سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مثل کسی که دانش می آموزد ولی آن را بازگو نمی کند، مثل کسی است که گنج می اندوزد ولی از آن خرج نمی کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

جان شقایق ها

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/4/9 12:50 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

یک جایی درست همانجایی که خدا میان کلام نورش گفت ، مهربان تر از مادرم به تو ... ؛ نیم نگاهی کرد به آفریده ی جدیدش و درست همینجا بود که ریزه کاری خلقت تمام شد و آن " فوت کوزه گری ... " که سرشت ذات آن آفریده را با رشته ای پیدا و پنهان به روح الامین ... 

یک جایی درست همانجا بود که از این مهربانی مادرانه ، چاشنی آب و خاکی شد که به حرمت نفس های خدا جان گرفته بود تا ببوسد نسیم وجودش را ... ببوید .. و بپیچد آرام به دور خودش ، پرنیان یک جانشینی را ... خلیفه الهی ... ! و این محبت مادرانه ، معلم نام گرفت و درست به پاس همان نیم نگاه ، آفرینی جاری شد بر خلقت که به حرمتش ، جهان نام گرفت ؛ آفرین ِ ش ! 

 

 

تا اینجای کار که نقطه پایانی شد بر یک دفتر دوازده ساله ، این محبت مادرانه همراهم بوده ... اون نگاه پدرانه همراهم بوده ... همراه هممون ... چه خوب چه بد ، همش رو مدیون شماییم ، کمش رو مدیون کم کاری خودمون و زیادش رو مدیون شما .... معلمی درست همون جانشینی الهی بوده که ازش صحبت شده ، همون خدایی که آروم به قامت یک انسان میاد میون تمام مردم این شهر و رحمت بی دریغش رو روی سر تمام بنده هاش ، می گستره ... .

امروز نقطه پایان تمام روز های دانش آموزی این دوره دانش آموزان شما بود و سال بعد نقطه پایان دوره ی بعدی ... و هرسال زندگی جریان داره و من ایمان دارم عامل همین زندگی چهار حرف بیشتر نیست ؛ که حرف نداره : معلم .... ! 

به نظرم همیشه قشنگترین چیز تو بین این تکنولوژی بی رحم که ما آدم ها رو از هم دور کرده ، همین قلمه ... قلمی که فقط و فقط به عشق شما به گردش بیاد و شروع کنه به نوشتن تا شاید بتونه شکر بگه کمی از این زحمت رو ... به نظرم اونجایی که خدا به قلم قسم یاد کرده بی خود نبوده ؛ وقتی گفته نون و القلم ، یعنی این قلم کار ها می کنه و عظمتی داره بس بزرگ که دست بی وضو نباید بهش بخوره ... و وقتی قسم یاد می کنه به اونچیزی که می نویسه منظورش درست همین ثانیه ها بوده که از معلم نوشته میشه و بس ...

کم ، کوتاه ، کوچک اما از جان بود ، ممنون که کنارمون بودید ، موندید و هستید 

 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

.........

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/4/9 12:19 صبح

[نوشته ی رمز دار]  




کلمات کلیدی :

تمام شد ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/4/1 1:16 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

چراغ ها را همه را خاموش کردم ... ، همه را همه را ... آمدم چشم هایم را ببندم ، هرچه کردم آن آرامشی که شب را بدان آفریده اند، نیامد که نیامد ... نشستم ... چراغ اتاقم را روشن کردم ، دلی را دیدم که چشم های پر از بغضش دیگر تاب ماندن نداشت ، نشاندمش آرام روی زانوانم ... موهایش را شانه کردم ... بافتم ... قرص ماهش را هلال کرده بود زیر سیاهی گیسوی به درازا کشیده اش تا پنهان کند مروارید های ترگونه کرده اش را ... آرام آرام برایم بارید ... نشاندمش همینجا ... تا برایم بگوید .. که سبک شود این بار سنگینی که سر از آن نمی توانست بربیاورد ... ! 

فردا ، آخرین روزی است که با مانتو های چروک و مقنعه های اتو نکشیده و کج ، صبح شیرین جمعه مان را می دهیم دست چند مداد نرم و پاکن ... ! فردا ، روز عمناکی است و امشب ، شبش از آن هم غمگین تر ...

