غوغای درد
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام مدت انتظار ، اضطرابی در دل ، بلوا می کرد ...
برایش حمد می خواندم ، آیه الکرسی ...
دیگر نه برایم تصادف مادرم مهم بود و نه ضربه ای که به سرش خورده بود ...
نه حتی شوک وارده به مادرم ...
فریاد های دختر در سرم بود ...
از ته دل داد می زد ، از ته دل طلب می کرد مرگش را ...
چه شده بود ؟! چه شده بود که دختری به این زیبایی و جوانی ، درست زمانی که مردی چشم به راه اوست تا به نامش شود ، هرچه قرص دارد به یکباره سر کشد ؟!
قلبم در فشار بود ،
حال او را می فهمیدم ، می دانستم ، حال او را خوانده بودم ، امتحان داده بودم ...
دردش را می دانستم ...
دختر جوان زیبا رویی که حال حتی روی پای خود هم نمی تواند بایستد ،
حال حتی تا بیمارستان جانش نمی ماند و اینجا ، درست در یکی از درمانگاه های کوچه پس کوچه ها باید اقدامات اولیه اش انجام می شد تا منتقل شود ...
دیشب ،
شب دردناکی بود
شبی که صبحش هنوز که هنوز است ، نرسیده و من
در حسرت آنکه چرا سرش را در آغوش نکشیدم تا آرام گریه کند ؟!
کلمات کلیدی :