هامون تا راحت حرکت کنن !
زندگی خاکستری رنگه ، میتونه سیاه بشه ، میتونه سفید ... نه سفید سفید ٍ و نه سیاه سیاه ...
کسی که بخواد آدم بودنشو فریاد بزنه و داد بزنه که من هنوز قلبم رو در نیاوردم تا جاش مدار بکارم ، میشه یه آدم با اختلال ...
همیشه همین بوده ... سالم ها رو بیمار ها ، بیمار دیدند ...
می دونی ؟!
از نظر من اینکه وسط همون بگو بخند طولانیت با کسی که مدت هاست کنارشی و دوستش داری ، یاد حرفهاش وسط اون روز تلخ زمستونی میوفتی و همون چهره ی شاد الانش میاد تو سرت که اون روز گوشه ی مانتوت رو کشید روبروی آینه و چی بهت گفت ... ، برای یه لحظه ازش متنفر میشی ... میری تو خودت .. که اگه نری تو خودت ، خیلی بی تفاوتی ... ، یه واکنش کاملا طبیعیه ... واکنشی که علم هم اثباتش کرده ، عمل و عکس العمل ... یه اعنکاس دفاعی سریع که باعث میشه عقب بکشی خودت رو درست وسط همون روز زمستونی ...
حتی قانونی به اسمش هست ، سومین قانون نیوتن ... سومین و آخرین قانونش ... !
بزا یه ذره راحت تر بهت بگم ...
در رو باز می کنه و میاد تو و تو میپری بری گونش رو ببوسی و در آغوشش بگیری تا خستگی تمام اون روز کاری از تنش دربیاد ، همه چی خیلی خوبه اما وقتی که اون دستشو به نشونه ی محبت و تشکر رو صورتت می کشه ؛
بی اختیار صورتت رو عقب می کشی ...
این دستا هنوز گرماشون همونقدره که اون روز گونت رو سرخ کردند ...
خودت رو عقب می کشی ، صورتت می سوزه از گرماشون و میره عقب ... می ترسه ... یه ترس عمیق ، یه خاطره ی تلخ ...
این اسمش افسردگی شیدایی نیست ، این اسمش می خوام فراموش کنم و نمی تونمه !
ـــ
#س_شیرین_فرد
صلواتی عنایت می کنید ؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/2/23 10:19 عصر
هو الرحمن
اصلا می دانی چیست ؟!
تمام زن ها
ذاتا خیاط آفریده شده اند ...
اصلا از همان روز که خدا روحش را به جان زن دوخت ؛ فطرتشان قرین شد با یک جور زنانگی خاص ...
آن ها خوب بلدند تا شادی هاشان را وصله پینه کنند ،
غم هاشان را بشکافند ،
اشک ها را درز بگیرند و الگو بکشند بر پارچه ی زندگی ...
آن ها خوب می دانند تا چطور متر را دست بگیرند که لبخندشان قواره ی تن روز شود و چطور اشک هاشان برازنده ی تن سیاه شب تنهایی شود ...
آن ها ...
حالا هم
یک جور میل عجیبی افتاده به جانم ..
شدید ...
عمیق ...
یک میل عجیب ساده ی پیچیده ...
یک میل دلتنگ ٍ کوک زدن ...
بر پارچه ای سفید ...
نه به سفیدی زندگی ...
اما سفید ...
بی واهمه ی آنکه سر بلند کنی و پارچه ی سفیدت را ، سرخ خون زخم خوردن ها ببینی ...
یک میل عجیب به گل دوزی ...
یک میل عجیب به گل های صورتی رنگ نخ های ابریشم ....
یک میل عجیب به سوزن زدن ...
به آنکه دست هایت را تکان دهی و مدام سوزن فرو کنی ، سوزن فرو کنی و دو سر لحظه های جدایی را به هم بدوزی ...
دو سر دلتنگی ها را بگیری و بشکافی ...
صدایم می لرزد ...
دست های می لرزد ...
زانو هایم می لرزد ...
زندگی همیشه پر بوده از این میل های شدید و عجیب دست نیافتنی ... !
ـــــ
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/2/23 10:4 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
افتاده به جانم ...
افتاده به جانم درست مثل بغض سنگینی که مدت هاست بر دوشم سنگینی می کند و به هر سو کوله پشتی ام شده ...
کوله پشتی ام استاندارد نیست ... وزنش زیاد است ... بقدر تمام این سال ها در جانش ریخته و ریخته و ریخته و حالا ، آنقدری سنگین شده که نمی شود بلندش کرد ...
باید کشید ... باید کشید ...
باید او را کشید ...
باید از او کشید ...
باید درست مثل وزنه ای آویخته به پا روی زمین رد همراهی اش را نظاره کرد ،
باید میل وصلش به زمین را درست در لب پرتگاه زمین ، به تنهایی با جانی نحیف ، روی دست های آویزان به تنها شاخه ی امید ، رو به بالا کشید ...