همیشه حال اولین ها و آخرین ها فرق می کند ، طعم دیگری دارند و امشب ، عجیب طعم غریبی به زیر زبانم مزه کرده ... ! تمام شد ... همه چیز به همین سادگی چشم به هم زدن تمام شد ... تمام شد^ قزقز کردن^ ها ، تمام شد^خانومم ^ها ، تمام شد ^ خانومم از آسانسور بیا بیرون ^ ها ، تمام شد ^ مااااماااانننن ^ ها ، تمام شد همه اش تمام شد ... تمام شد روزهای ^ خانومم مقنعت رو سر کن ^ ، تمام شد روز های ^ شما جوونی دست کنی تو دیوار ، آجرش رو درمیاری ^ ، تمام شد روز های ^ بوخون دخترم ! بوخون دکتر شی ! ^ تمام شد ... همه شان تمام شد ... همه شان تمام شد و درست شدند نقطه ای بر پایان این دوازده سال ... دوازده سالی که خدا خدا می کردیم تمام شود و حالا به تمام شدنش می گرییم ...

فردا آخرین روز مانتو های بلند و سرمه ای گشاد با نوار دوزی های قرمزی است که روی زمین می نشینند و دور هم می خندند و می خندند و می خندند ، فردا آخرین روز دغدغه ی درصد هاست ... آخرین روز نوجوان بود ... فردا درست نقطه ی گذر است ، از تمام این سال ها .. به جوانی ... به دغدغه های بزرگتر از لخت کردن مو و سخت بودن فصل یازده سوم  ، فردا روز بزرگی است ... پر از غم ! 

خوب بخاطر دارم ، خوب بخاطر دارم سال هشتاد و چهاری را که با مانتو های صورتی رنگ پیش دبستان ، ایستاده بودیم در حیاط و زیر چشمی صف کشیدن بچه های راهنمایی را نگاه می کردیم و با خودمان حسرت حال خوبشان را نگاه می داشتیم ... خوب بخاطر دارم سال نود و یکی را که بچه های سوم داشتند در سالن مجاور آزمون می دادند و به ما گفتند ^ به افتخار دیپلم گرفتنشون ! ^ و بانوای دست هامان ، نوای چشم هایی را که به دوری راه می نگرستیند را نیز طنین انداز کردیم ... گذشت ، گذشت و حالا ما هم  دیپلم داریم و هم سالی را طی کردیم که منتهی می شد به ^ حواستون جمع باشه نشید آبیاری گیاهان دریایی دوقوز آباد سفلی ! ^ ... 

سنجش و گزینه ی دو عجیب از ما فحش خوردند این سال را لکن ، امشب گوییا همان شبی است که تا صبح دعای خیر و ندای دلتنگی ، بدرقه ی راهشان می شود ! حالا خوب میفهمم که چرا معلمی عشق است ... ! معلمی عشق به همین لحظه هاست ، همین ثانیه هایی که گذشتند ... راست می گویند تجربه ، جان آدم را می گیرد ، تلخ بدست می آید که حالا عجیب درک می کنم با گوشت و پوست و استخوانم حرف پدری را که می گفت من در میان شما دو چیز را جا می گذارم ، جزوه ام را و خاطراتم ... ! 

ــــــــ

+‌ اونجوری که میخواستم نشد که بشه ، حال زار امشب که حتی با مرگ مادر اون دختره تو فیلم هم منفجر شدم از گریه رو شاید تونستم اینجوری آروومش کنم ... ببخشید مطلب به این محتوا رو که اینطور با واژه های بریده بریده ی اشک حرام شد ... ! 

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

درد دارد ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/3/11 12:42 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

