اندر حکایت ِ یک میوه فروشی !!
بسم الله الرحمن الرحیم
همین حالا خسته و با تن ِ بی رمق برگشتیم از این جنگ !! ، اینجا هستیم !
برای اولین بار در تمام طول عمرم به تنهایی به خرید میوه فروشی رفتم ، جایی که شیر نر می خواهد و مرد کهن !!
کمی پیاده روی را ترجیح دادم به نشستن گوشه ای و نگاه کردن ِ مردم از چشم ِ شیشه ای ِ اتومبیل ...
رسیدم ، کمی مکث کردم تا مکالمه مان تمام شود
اول سراغ کاهو رفتم
- آقا لطفا یک کیلو کاهو بدید !
- یک کیلو ؟! چه خبره خانوم ؟!! الان هر چی خرابه براتون میزارم :|
خوش هم می دانست باید خراب ها را بدهد به ملت :|
و بعدش هم هویج
و حالا هم آلو
همه اش با خودم کلنجار می رفتم که از تعاریفی که از میوه فروشی شنیده بودم حالا باید بگویم نیم کیلو که دو کیلو ی مد نظر که هیچ یک هفت هشت ده کیلویی آلو بخرم !!!
اما شنیدن کی بود مانند دیدن ؟!
جای شما خالی که همچین در ِ کیسه را باز کرد و کشش آورد و کرد زیر ِ ظرف آلو و چنان پرش کرد که چشم های من از این همه هنر داشت از چهار عدد به شش عدد ارتقا می یافت ! گمانم خود ِ کیسه هم فکر نمی کرد این مقدار ظرفیت داشته باشد !!
- خب آقای محترم این الان دو کیلویی بود که من گفتم ؟!
- بیا آبجی دستت بگیر ببین دو کیلوئه !
- مگه من ترازو ام !!؟!!
دستم گرفتم و اوه اوه
- آقای محترم به این قضیه فکر کردید من چجوری این گونی ِ آلو رو ببرم ؟!
با بی میلی چهار تا دانه ، حالا بی انصافی نکرده باشیم هشت تا از سرش برداشت که من واقعا نمی دانم آن تعداد چه تاثیر ِ قابل توجهی در وزن ِ آن گونی داشت ! گمانم باید نیوتن را از قبر احضار دهیم و یک نشستی داشته باشیم با هم در خصوص قوانین ِ فیزیک میوه فروشی !!
- نمی تونم ببرمش
- به جان خودم این دیگه دو کیلوئه ( ای جونت در آد :| )
و رفتم و حساب کردم آی تا رسیدن به منزل با آقایون ِ میوه فروش اختلاط کردیم در ذهنمان :|
ـــــــــ
+ مامان همه ی خرید هایش را نگفت ... می ترسید دستم اذیت شود ، سنگین شود ... با اصرار رفتم خرید ... فدای ِ این جان ِ مادرانه ات ، مادر ...
+ انصافا تا برسم دستم کتلت شد :|
+ از وقتی بابا رفته ...
+دلنوشت ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :