سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، تو را به آنچه خدایت بدان فرمان داده راهنمایی می کند و زهد، راه ترا به سوی آن آسان می گرداند . [امام علی علیه السلام]

ساجده ای سراسر درد ..

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/11/13 2:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوباره همان پرده ی سیاهی که تمام این یک ماه ، گاه و بی گاه دنیای رنگی مقابلم را می دزدید ، برای چند ثانیه خود نمایی کرد . می دانستم ماندنم به این معناست که تا پایان درد ِ سری که افتاده بود به سرم و میهمان یکی و دو ساعت نبود باید بمانم . می دانستم این سیاهی هشدار است . یک چشمه است از رنگی بالاتر از این سیاهی که در راهی منتهی به من دارد نزدیک می شود . حرفم را سریع بریدم ، تمامش کردم . دستم را تکیه گاهی کردم برای تنی که این روز ها نایی برایش نمانده بود ، آمدم بلند شوم . دنیایی دور سرم چرخید و چرخید و چرخید ، پرت شدم درست روی همان صندلی مطب . می خواستم زودتر بروم . می خواستم فرار کنم . ترجیح می دادم سرم روی شانه های فلزی ماشین بگذارم تا اینجا . ترجیح می دادم سرم را محکم به دیواره های سرد و آهنی ماشین بکوبم تا دیوار های گرم گچی اینجا . دلم می خواست این اپلیکیشن لعنتی لفتش ندهد . زودتر یکی بیاید و مرا بردارد و ببرد . زودتر بنشینم روی صندلی عقب ، کز کنم و روسریم را تا زیر چشمانم بکشم و صورت به رنگ گچم را زیر چادرم پنهان کنم . آرام پاهایم را روی زمین فشار دهم ، دندان هایم را به هم بسایم و کسی نباشد تا مرا ببیند ، تحلیل کند یا کمک کند . زودتر می خواستم برم نزدیک آب سرد کن ، ادویل همیشگی را از کیفم بیرون بیاورم و بخورم . زودتر می خواستم تمام شود .  این همه فکر در سری که هشدار آشفتگی داده بود می چرخید و می چرخید و مرا می چرخاند و می چرخاند . بلافاصله دوباره دستم را تکیه گاه کردم . این بار دست هم نایی نداشت . به زحمت اما سریع بلند شدم . دختر موقر و متین روی صندلی مطب ، حالا پاهایش را یکی جلو و یکی عقب گذاشته بود تا نیوفتد . دکتر می گفت آن استیبل ِ آن استیبلی ... ! سال های دور که فاصله ای تا تافلم نمانده بود ، زبانم خوب بود . الان را نمی دانستم ؟! فقط یک حرف مدام در سرم تکرار می شد . آنطور که یادم بود آن استیبل می شد نا پایدار . زبانم با اینکه خاک گرفته بود اما گویا هنوز هم بدک نبود . پزشکی را نمی دانستم . اینکه در پزشکی این اصطلاح به چه معناست و به چه کسانی اطلاق می شودرا نمی دانستم ، نمی خواستم هم بدانم . فقط می دانستم این روز ها حالم خوب نیست ، اصلا خوب نیست . 

از یک ماه قبل به من گفته بود تا سه شنبه ای که فرداست برویم به پارک مورد علاقه اش و درست در همین سوز سرد زمستان ، از او عکس بگیرم . از خودم بدم می آمد . از این همه توانایی که هرکس آویزان یکی شان بود ، نفرت داشتم . دلم می خواست فقط هیچ کاری نکنم . دلم می خواست مغزم را در بیاورم و بگذارم در کشو ی میز بالای تختم و هیچ کاری نکنم ، هیچ کاری ... ! اما به او قول داده بودم . همه چیز در سرم می چرخید و این دردی که هر ثانیه با صدای بلند تری به ورقه ی مچاله شده ی مسکن در دستم می خندید ! تا فردا خدا بزرگ است ... امروز را به سر کنم ! دست خودم نبود ، آنقدر سرم را به اطراف کوبیدم تا این درد ساکت شود که راننده ترسیده بود . برایم آب آورد و چه خوب می شد اگر مثل درد های قبلی فردا را هم می ماند ! آن وقت با نفرت کمتری از دست های توانمندم می توانستم بگویم درد دارم و نمی آیم .

چشم هایم را که باز کردم ، صبح شده بود . نقاب خنده ی همیشگی را برداشتم ، گذاشتم روی تمام زخم ها و کبودی ها . دوربینم را در کیفش گذاشتم و کیف خودم را در دست گرفته و راه افتادم . می خواستم کمی رانندگی کنم . می خواستم کمی تنها باشم . یک ساعت و نیم زودتر راه افتادم و خیابان های بی رحم شهر را گشتم و هی بلند بلند گریه کردم . 

بام تهران ؛ خب . یک ساعت زودتر رسیده بودم . با خودم کمی قدم زدم . کمی فکر کردم . کمی عکس گرفتم . عکس هایی که دلم می خواست . عکس هایی که قرار نبود تحویلشان دهم ! عکس هایی که کسی از من نخواسته بود ... ! چه حس غریبی ... ! ساعت قرار که رسید ، تماس گرفت تا پیدایش کنم . نیم ساعتی درگیر بودیم تا همدیگر را پیدا کنیم . می گفت یک جای خوب برای عکاسی گیر آورده و نشسته آنجا و نمی خواهد از دستش بدهد  .مسیری را می رفتم که او راهنماییم کرده بود . نگاهم به پایین بود ، درست به دست هایم ...

آلاچیق درست با یک پیاده روی نیم ساعته از ماشین من بود . دیدمش ، دست تکان داد و محکم پرید در بغلم . یکهو صدایی بلند شد ؛ امشب ، شب شادی و جشن و سروره .... ! 

چشم هایم را باز کردم ، آلاچیق پر بود از ریسه های رنگی ، یک اسپیکر ، یک کیک و چند جعبه ی کادو با یک قفس . به دست هایم نگاه می کردم ، می لرزیدند اما گرم بودند . 

از پشت ، گرمای دیگری حس کردم ، برگشتم . دوستی چندین و چند ساله ی من و ماهی برمی گشت درست به جایی که پری در خواب هم نمی دید . چطور با او هماهنگ کرده بود ؟! چطور بخشی از وجودم را کشیده بود اینجا پیش نیم دیگرش ، پیش خودش . پیش من ... 

آسمان تهران ابری بود ، باد می آمد . بارید . طوفان شد . بند و بساطمان را جمع کردیم و رفتیم درست گوشه ی سمت راست یک تونل پهن کردیم . گوشی چند میلیونی ام ، حالا خاموش شده بود . ساجده ، بعد مدت ها از ته دل می خندید . نگران لباس های گرانش نبود ، روی زمین نشسته بود و داشت در همین لیوان های پلاستیکی سرطان زا ، نسکافه می خورد . رهگذرانی که می رفتند ، خاکستری بودند . بی تفاوت اما ما کافی بود تا یک موتور از کنارمان رد شود ، غش می کردیم از خنده . میان این آدم های خاکستری بودند آدم های رنگی که نه مرا از قبل می شناختند و نه اصلا می دانستند جریان چیست اما تبریک می گفتند ، با ما عکس می گرفتند و رنگ بیشتری پخش می کردند به این روز ... 

بعد مدت ها ، ساجده خندید ...

از ته ِ دل ... 

_____

+ دمتون گرم :) خب ؟!

+ دلم تنگ شده ، برای بی دغدغه نشستنمون کنار تونل و تولد خوندن ، خندیدن و دست زدن . برای با فشفشه سوزوندن لباسامون . برای فندک گرفتن از عابرا که شمعا رو روشن کنیم . برای تک تک ثانیه هاش

خدایا ، بودنت برای من بهترین نعمته . بودنی که گاهی با آدمای اطرافم بهم یادآوریش می کنی . آدمایی که رنگ تو رو دارن و عطر تو رو پخش می کنن به کل زندگیم ...

شکرت 

+ اینکه آدم یاد کسی باشه ، با ارزشترین هدیه است حتی اگه آلاچیق و دیوونه بازی همراهش نباشه . پیام های تبریکتون ، پست ها و استوری هاتون ، خنده هایی رو روی لبم آورد که هیچ وقت نمیشه تکرارشون کرد . یه حس قشنگ . ممنونم 

#س_شیرین_فرد

 




کلمات کلیدی :

یک قاتل درست در درون تو

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/11/4 1:47 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دخترک چهارده ساله ای که باید بازیگوشی می کرد ، صورتی می پوشید و دلش برای خرگوش ها ضعف می رفت ، حالا خسته و غمگین گوشه ای تاریک را خیره به ناخن های جویده شده اش نشسته بود . دخترک ، تنها چیزی که می خواست هیچ چیز و تنها کسی که می خواست هیچ کس بود . گوییا تنهایی ، همان قصر رویاهایش بود . دخترک ، کوچک بود . دخترک ، مثل تمام ما انسان ها ناقص بود ! فکر می کرد علم تمام عالم را دارد و با منطق آنکه روح آدمی نیاز به مراقبت دارد و دارو به جسم می رسد ، از درمان سر باز می زد . دخترک فکر می کرد دارو درمانی درست شبیه این است که گرسنه باشی و برای رفع گرسنگی ، رانندگی کنی ... !

کمی گذشت ! دخترک بزرگ شد و رسید به سوم دبیرستان ، رشته ی تجربی . فصل دوم زیست شناسی ؛ حالا دخترک می داند که احساسات ما ماهیت فیزیکی دارند . سلول های عصبی به نام نورون هستند که احساساتمان را در خودشان جای دادند و در مغز ، منطقه ی مخصوص به خود را دارند . نورون های ما درست مثل جان های بی جانی هستند که احساسات ما جانشان می دهد . ما نورون های ترس داریم ، نورون هایی که حافظه دارند ! چرا بار دوم دست به اتو نمی زنیم ؟! نورون هایی که جان دارند و می فهمند . این احساسات ما ، مثل هر موجود زنده ی دیگری نیاز هایی دارند ؛ غذا ، پوشاک ، رشد ... هر نیازی که فکرش را بکنید . پوشاکش را نوروگلیا برایش میلین می بافد تند تند و حالا ما داریم دو موجود زنده را عذاب می دهیم . نورونی که احساس ما را دارد و نوروگلیایی که نگهداری اش می کند . دارو درمانی در روان پزشکی درست شبیه این است که هر انسانی یک سری مواد مغذی و معدنی احتیاج دارد تا در طول روز به آن دسترسی داشته باشد و از آن ها استفاده کند . ویتامین ها ، پروتین ها ، تمام گروه هایی که دریغ کردن هر کدامشان از بدن و زیاده روی و افراط در آن ها نیز  سبب بروز بیماری می شود . افسردگی ، اضطراب ، وسواس و ... همگی موادی هستند که نورون های ما به آن ها احتیاج داشتند به آن ها نرسیده است ! دارو درمانی لزوما به معنی آرامبخش های پی در پی و یا به معنی دیوانه بودن نیست ! فقط داریم احساسمان را تغذیه می کنیم . غذایی را به او می دهیم که بدنش احتیاج دارد . 

ما از اینکه گرسنه می شویم ، تشنه می شویم ، احساس شرم می کنیم ؟! احساس سرما و گرما چطور ؟! حالا نورون ما مواد مغذی ندارد ! غذا ندارد و از سوتغذیه دارد میمیرد ! گرسنه است !  دمای بدنش پایین است ، نزدیک است بمیرد . می شود یک پدر ، دختر گرسنه ی نحیفش را بنشاند مقابلش ، دخترک از شدت ضعف هی غش کند و هی ضعف رود اما پدر فریاد بزند ، بخاطر آینده ی خودت (!) به تو غذا نمی دهم . حرف مردم چه  !!!؟!!! می خواهند بگویند به دخترش غذا داده ؟!!!! ننگ از این بالاتر ؟!!!!  اگر بناست مردی که به خواستگاری می آید ، صرفا بخاطر اینکه قاتل بودید و یک نورون و نوروگلیای بدبخت را کشتید بیاید ، بهتر آن است که نیاید !

بعضی از ما ، مثل جهارده سالگی من علاوه بر کودک درون یک آپشن اضافه تری را در خودمان رشد می دهیم به نام شکنجه گر درون ... احساسمان را سرد و گرم می کند ، غذایش را نمی دهد ، وقتی مریض می شود ، پرستاریش نمی کند ، درمانش نمی کند و تهش هم راست راست بالا سرش می ایستد و می گوید احساس مال تو نیست ! غافل از آنکه این احساس ، تمام وجود اوست . 

نگذاریم شکنجه گر درونمان قاتل شود . 

تمام ! 

 

_____

از نظر علمی خیلی تخصصی نیست . من روان شناس یا روان پزشک یا عصب شناس نیستم . یک دختر هجده ساله ای هستم که در حد اطلاعات دبیرستان خودم ، با زبان ساده حرفی را زدم که مدت هاست در دل دختر های هم سنم مانده . دختر هایی که کنکور زمینشان زد و حالا خانواده هاشان به بهانه ی آینده ! قریب به یک قتلند . 

عزیز ترین جان های اطرافم ، نمی خواهم قاتل شوند . نمی خواهم باقی زندگیشان را بشوند سردخانه ی جنازه هایی که از گرسنگی تلف شدند . دوست ندارم در چشم های دوستانم ، جسد ببینم . بی روحی ببینم . سردی ببینم ... ! 

خب ؛ اصولا هر مطلبی که برای این مجله نوشتیمو بعدا اینور و اونور دیدیم و خیلی اسامی زیرش دیدیم ! متن هایی که نوشته میشن بچه های منن ! خود خود بچه هام ! بذارین به مادرشون شناخته بشن نه به کسی که اونا رو از مادرشون دزدیده :) دزدی ، فقط دست توی جیب کردن نیست ... ! 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

بچه خرخون کلاس

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/10/23 12:56 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چندین ماه قبل درست وقتی چشم هایی که زیرشون سیاه شده بود و پر پف بودند خیره به کتاب های کنکور ، آرزو هام ، شادی و زندگی خوبم رو از ازشون التماس می کردن ، فراموش کردم زندگی چیزی فراتر از انتگرال و مشتق و نواسخ و مغناطیس و تنفس نایی حشراته . کتاب های کنکور ، برای من درست شده بودند الهه ای که تا بالا رفته بودند و هر روز من رو به زانوی پرستش در می آوردن . کنکور شده بود همه ی زندگی من و فشار اطرافیان برای رتبه ی خوب ، چیزی فراتر از زندگی رو از من گرفت ! 

اعلام نتایج برای من یه مرز بود . مرزی که دنیای رنگی رو از سیاه و سفید جدا می کرد . تا قبل کنکورم برنامه ی این روز ها رو ریخته بودم . کلاس هاشو ثبت نام کرده بودم و حتی شهریه ها رو تماما پرداخت کرده بودم تا نتونم ازشون فرار کنم . اقدام برای مجوز آتلیه ، رانندگی ، فتوشاپ و هرچیزی که تمام مدت تحصیلم برای من یک آرزو بود . شنبه ی بعد کنکور ، رفتم سر کلاس . هدفمند و خوشحال اما خیلی دوام نداشت !درست تا مرداد ... ! روز اعلام نتایج ... ! اون روز  ، شدت فشاری وارده باعث حمله ی عصبی و راهی شدن من به بیمارستان شد . تا چند ماه بعد از اعلام نتایج ، ناراحت بودم . افسرده و غمگین حتی تا خودکشی . نتیجم بد نبود . نسبت به سهمیه  هایی که اعمال کرده بودند و سوالاتی که لو رفته بود و نامردی های شدید این سال ها ، عربی نود درصد و زیست و دینی شصت درصد اصلا بد نبود . از متوسط رو به بالای کنکور نود و هفت هم حتی بالا تر ... ! اما انتظاری که من داشتم نبود ... ! پس تمام قد وایسادم به لجبازی با خودم . انتخاب رشته رو تماما خودم انجام دادم . شاید بزرگترین حماقتی که با این کارنامه کردم ! روز هام خاکستری و خاکستری می شد و من به پرتگاهی نزدیک می شدم که تمام هجده سالگیمو ازم گرفته بود و خودم بهش تن دادم ! با پذیرفتن انتظارات غیر معقول و بیجای دیگران .. !

دیگران از زندگی من چیزی نمی دونستن ! از جنگ من ! تن زخمیم و روح کبودم که تا مدرسه هر روز صبح می کشیدمش ... من جنگی بالاتر از رقابت ششصد هزار نفری تجربی داشتم ! 

خیلی طول کشید تا بفهمم قبول نشدنم تو جایی که می خواستم یه لطف خیلی بزرگ از سمت خدا بوده . هیچ وقت فکر نمی کردم بخاطرش نماز شکر بخونم و به خدا بگم دمت گرم :) ! 

اما خدا با این حربه بهم ثابت کرد اینقدری قوی هستم که دوباره بلند شم و زندگی یه چیز خیلی بزرگتری از مزخرفاتیه که این مدته تو مغزم پرشون کرده بودم . 

حالا دختر خر خون کلاس ، دختر تراز دوازده هزار و هشتصد و پنجاه سنجش آخر ، دختر ادبیات هشتاد درصد ، دختر رتبه سه رقمی کنکور های آزمایشی ، دختر معدل ای ، دختر طرح های برگزیده و خوارزمی و جشنواره های اینور و اونور ، دختر تمام مزخرفات علمی و بچه مثبتی که تا ته پیش دانشگاهیش با لیوان آب خورد و تمام اسباب هاش اتیکت اسم خورده بودن ، نقاشی می کنه ! عکاسی می کنه ، ماهی میکشه ، قرمه سبزی میپزه ، آرایش می کنه ، مو شونه میکنه ، رمان عاشقانه می خونه و در روز بیشتر از چهارصد گیگ فیلم دانلود می کنه ، لاک میزنه ، سریال میبینه ، دنبال جینگولیجات مغازه ها ذوق مرگ میشه و از همه مهمتر ، خوشحاله :)

خدایا

شکرت ... 

 




کلمات کلیدی :

شبیه من ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/10/5 9:38 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کلید را به قفل در انداختم . دست هایم را نای تکان خوردن نبود . یک ، دو ، سه دور کامل کلید چرخ زد . دستی که به دستگیره ی در التماس می کرد گشوده شود و زانوانی که یارای آمدنشان نبود . در را گشوده بودم اما ، قامت خمیده ام تکیه کرده بود درست به دستی که روی دستگیره ، وزنم را آویزان می کرد و دست دیگرم به دیوار چنگ می زد . سرم را انداخته بودم و آرام بغضم را می خوردم تا از کنار همسایه هایی که در راهرو بودند ، با یک سلام چند ثانیه ای و بی هیچ حرف دیگری ، عبور کنم تا به احتضار خودم برسم . نیمه جان نازک تنم را می خواستم روی دست بگیرم و کشان کشان به داخل حیاط پاییزی خانه بکشم . درخت ها ، شکوفه نداشتند . بی بار مانده بودند با شاخه هایی که در حسرت برگ های روی دست جان داده ، خشک شده بودند . 

گربه ای ، درست کمی آن طرف تر خودش را می کشید به دیوار . نمی دانم چرا ، اما در را باز نگه داشتم تا او هم با من داخل شود . شاید می خواستم در بی پناهی خودم ، پناهش دهم . همین که آمدم راهم را بگیرم و بروم ، گربه ی خاکستری سفید ، دوباره خودش را به دیوار کشید . نگاهم را از راه دزدیدم . این روز ها ، چیزی که در خیابان های این شهر غریب کم نبود ، گربه بود . تن به دیوار کشیدنشان ، برای مردم بی تفاوت این روز ها ، عادی بود . من هم یکی از همان مردم خاکستری ... اما این بار ، این یکی جنسش فرق داشت . نگاه هایش ، دست هایش ... گویی دخترکی تنها ، دخترانگی این سال های محکم ایستادنش را از دیوار طلب می کرد . چه آشنا ... ! زانو زدم . من بهداشتی دست استریل ، دستم را بی اختیار دراز کردم ، درست به نحیف جانش ... ! اولش ترسید . چقدر شبیه من بود . آنقدر این سال ها را سخت جنگیده بود که نوازش ز یاد برده . چقدر شبیه من بود و چقدر حالا حس می کردم ، تنها نیستم . 

زانو زدن کافی نبود . با همان چادر تازه شسته شده ی غرق در رایحه ی گل های لوندر نرم کننده ی گران قیمت خارجی ام ، نشستم کنارش . آرام آرام نزدیکم شد و با هر قدمش ، بغض من به گلو نزدیک تر ... 

دستم ، کشیده شد به سرش . او هم مثل من ، دختری تنها بود که تمام سال های عمرش را بی رحمی خیابان های سرد ، بی آنکه خودش بخواهد از او دزدیده بود . بغضم آرام به چشم هایم شکوفه کرد . همان حلقه شور آبی که این سال ها آنقدر به جانم باریده بود که خشک شده بودم  ، دوباره در چشم هایم سرچشمه کرد . همان جای همیشگی ... 

دست هایم ، بی اختیار به نوازش این سال های محکم ایستادنش ، دراز شده بود . دختری بود ، درست مثل من . دخترانگی های لطیفش ، خاک خورده بود . نم خیابان کشیده بود ، تمام این مدت لطافت برگ گل ناز دخترانه ای را ، گمشو ها و لگد ها و دست های سردی که به ترساندنش دراز می شد ، له کرده بودند . چقدر شبیه من بود ... 

برایم ناز می کرد ، برایش ناز می کردم ... سرش را به سینه ام می گذاشت ، دست های سرد لرزانم را دور تن نازکش حلقه می کردم . آرام می گریست ، آرام می گریستم ... 

او ناز می کرد ، من ناز می کردم . او اشک می ریخت ، من اشک می ریختم . او جان می داد ، من جان می دادم ...

او هم مثل من ، تمام این سال ها را باید می خندید ، بازی می کرد ، ناز می کرد ، خودش را لوس می کرد ، دست های دخترانه اش را به دنیای شیرین لاک های رنگارنگ می برد و برایشان ، یک جان رنگی می خرید . اما دست های او هم درست به مانند دست های من ، به جان رنگ لاک ، رنگ کبودی و خون گرفته بودند و بس ...

تمام این سال ها ، محکم ایستاده بود . یک عمر را آنقدر استوار مانده بود و زخم جان دیگران به جان خریده بود که دیگر نای ایستادنش نبود . چقدر شبیه من .. 

دست هایم را نگاه کردم . او خاکستری سفید نبود . او سفید سفید بود . تمام این رد سیاه ، دوده ی خیابان های بی انتهای درد بود که به مهربانی جانش را خانه شان کرده بود . درست شبیه تن خاک خورده ی من ..  

اصلا دست های او ، تن او ، خود او ، شبیه  من نبود ! خود من بود ... همان دست هایی که این سال ها ، تمام این تن زخمی را به زحمت به دندان کشیده بودند ، مرهم گذاشته بودند و همین دست ها ، تنها انگشت هایی بودند که رد خونین اشک ها ، ز گونه پاک کرده می کردند .

شانه ی گرمی که این سال های بی کسی طلب کرده بودم ، بازوان محکمی که تکیه گاهشان می خواستم ، تمام این سال ها همین دست ها بودند و بس ... همان گرمایی که دلم می خواست تمام این سال های درد را برایشان ببارم و دست گرم به سرم بکشند و آنقدر آرامم دهند تا سرم به تکیه گاهشان ، آرام آرام به خواب رود ...

دستم را دراز کردم . مثل تمام مدت بی کسی بی پایانم ، سرم را روی تنها شانه ی گرم این سال ها آرام دادم . سرش کنار سرم ، آرام گرفت . با هم باریدیم . این بار ، دختری از جنس من ، منی از جنس او ، تنهایی های بی کسمان را به جان بی جان خود ، خریده بودیم . 

من آرام گرفتم ، او آرام گرفت . کنار هم چشم روی هم گذاشتیم و تا صبح ، در سرمای بی رحم زمستان نوجانی ، تازه از راه رسیده ، اولین رویای رنگیمان را گرم ، زندگی کردیم . 

___

#س_شیرین_فرد

اون شب ، حس می کردم دیگه ساجده باید تمام بشه . وقتش رسیده ساجده خودخواه بشه و خودش رو از همه بگیره و همه رو به دردسر بندازه تا سعی کنن یکی مثل اون رو برای سیبل تیر های سمیشون پیدا کنن . اون شب می خواستم خودخواهی کنم و کاری رو انجام بدم که ساجده رو برای همیشه راحت می کنه از درد کشیدن . اون شب قرارم با خودم این بود . برای خودم قهوه دم کنم و بعد شروع کنم به شمردن قرص های رنگارنگ و با هر شماره ، یکی بخورم . می خواستم ببینم چند شماره طول می کشه تا دنیام رنگی بشه اما وقتی در رو باز کردم ، یکی مثل خودم بی پناه ، یکی که تمام این سال ها رو مردونه جنگیده بود ، بدون شمردن دنیامو رنگی کرد ، دنیاشو رنگی کردم ... 

اون شب راحت خوابیدم

شاید اولین خواب راحتم ، در تمام این سال ها . 

احساس اون شب هیچ وقت به کلمات نمیگنجه ، هرچقدر هم که ادبیات عاشق باشه اما دوست داشتم بمونه به یادگار ولو همه ی اون حس نباشه ... !




کلمات کلیدی :

معلم نه ، دوست دارم عاشق شوم ... !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/10/3 12:31 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

صدای دست های دستگاه چاپگر چابک و جوان رنگی ، ساکت تر از خرناسه های  گرفته ی زیراکس پیر ، دفتر کوچک فنی را شلوغ می کرد . 

زیراکس پیر ، با صدای لرز لرزانش در گوشه ی سمت راست مغازه جا خوش کرده بود و آرام تکان می خورد و صبر را به کاغذ ها ، درست سیاه و سفید ، رنگ می پاشید و یواشکی نگاهی به چاپگرهای رنگی زرنگ آن سمت مغازه می انداخت که داشتند تند تند ، عجله را به سرعت روی گلاسه های مات من می زدند . 

پیرمردی ، درست در صندلی کنار من پایش را روی پا انداخته بود . کت و شلواری طوسی رنگ و پیراهنی آبی . با یک بافت به رنگی کمی پر رنگ تر از کتش ، دور تا دورش پر بود از دستخط مردانه ای ، گچ خورده و میان جان گچی واژه هایش ، چند صفحه ای سفید تر  با فونت بی نازنین جا خوش کرده بودند . 