مدت های قبلتر ، وقتی درست تازه تر ها شروع شده بود این جان دادن عظیم ، این نفس های بریده ؛ گه گاه روی تنم ، روی پوست و گوشت و جانم با تیغ خط می کشیدم ... گه گاه سرم را به شیشه ی کتابخانه ی بزرگ روبرویم می کوبیدم . نمی خواستم بمیرم نه ! هنوز شور زندگی داشتم ... هنوز امید داشتم این روز ها تمام شود ... هنوز می توانستم نوای امید گنجشگ ها را استشمام کنم ... عطرش را بدهم به ریه های نیمه جانم  ... قبلتر ها نمی خواستم بمیرم . فقط دلم درد می خواست ، دلم میخواست سوزش فرو رفتن تیغ به زخم عمیق سرباز دستم رخنه کند به جانم . دلم میخواست آنقدر کبودی سرم را فشار دهم تا دردش بپیچد به وجودم ... قبلتر ها نمی خواستم بمیرم ، فقط کمی درد میخواستم تا بشود تمام دغدغه ام ... تا این دودی خونی را کنار بزند . تا به چیزی فکر نکنم ... تا شدت درد و سوزش نگذارد بشنوم ، ببینم ، نفس بکشم ، جان دهم ! تا فقط درد بکشم ... تا خواب هایم بی کابوس باشد . تا در خواب درد بایستد محکم در مقابل کابوس های سیاه و بگوید خونی و کبودم ! نیایید ... قبلتر ها نمیخواستم بمیرم ...

کمی گذشت . کمی بیشتر گذشت ... کمی بیشتر جان نازکم ، جان نازک یک دختر که هنوز با دنیای صورتی کودکی اش وداع نکرده بود آزرده شد . درد کشید ... وجود لطیفم ، بیش از پیش خرد شد . تکه شد ... تکه هایش گم شد ... هزار تکه شد و دیگر به جایشان چفت نشدند . دیگر آن جان ، جان نشد ! آن دنیای صورتی ، به یکباره سیاه شد ... به یکبار کبود شد ... به یکباره خونی شد ... کمی که گذشت ، تنها دلم میخواست بمیرم . التماسش می کردم ، با همه ی وجود که تحقق بخشد به آن الیه راجعونی که دلم را بهش خوش کرده بودم . کمی که گذشت سجده های آخر نماز هایم طولانی تر می شد . دامن خونین سنگ های مرمر مقابل اتاقم وقتی از سجده سر بر می آوردم ، خودنمایی می کردند ... ! به زمین چنگ می زدم . دست هایم به زمین می کشید ... هق هق اشک هایم با ناخن های از گوشت برآمده ام یکی شده بود ... دیگر رنگ صورتی زندگی ، این بود ... مدت ها که گذشت ، جرات آن را نداشتم که برای تنها آرزویم درست در آستانه ی گذشتن یک پنجم زندگی ام ، تلاش کنم . شجاعت سر برآوردن نداشتم تا اعلام کنم نظرم را ... تا برای رسیدن به یگانه آرزویم در تمام این عالم هستی تلاش کنم ... ! کمی که گذشت فقط دعا می کردم . فقط از خودش می خواستم ... اما دعا ؟! 

بعد تر ها فهمیدم آدم که آرزویی دارد و از خدا می خواهدش ، باید برایش تلاش کند ! باید یک یاعلی بگوید و کمر همت ببندد به رسیدنش ، آن وقت است که آمین ملائک می آید درست پشت سرت و هلت می دهد به رسیدن ! بعد تر ها برایش تلاش کردم ... بار اول ناشی بودم ! خوب بخاطر دارم ... مرگی که با آن هفت قرص سیتالوپرام می خواستم ، به من می خندید ! کم کم پخته شدم ، سینه سپر کردم . جرات پیدا کردم ... هفت سیتالوپرام تا شد چهارده تا آسنترا ، برای شروع بد نبود اما هنوز نرسیده بود به عظمت آرزویی که داشتم ! بعد تر ها پشتکار کردم ، برای رسیدنش دست جنباندم . برای آمدنش آب و جارو کردم چشم های ورم کرده ی سرخم را ... برای آمدنش خون دل بار گذاشتم ... برای آمدنش دعوتنامه فرستادم ... برای آمدنش برنامه ریختم ... آماده بودم ... هفت تا ، چهارده تا ، بیست تا ... کم کم رسید به یک شیشه ! راستش را بگویم وقتی تنم به سمت راست مرا کشید ترسیده بودم . عطرش را در آغوشم حس می کردم ... حس می کردم آمده . حس می کردم آمده و حالا وقت موعود است ... حالا آمده آن ناجی ، آن منجی ... آن نجات ... آن ظهور الهی که همه منتظرش بودند ... اما اشتباه می کردم ! صرفا نگاهش به من خورده بود و با آمدن اورژانس ، درست در بالای بیمارستان دی مرا ترک کرد ! بیشتر تلاش کردم ، خیلی بیشتر ... از آن دخترک با آرزو های بزرگ ، از آن دخترک تقدیر شده ی مجتمع فنی ، از آن دخترک تقدیر شده ی آزمون های آزمایشی ، همان دخترک بالاترین تراز هر بار ، همان دخترک معدل نوزده و نود و هفت ، همان دخترکی که آرزو های بزرگ در جانش شکوفه داده بود حالا نیمه جانی بیش نمانده بود ... 