افتاده به جانم ...
یک میل عجیب تمام شدگی ...
عمیق ...
شدید ...
درست مثل خواب شیرین ٍیک صبح دلتنگ بهاری ...
ــــ
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/2/14 6:19 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
نه معدن خوانده ام ،
و نه از معدن چیزی می دانم ...
تنها دانسته ام از معدن منتهی می شود به چند کلمه ی تایپی کتاب زمین شناسی سال سوم دبیرستانم ....
که معدن گرم است ...
معدن خیلی گرم است ...
من فقط می دانم که معدن گرم است ...
آنقدر گرم که کانی های سخت و سنگی ، در آنجا دگرگون می شوند ... رنگ عوض می کنند ، خمیر می شوند و بعد ؛ مر مر می آیند بیرون ...
آنقدر گرم که دل سنگ را هم آب می کنند ...
خیلی گرم ...
آنقدر گرم که حتی تو در گرمای آغوشش گم می شوی ...
معدن گرم است ...
خیلی گرم ...
ـــ
#س_شیرین_فرد
#ایرانم_تسلیت ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 96/2/14 5:56 عصر
هوالرحمن الرحیم
- بیست و نه ِ شیش ؟!!!
متعجب بود ، صدایش از تعجب بلند شده بود و تقریبا تمام آزمایشگاه چشم دوخته بودند به لبان من ...
- بله ؛ آزاد حساب کنید ...
- تخصصیه ، خیلی تفاوتش میشه ها ... !
- مهم نیست ...
- به نظرتون دیر نیومدید ؟!
چشم دوخته بود به " اورژانسی " بالای برگه ...
و من چشم دوخته بودم به خاطراتی که همه شان در دهان دکتر می گفتند ، باید سریعتر جواباشو برام بیاری !
از آزمایشگاه ترسی نداشتم ، از آزمایش دادن هم ... نه درد برایم مهم بود و نه هیچ چیز هیچ چیز هیچ چیز دیگر ... فقط یک چیز برایم دردش ترسناک بود و آن درد تنهایی بود ... از بیست و نه شش هزار و سیصد و نود و پنج تا سیزده دو ی هزار و سیصد و نود و شش هم فقط درد تنهایی مرا از درب آزمایشگاه عقب کشانده بود ... اینکه خودم باید می رفتم و خودم بودم و خودم بودم و خودم بودم و بس ... ! اصلا می دانی چیست ؟! آدم که تنها بشود ، دیگر برایش مهم نیست ارمغان این آزمایش ندادن هایش چیست ؟! اینکه نمی فهمد دردش چیست و هی درد می کشد و درد می کشد و درد می کشد ... آدم که تنها باشد ، دیگر خودش هم دست خودش را عقب می زند و آرام در آغوش خودش می میرد ...
آقایی همراهم آمد ، سر تا پایش لباس مخصوص آبی رنگ بود ، حتی دستکش هایش ... کفش های چرم مشکی واکس زده اش را خوب بخاطر دارم ... آمد تا فیشم را بگیرد ، ندادم ... جا خورد .. !
- لطفا خانوم بیاد بگیره ازم ...
روی صندلی آزمایشگاه نشستم ... سوزن سرنگ را در دستم فرو کرد ... بیرونش که کشید ، سرم را آرام تکیه دادم به دیوار ... حس کردم دنیایی در برابر چشم هایم فرو می ریزد ...
- خوبی ؟!
- سرم ...
- بلند نفس بکش ، چشماتو ببند ...
آمد تا بلندم کند و ببرد تا درازم کند روی تخت ... دائم می گفت ؛ صدای نفس کشیدنتو بشنوم ... ! آمد بلندم کند ... گویی دستی مرا بر زمین کوبید ...
سرم ، دست از گیج رفتن نمی کشید ... همان آقای سر تا پا آبی را صدا زد ...
تا دم در خودم را کشانده بودم ... دیگر نتوانستم ...
- بذارید یه شکلات بهش بدم ...
- این کارش با شکلات حل نمی شه ... !
جانم داشت تحلیل می رفت ... لب هایم می سوخت ... دست هایم بی حس شده بود ... یخ کرده بودم ... دستش را دراز کرد و آرام ، گرمایی ، محکم مرا در آغوش کشید و تا بالای تخت کشاند ...
پاهایم را بالاتر از سرم گذاشت ...
دیگر هیچ چیز یادم نمی آید جز یک ترس عمیق ... یک ترس عمیق دردناک به جا مانده در جان تحلیل رفته ام ... همان ترسی که مدت ها بود مرا از درب آزمایشگاه عقب می کشید ... همان ترسی که درست در آغوش آن مرد غریبه ، رسوخ کرد تا عمق جانم ... ترس تنهایی ...
ــــ
#س_شیرین_فرد
کلمات کلیدی :