نگاه زیراکس پیر ، با دست های پیرمرد عجیب اخت شده بود . زیراکس پیر ، سر صبر سیصد برگ را می زد و پیرمرد از وقتی من آنجا بودم ، برای بار چهل و هشتم سوال های امتحانی ریاضی و حسابان و دیفرانسیل دبیرستان صادق را چک می کرد . چهل و هشت بار خودش و سی و هفت بار دو جوان کارمند دفترفنی ، مو به مو مسئله ها را چک کرده بودند اما باز هم با همان دست های لرزان ، خودکار بیک آبی را دست گرفته بود و سوال ها را زیر و رو می کرد و برای بار پنجاهم هر کدام را از دو راه حل یا بیشتر ، حل می کرد و مطمین می شد . سرش پایین بود و مدام میان این کاغذ و آن کاغذ ، با همان صبر عجیب به دنبال عدد و رقم و کسر و ممیز و اعشار می گشت . رد عینکی ، گوییا سی و چند سالی بود که بر بینی اش ، جا خوش کرده بود . گه گاه ، تک سرفه ای می کرد و گچ روی دستمال کاغذی اش ، پخش می شد . 

بلند شدم تا چاپ هایم را تحویل بگیرم ، پیرمرد هم با من بلند شد و دست هایش را تکیه داد درست به میز سمت راست من . کارمند ، با من قیمت ها را چک می کرد :

- سیزده و پونزده ، بیست و شش و ده ...

همینطور عدد ها را بلند بلند کنار هم ردیف می کرد . پیرمرد نگاه را از بالای عینک انداخت درست روی دست های کارمند . انگار پسر بچه ای بازیگوش مقابل تخته ای سیاه و گچی ، ایستاده بود و درس پس می داد . 

- تا اینجا که میشه چهل و ...

- نه دیگه ! همین اول کاری اشتباه می کنید !

نگاه پیرمند ، رضایت گرفته بود .

سرم را بلند کردم و ادامه دادم : سیزده و پونزده میشه بیست و هشت . بیست و هشت و سیزده میشه سی و یک ...

با سی و یک گفتن من ، پیرمرد پوزخندی زد ؛ دلمونو به کی خوش کردیم ! سری به تاسف تکان داد و زیر لب دوباره چیزی زمزمه کرد . بعد نگاهش را دوباره روی کاغذ های خودش کشید . 

- نه دیگه خانوم ، ببینید .

دوباره حساب کردم . شد سی و یک ... 

این بار بلند حساب کردم . باز هم شد سی و یک 

بی آنکه سر پیرمرد تکان بخورد ، چشم هایش به سمت من گشت . 

برای اولین بار در تمام این یک ساعت و پانزده دقیقه ی انتظار ، چشم هایم با چشم های پیرمرد ، برخورد کرد .

چشم هایش ، چشم های مرد خشک ریاضیات نبود . چشم هایش دیفرانسیل و انتگرال نمی دانستند ، چشم هایش بی زاویه بود ، بی مشتق . چشم هایش ، چشم های پدری بود که این سال ها مردانه ایستاده بود به پای هزار هزار دختر و پسری که با این نگاه ها جوانه کرده بودند ، قد کشیده بودند و حالا داشتند به بار می نشستند . در چشم هایش ، می شد چهل سال گذشته را به زلالی آیینه و روانی آب ، خواند .  چشم های پیرمرد ، همان سبک بالی شوق پدرانه ی گام های اول کودکی نو قدم را پرواز می کرد . همان دست های مردانه ی با قدرتی که گام های اول را تکیه گاه می شود بر جان نحیفی بازیگوش و بعد رهایش می کند و از دور حواسش به تلو تلو خوران قدم قدم های سست هست . همان قلب نازک پدری که با هر زمین خوردن نازک گلش ، هزار تکه می شد . چشم هایی که تمام این سال ها را جای معلمی ، پدرانگی کرده بود و قدم قدم های استوار شاگردان قدیمی را ، سربلند ، به افتخار ایستاده بود . 

چشم های پیر مرد ، چشم های انسان نبود . اصلا چشم های زمین نبود ... پشت بازتاب تمام عدد و رقم های اشک خورده ، دنیای دیگری بود درست به قاعده ی عشق ، بنا شده و چه ناشیانه پنهانش می کرد ، پیر ریاضیات ...

نگاه هایم خیره مانده بود به باغ رویایی که پشت پلک های چروکیده ی افتاده اش ، پنهان کرده بود . سکوت صداهای سرم ، دفتر را در خود می نوردید . 

خم شدم ...

درست جلوی کفش های واکس خورده ی مردانه اش ، زانو زدم . دست های چروکیده اش در دست گرفتم . زبر شده بودند ، لک گرفته بودند اما هنوز گرم بودند .. یک دل سیر نگاهشان کردم . تمام جانم ، عطر گچ نم خورده ای را شکوفه کرد . 

خم شدم ، دست هایش را بوسیدم و رفتم . 

 

___

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

نامی است بس دخترانه ، یلدا

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/10/1 3:16 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

 روح تمام آرزو هایش را می دمد به جان نازک قاصدک .. 

قاصدک جان می گیرد و شیراز ، می بالد به دم و بازدم یگانه دخت آسمان که ممد حیات است و مفرح ذات و چه شراب نابی است ، خون رگ هایش ... ! 

دخترک ، نگاه بی تابش را بدرقه ی راه قاصدک می کند . دست دلش بی قرار ، دست قدم هایش را می کشد به سمت پرواز آرزو ها ... 