زمان گذشت ... رسیدیم به همین جایی که حالا زانوان دارند به ایستادنش می لرزند . دیگر نه درد می خواهم که فکرم را پرت کند ، نه سوزش ... ! نه حتی مرگ طلب می کنم و برایش دعوتنامه میفرستم ! زمان گذشت و رسیدیم درست به اینجا ... ! جایی که حتی نای مردن برایم نمانده و هیچ ، هیچ هیچ نمی خواهم جز هیچ ... ! جز فراموشی مطلق و یک پایان بی شروع ! یک نقطه ای که نه خط دیگری سرش باشد و نه صفحه ی بعدی ... !

ببینم ؟! پایان دنیا ، این آخر الزمان که می گویند همینجاست .... ؟! 

 

#س_شیرین_فرد

 

+ برایم همین امید مانده . گوشه صفحه ای خاک خورده و وبی که عجیب این سال ها همدم تمام وجودم بود ! 

این درد ها را کپی می کنند . می زنند به نام خودشان . تحسین می کنند و من می مانم و نیمه جان ترک خورده ام که می خندد به تمام شب هایی که جمله جمله اش از مقابلم می گذرد و هر بار جانی از من میگیرد و جانی می گیرد و جانی می گیرد ! لااقل ، این یک دلخوشی را بگذارید برایم بماند که دردهایم می مانند برای خودم ... برندارید ! لااقل بی نام نویسنده یا با نام جعلی برندارید ! 

 

تاب ندارم بخوانمش ، اصلاحش کنم ... ببخشید به همین شب های بارانی تار چشم های کبود ورم کرده ام ، اگر گوشه کناری اش نقصانی خود را پنهان کرده بود ! 




کلمات کلیدی :

شب خوشبختی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/3/6 1:32 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

لطافت دخترانه اش را دست می کشد ؛ چقدر زیبا شده ای دخترکم ... دست هایش را به آغوشش می فشارد ؛ ناز دختر من ، چرا هوای دست هایت اینگونه سرد است ؟! امشب زیباترین شب عمر توست ... نکند دل نگرانی ، گرمای دلت را به سردی سوق دهد ، نکند مردد شوی ، نکند بترسی ... ! امشب از هرآنچه در مقابل معصومانه های نگاهت گذرانده ای ، زیباتر است ... بی نظیر است ! نمی بینی چراغانی ستاره ها را بر قامت سیاه شب ؟! در سماوات هم غوغاست ....

بلند مشکی اش را می کشد آرام تا روی گردنش ... دستش شانه می شود ، فرو می رود بینابین تار تار مشکی زندگی و می نوازد نوت عشق را با هزار تار گیسویش ... مادرانه می سراید بر قامت آواز شیرینش و به لالایی آرامش برایش می خواند ؛ گل یاس من ... همه احساس من ... می دانی همه شب آرزوی این لحظه را به دوش می کشیدم ؟! می دانی کوله بار سنگینی آرزویی که نمی دانی کی به آن خواهی رسید چقدر قامتم شکسته بود ؟! آرام بگیر جان مادر ... آرام بگیر ... 

داری به خانه ی خودت می روی ، خانه ی امیدت ... خانه ی همه عشقت ... خانه ای که بناست چراغش همیشه دلگرم باشد به گرمای وجود تو ... تاریک نمی ماند ! امیدت روشنش می کند ... سرد نمی ماند ، گرمای خوشبختی ات ، گرمش می کند ... سکوت به آن بی معناست ، صدای خنده هایت می پیچد در بند بند وجودش ... نفس هایت به آن هوای زندگی می دهد ، تند ،تند و تپش جانت به آن امید وجود ... تو دلیل تمام هستی می شوی امشب ... تو معنای خوشبختی می شوی امشب ... فرشتگان به ساقدوشی تو به پائین می آیند ... ساجده ... ! آرام .. دیگر تمام شد همه روزی که آرزوی این لحظه را داشتی ... !

