:|
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد ِ مدت ها رفته بودم تا سری به جایی بزنم که داخلش بزرگ شدم ،
زندگی کردم ،
زمین خوردم
بلند شدم ...
و یه عده ای با آمدن ِ اسمم لرزه به اندامشون افتاد :|
تقریبا میشه گفت نود درصد کادر زمان ما بازنشسته شده بودند یا حداقل میشه گفت ما پیرشون کردیم فرار کردن :|
اونایی هم که مونده بودن ، حدودا دو سه سالی به فرارشون مونده بود :/
رفتم و خدا قسمت کرد و نشستم سر کلاسی که سالها قبل دانش آموزش بودم ،
پرانتز باز ؛ البته اینکه با وجود اون مسئول آموزش ِ سفت و محکمی که کلی دعوام کرد من رفتم سر کلاسشون خودش معجزه اس :|
رفتم بالا بهم توپیدن که مگه اینجا هتله اومدی سر بزنی ! خبر نداشتن ما اینجا زندگیا کردیم :|
کلاس دبیر ِ شیرین ِ ریاضی
آقای ِ مقتدر ِ جبر و هندسه ...
سر کلاس بودیم که به یکباره صدای جیغهای شدیدی فضا رو پر کرد
گفتیم مدرسه اس دیگه ، جیغ نکشن جای تعجبه !
جیغ ها شدیدتر و وحشت زده تر شد !
این آقا هی یا الله می گفتن برن بیرون ولی انگار نه انگار ...
دیگه مسئله خطرناک شد پریدن بیرون ، دیدیم بح بح !
آزمایشگاه فیزیک به آتش کشیده شده !!!
خلاصه ایشون کپسول دستشون گرفتن و هرچی بود و نبود و سفید کردن :|
حالا جریان از چه قرار بوده ؟!
دبیر میخواستن کپسول گاز رو به شیر وسط میز متصل کنن ، شیر رو باز کردن و فراموش کردن بازه ، کپسولو متصل کردن و گرما باعث آتش گرفتن کپسول شده بود و ایشون ترسیده بودن کپسول شعله ور رو پرت کرده بودن سمت دانش آموزا :|
کلا در تعجب بودم جون ما ها رو دست کیا سپرده بودن : /
ــــــــــــ
+ یاد ِ زمان خودمون افتادم که چون ساعات زیادی در مدرسه بودیم ، صبحانه ، ناهار و میان وعده و بعضا شاممون با مدرسه بود
یه سری پوره ی مسموم دادن کار ِ همه کشید به اورژانس و غیره :|
+ نمیتونم بنویسم ! دعام کنید ...
دلنوشت ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )
یاعلی ...
کشتارگاه بود
کلا
کلمات کلیدی :