دخترانگی های لطیفش ، حالا دست انداخته اند درست به دیوار زمین . نوک پنجه هایش را نردبانی می کند به بلندی بدرقه نگاهی ، چند قدم بیشتر ...

دست هایش ظرافت وجودش را بالا می کشند و انگشت های پایش ، بار ظریف را کمک می کنند تا مبادا چال های کوچک کنار انگشتانش ، بار خستگی دریا کنند ...

قاصدک ، راه مه پیش می گیرد و نفس های نسترن به شکرانه ی اجابت آمین هایی که به آرزوی دخترک گفته اند ، اشک شوق می ریزند ؛ به لطافت شبنم ...

صدای هور می آید : یلدا جان ، دخترم ... !

چشم های دخترک هنوز خیره مانده اند ، دلش نمی آید دل بکند ... :

- فقط یک دقیقه بیشتر ... ! 

 

_____

یلداتون ، مبارکا ..

یک دقیقه بیشتر از روتین همیشه ، فرصت هست که کنار هم باشیم و شاید اون یک دقیقه برای دوستت دارم های نگفته ایه که نمی دونیم سال بعد فرصت میشه به هم بگیم ، یا نه ...

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

حالا دیگر می گذارم که بگذارید به درد خودم بمیرم

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/9/22 12:40 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تا یک نقطه ی تاریک در زندگی ، در مسیر تاریک ِ تا آن نقطه یعنی درست تا تاریک ترین نقطه راهی پیش روست ؛ سراسر درد ...

ابتدای راه ، گام هایت استوار ، بلند و محکم بر سر زمین می کوبد شجاعت و امید را اما کمی که رد خونی دست های بی رحم روزگار بماند بر تنت ، کم کم تحلیل می روی ...

کم کم جانت نیمه جانی می شود که دست می اندازی به هرکجا تا آن قدم ها را باز گردانی ... 

کمی بیشتر که بگذرد ، درست پیش از همان تاریک ترین نقطه ، دستت را دراز می کنی و به تنها چیزی که زورت می چربد ، چنگ می اندازی ؛ عکس پروفایل ... !

پروفایل های آدمی خانه شان است ، حواستان به عوض شدن تند تند آنها ، به پس زمینه های سیاه و خاکستری ، به دود و خاک و خون ، به جنگ و غم و خستگی شان بیشتر باشد ... !

کم کم استوری هایت تغییر می کنند . اول آواتار و حالا استوری ، پست ...

دست می اندازی به هر آنچه که دیگران ببیند ، ببیند و تو بی آنکه غرورت را له کنی ، بیایند و ریپلای دهند چه شده تا برایشان بباری ! 

کمی بعد تر که کسی نمی آید ، خودت را برای دیگران می شکنی ... به امید پابرجا بودن همان قول های کودکی ؛ تا تهش هستم !

اما تو به ته رسیده ای و هیچ کس حتی در ابتدا هم با تو نبود !

آدم ها به یک جایی که برسند ، جایی که درست من ایستادم ... به تاریک ترین نقطه  ؛ دیگر نه پروفایل عوض می کنند ، نه استوری می کنند ، نه پست ، نه تراشیدن مو ها از ته و نه حتی لباس تیره ... !

می رسند به یک نقطه ی پایان تا اجازه دهند آرام آرام در خودشان بمیرند ... !

آن نقطه ، همان نقطه ی خوبم های تکراری ِ اجبازی ، همان جایی است که تصمیم می گیرند برای خودشان یک کاور درست کنند مثل زندگی عادی تمام آدم ها تا مجبور نشوند به دلسوزی های ساختگی و نگاه های ترحم آمیز بی وقفه و فیلم های بازی شده ی نگرانت هستم ، جواب دهند ... ! تظاهر می کنند خوبند و در بطنش ، به درد خودشان می میرند  !

____

#س_شیرین_فرد 




کلمات کلیدی :

نبودن مرا هم تو گردن گرفته ای ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/9/13 12:3 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مثل ماه شب چهارده درست وقتی قرص کامل ز پشت پرده ی سیاه شب ، بیرون می کند تا ز بلندای آسمان خبر گیرد ، دلداده ی بی وفای خویش را ، نظر می کنی ...

صبرت نیست و چون مه بی رحم نیستی تا هر سی روز ، یک بار رو نمایان کنی و آسمان به سور دیدار تو ، چراغ ماهتاب آزین بندد و آب روی آب ، قد بلند کند ، مد کند تا دستش به آسمان برسد و هر بار قدقامت عشق آب را به جزری عمیق ، زمین زنی ... 

نه ... 

تو ماه نیستی که مه ز دست تو عشق ، تکلیف کرد و مه شد . تو ماه نیستی ، هور هم نیستی ، آب نیستی ، تو ای دلیل ماه شدن ماه ، دلیل هور شدن هور ، دلیل آب شدن آب ، ای جان تمام دلداده ها که به تبرک دست کشیدن عمویت بر زلف پریشان آب ، ماهی ها تا امروز بوسه می زنند قطره قطره ی اشک های آبی را که در هجران ، خود را در اشک های خویش غرق کرد !

جانم به فدای دل بی قرار تو ، مهربان پدر که تاب نمی آوری به صبری حتی به کوتاهی هفت روز ... ! 

و با اینکه هر بار مشق ناتمام عشقی که فراموش کرده ام ، دلت را می شکند اما باز هم چند روز صبر می کنی ، گرمای دستت بر دستم می نشانی ، قلم گرفتنم یاد می دهی و تکلیف می کنی عشق هستی را و باز هم فراموش می کنم ... 