لباس سفیدش را بر تنش می کنند ، صورتش را با سدر و کافور زینت می دهند ، می پیچندش درست به شیرینی یک شکلات ، به شیرینی امشب ....

 

 

ـــــ

 

+ چقدر مشتاقم به اون روز ! 

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

نا تمام ؟! شروع نشده بود که !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/3/4 8:17 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

یک زمان هایی ، منظورم زمان های دور است ... خیلی دور ، آنقدر دور که حتی خودم هم درست به خاطرشان ندارم ! درست در همان گذشته های دور ، دختری بودم با آرزو های بزرگ ... خیلی بزرگ ... ! دختری که یک کوله پشتی به کمرش بود و در آن پر بود از اراده ، همت ، پشتکار و تلاش ... دختری که با همان یک کوله شناخته شده بود ! گاه به او می خندیدند و گاه نه ... کوله ی امید ... 

 

 

+ نمیتونم تمومش کنم ! نه اینکه نخوام ... نمیتونم این متن رو تموم کنم ... ! نه حالم اجازه میده نه بالم ... خیلی وقته که وبم خاک خورده ! درست میگن ما آدما ده برابر اون چیزی که با بقیه حرف میزنیم تو دلمون با خودمون حرف میزنیم ... انگار نه انگار که مدت هاست درگیر یه جنجال درونیم ... ده برابر ؟! شاید صد برابر ! 




کلمات کلیدی :

برکت از معلم گرفته شد و معلم از برکت

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/2/13 1:8 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

نیمه ی اردی به عشق ، روز معلم ، نیمه ی شعبان  ... من به اتفاقی بودن اتفاق ها کافرم که گر این روز ها اگر مومن تصادفی بودن تصادف ها باشی ، کافری ... دین من ، دین علت و معلول است ... که گر وحی پس از نبی خاتم ( ص ) نبود ، بود ! که خدا علنی نکرد ... من به وحی ایمان دارم که گر خدا می گوید والقلم ؛ پشتش تفسیر ها خوابیده ... که یعنی قسم به قلم . قلمی که در دست توست و دست هایی که متبرکند به گرمای نور وجود من بر قامتشان .

و روز دمیده شدن ذات مقدس الهی به آب و گل آدمی ، خدا یواشکی به کناری آمد ... فرشته ها را کنار زد و آرام آرام تکه ای جانش ، قطره ای خونش و ذره ای نورش را با احتیاط لابلای آن روح به قامت برگزیدنگانش وزاند ... که فتبارک الله به وصف شیشه ی عطری بود که دست های گچی اش بر لوحی می نگاشت آنچه را خدا بدان قسم یاد کرده ... نون . والقلم و ما یسطرون . و قسم به قلم و آنچه می نگارد ... و قسم به دست های با برکتی که از نوازششان بر خاک آدمی ، نهال ها می رویند ... و قسم ... و قسم به ... راستی : به گمانم نشانه ای از نشانگان ظهور سالهاست هویداست ! و قسم به آوای طنین انداز آسمانی که به زبان جان می پیچد در وجود و هرکس ، می خواندش ، می فهمد عشق زیر و بمش را ... قسم به صدایی که نتش ، نت زندگی است ... گنجشک ها هر صبح را بیخود شلوغ نمی کنند .. که آوای شکرشان زمین را بر میدارد وقتی چشمان رسولی از جنس آموختن به دنیا باز می شود ...

حواست باشد ؛ مباد دست نوشته هایش را بی وضو لمس کنی که این ها متبرکند به قدم های خود خدا که وقتی می گوید به هر گامی که بر آموختن بلند شود ، بال ملائک فرش می کنم  ، ملائکه به بدرقه ی او می آیند و تا به زمین هبوط می کنند تا صعودی را باید از دامان جانی که به آموختن به پا می خیزد. میدانی ؟! مولای ما علی بن ابیطالب (‌علیهما السلام )‌در شهر علم بود و کعبه ای به حضورش شکافت ، حال به تکریم وجودی که می فرساید خویش را تا باغبانی کند به جان ، گل هایی را که بناست به شهر علم قامت بلند کنند و عطر صلح و دانش و سر بلندی بپراکنند در سراسر عالمی که بناست ساخته شود به حضور پیشوایی که تمام شعبان به شکرانه ی ولادتش آزین بندی شده ، کعبه ای به طواف می آید و وای ... وای بر آن نگاه پدرانه ی علی (‌ علیه السلام )‌ که می شکافد قلب وجود تقدیس شده ای به نام معلم را ... 

این روزها ؛ معجزه ها کم نیستند . چشم های بینا کم شده اند ... امسال ، اردی به عشق و شکوفایی گل های سرخ و عطر افشانی یامهدی ها و نورانی خیابان ها ، به تصادف یکجا گرد نیامدند ... کائنات همگی دست در دست دادند تا بگویند مهدی  یک رمز است و گشودن رمز آن تنها یک حرف بی حرف دارد ؛ معلم ! 

 

ــــ

#س_شیرین_فرد

+‌مدت هاست از نوشتن فاصله گرفتم اما همیشه دوست داشتم تا روز های خاص رو با زبانی بیان کنم که ناب باشد ... ! 

روز معلم ، نیمه ی شعبان ، ولادت مولا مبارک .

التماس دعا 

 

 




کلمات کلیدی :

دلش آرام شد ....

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/1/26 11:51 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

کلید را در قفل می اندازد ، می چرخاند و می چرخاند و می چرخاند . به گردش آخر که می رسد ، دست هایش نای چرخیدن ندارند ... ! تمام توانش را می ریزد در دست هایش ، می چرخاند ... محکم ... درد شدیدی در انگشتانش فوران می کند . مثل تمام دقائق قبل ، زانوانش می لرزند ، دست هایش به رعشه افتاده اند . کسی خانه نیست ... دودستی سعی می کند ... هوا سرد است ، می بارد ... درد استخوان سوز تا عمق جان می رود ، خوبی بارشش این است که لااقل تنها نیست ! فشار می دهد ، صدای باز شدن زبانه می آید و در باز می شود . دیگر دست هایش از درد و سرما بی حسند اما هرچه سعی می کند تکانشان دهد ، تمام اراده اش برای بالا بردن دست ها ، می شود لرزش ! یک لرزش عمیق بی انتها تا عمق جان ... ! 

 

دخترک دلش یک آغوش گرم می خواهد . یک آغوشی که بکشدش در خودش و غرق شود در آن ... یک آغوشی که تا انتهای بی نهایت او را در بر بگیرد و رهایش نکند . دخترک یک شانه می خواهد ، یک شانه در آغوشی گرم که بشود تکیه گاه تمام این بی خوابی های اخیر ، بی تابی ها ... که بشود پناه تمام این بی پناهی ها ، اشک های شبانه و خنده های روزانه ... 

 

دست بر دیوار می گذارد ، مدد میطلبد ز در و دیوار ، کیفش به زمین می کشد و خودش به زحمت ، پله ها را بالا می آید ... می لرزد ... 

 

دخترک دلش یک آغوش گرم می خواهد که تمام سرمای این مدت را از جانش به در کند . دخترک ، دلش ، دستی بر پریشانی تمام این سال های موهایش را می خواهد ... دخترک دلش لالایی می خواهد ، دلش خواب می خواهد ... 

 

آرام آرام باد ، دخترک را در آغوش می کشد . دست هایش را می برد تا روی مو های پریشانش ، دست می کشد ... نسیم او را در آغوش خود غرق می کند ؛ دخترک ، می پرد ... ! 

 

 

ـــــــ

#س_شیرین_فرد 

 




کلمات کلیدی :

اینجا کسی نیست که چشم هایم برایش مهم باشد !؟

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/1/19 11:38 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

دوازده تا پانزده مرتبه در دقیقه ... یک ضرب و تقسیم ساده نشان می دهد که بیش از ده هزار بار در تمام طول این بیست و چهار ساعت لعنتی ، پلک می زنیم ... امروز می شود سه روز ! دقیقا سه روز که خون مردگی زیر چشمم ثانیه به ثانیه بیشتر و بیشتر می شود ،جالب است ! خون هم فهمیده این رگ ها ارزش جریان ندارند ، نشسته گوشه ای و مرده ... !  سه روزی که عین ده هزار بارش جان می دهم ... مگر یک پلک چقدر وزن دارد ؟! چقدر عصب در همین چند سانتی متر مربع جای می گیرند ، چقدر پتانسیل درد دارد اصلا مگر یک ضرب پلک چقدر فشار می آورد ؟!  یا یک پلک تا چه حد توان ورم کردن دارد !؟!

از امروز صبح چشم چپم نیمه باز مانده ، از امروز صبح دردش امان بریده . از امروز صبح خون مردگی اش رسیده تا به نزدیکی گونه ام ، از امروز صبح تار میبینم ، از امروز صبح ... .

دردش ، دردی نیست ! تاری دیدش ، هرچقدر کلافه کننده اما مهم نیست ! سردردی که باعثش شده نیز هم ... ! کبودی اش هم با یک کاور ضد آفتاب رنگدانه دار پانصد و بیست هزار تومانی و عینک دودی تیره ی بزرگی که نصف صورتم را بپوشاند هر روز صبح حل می شود ! اما درد ، درد ندیدن هاست ... ! درد این است که پدرم سه روز است نپرسیده نازک گلش چه شده ؟! سه روز است مادرم چشم هایم را دقیق ندیده ... درشان زندگی نکرده ... ! درد آن است که کسی نبود که در تمام این سه روز بگوید ، ساجده ... ! درد ، درد تنهایی است ... درد ، درد اشک ریختن هاست ... درد ، درد چشم نیست ... درد ندیدن هاست ... اصلا درد ، درد فهمیدن هاست ... سه روزی که چشم های تو ، مهم ترین عضو بدن یک دختر ، دریچه ی جان و عامل دنیا را ندیده اند ، پس عمری است خودت را هم به زور در دیدشان گنجانده ای ! 

تراژدی هر روز ، تکرار می شود ... می رسم به خانه ، آرام آرام دست هایم را تر می کنم و با احتیاط دردناکی کف را سوی چشم هایم می برم ... رنگدانه ها آرام آرام سر می خورند ، آرام آرام تناژ قرمز و بنفش ملایمی سلام می کند ... چشم هایم به چشم هایش در آینه دوخته می شود ... خوبی دختر ؟!

 

ــــ

+‌برزخ ... ! راستی ! دهخدا حال این روز های مرا دیده بود ؟! 

+ جان دادنی که حتی نوشتن هم دوایش نیست گویی همان احتضاری است که آرام آرام دارد طعم ملک الموت را به جانت می چشاند ! 

+ امروز دلم رو زدم به دریا ، عینکم رو برداشت و صاف زل زدم تو چشم هاشون ... درد ندیدنش حتی با تقلب ، قلبم رو فشرد  ! 

#س_شیرین_فرد

 

اینجا کسی نیست که چشم هایم برایش مهم باشد !؟ 

یکجور هایی هل من ناصر است ! که نجاتم دهد از این گرداب درد ، از این تنگ بلا ... ! شاید هم یکجور هایی طلب دلگرمی است ... یا یک جمله ی خبری ! که نمی خواهم باورش کنم ! 

 




کلمات کلیدی :

امشب هم به نیمه رسید

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/1/14 11:19 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 

دیگر نه تابی مانده ، نه توانی ... ! می لرزند ، درست شبیه دانه مروارید های روی گونه ام ، می لرزند ... دست هایم ، دست های عزیزم ... دست های نازکم ... کجاست آن عطر بهارنارنج ؟! کجاست آن سرخی و طراوت .. دست هایم دیگر تاب نوشتن ندارند ... در رگ و پی شان واژه جریان دارد و دیگر نای بلند شدن ندارند ... دست هایم خسته اند ... بی حسند ... دلشان خواب می خواهد ... دلشان آرام و قرار می خواهد .. دلشان ... 

پشت سرم می سوزد ... دیگر توان اشک ریختنی نیست ... دو قطره ای که می بارم ، این چشم های لعنتی شروع می کنند به سوختن و سوختن و سوختن و تا خود صبح روی هم نرفتن و تورم و تورم و تورم ... 

نای نوشتن نیست ، توانی نیست و رمقی ... این نوشته را به نیمه نرسیده ، تورم چشم های سرخ و لرزش بی وقفه ی دست های رنگ پریده و سوزش بی رحمانه ی پشت سرم ، به پایان می برند ... ! و نشد که امشب هم سبک شوم ... 

 

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

ابزار وبمستر