و باز هم نگاهم می کنی به امید ... 

نه ...

جان نازکت ، می شکنم و باز هم چند روزی دوام نمی آوری تا دست کشی بر سرم و قنوت اشک آلودت را بدرقه ی راهم کنی ...

مهربان پدر ...

ای که منم پنهان شده و باز هم تو گردن می گیری غیبت مرا ... 

ای دلیل مهربان شدن مهربانی ... !

ای دل بی تاب 

نگه بی خواب

می آیی با هم ، یک قرار عاشقی بگذاریم ؟!

من تکلیف عشق کنم به تمام وجود و تو ، بیا تا لوح زندگیم به دیدارت امضا کنی ... ! 

نه از شنبه ، نه از فردا ، نه از رند شدن ساعت ، برای تو همین ثانیه ها هم به قدر کافی دیر کرده ام .. 

از همین حالا ، می آیم 

تو فقط ، 

حاضری بزن ...

 

____

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

فاتحه ای لطف می کنید ؟

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/8/24 8:30 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دانه دانه بلند می شدیم و از خودمان می گفتیم و با یکدیگر آشنا می شدیم ؛ زهرا سادات ، مهسا ، ملیکه سادات ، مریم سادات ، ریحانه ، زهرا ، فاطمه ، شهرزاد و سارا ... ، درست همان روز اولی که همدیگر را دیدیم ، بذری در دل دانه دانه مان جوانه زد . بذری که تا امروز ، درست یک سال بعد از پیش دانشگاهی ، دارد ریشه می داوند به تمام جان و تنمان ، بذری که ریشه داد ، ساقه داد ، برگ داد ، گل داد و غنچه هایش عطر دواندند به تمام زندگی مان . بذری که امروز به حرمت حضورش چشم های همه مان ترگونه کرده و آیه آیه نوری است که با صدای گرفته بر لب های خشکمان جاری می شود .

زهرا سادات را از سال هشتاد و چهار می شناختم . آشنایی ما بر می گشت درست به دورانی پیش از دبستان ؛ پیش دبستانی . همه همدیگر را می شناختیم . همه مان آشنا بودیم با همه ی زندگی همدیگر و حالا زندگی مان یک بخش جدا داشت ، چیزی که درست خانواده بود ؛ خواهرانگی ... !

پارک کرده بودم و منتظر بودم تا بیایند که برویم . زمان انتظار کمی طولانی شد . بی کاری را تاب نیاوردم پس گوشیم را برداشتم . طبق معمول همیشه ، وقتی که اینترنت سیم کارتم باز می شد   “دکه  “، اخبار تازه را برایم پین می کرد :

" مدیر عامل سازمان تامین اجتماعی به همراه معاونت سازمان ، در تصادفی جان باختند . "

بهت مرا در خود غرق می کرد . شک داشتم ؛ مردد بودم تا لینک خبر را لمس کنم و این تردید داشت جان مرا نیز می باخت ... !

خدا خدا می کردم پدر زهرا سادات ، استعفا داده باشد .

خدا خدا می کردم اصلا ایران نباشد .

خدا را به التماس می خواندم که خدا خدا کند پدر زهرا سادات نباشد .

به پای عرش الهی داشتم جان می دادم ، دست هایم را دراز کرده بودم به پایه های عرش و با اشک های بی صدایم فریاد می زدم ، فریاد التماس ... !

بار ها ، جانم ز بدن رفت و بار ها حال احتضار را به نقطه سرانجام مرگ رساندم تا خبر باز شد . چرا این ثانیه ها اینقدر کند بودند ...

سید تقی نور بخش ...

یا فاطمه زهرا ...

خواهرش تازه زایمان کرده بود ...

برادرش امسال کنکور داشت ...

زهرا ...

زهرا ...

زهرا ...

دیگر نتوانستم ادامه دهم ، کانتکت هایم را زیر و رو می کردم . حتی نمی توانستم به خاطر بیاورم به چه اسمی سیوش کرده بودم ... !

بوق می خورد و با هر بوقش ، گویی صندلی زیر طناب دار آویخته بر گردنم ، یکبار دیگر کنار زده می شد .

زهرا سادات جواب نداد ، صدای حزن انگیز مهسا بود :

-          تازه فهمیده ، حرفی نمی زنه ..

 

د ِ باز شو دیگر ، ترافیک لعنتی تهران ... !

 

 




کلمات کلیدی :

نگرانش هستم !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/8/20 3:39 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

سکانس اول : 

 

- مهدی ؟! سلام

- جاییم بهت زنگ می زنم .

- نه نه ! قطع نکن ! مهدی بدبخت شدم !

- چی شده ؟!

صدای گریه آلود و حزن انگیز من : بنزین ... !

- مگه دیروز نرفتیم با هم باکتو پر نکردیم ؟! 

با گریه ی تمام :  چرا ولی نمی دونم یهو چی شد درجه بنزینم اومده رو ای ! 

- گریه نکن حالا ؛ لوکیشن برام بفرست دارم میام . 

 

دقیقا یک ساعت و سی و هشت دقیقه ی تمام طول کشید تا با موتور که سریعترین حالت ممکن ِ ترافیک قفل شده ی ساعت شش به بعد است از میان همت و باکری و ستاری و حکیم و رسالت ، خودش را بیرون بکشد و برسد به من که نشسته بودم در ماشینی با در های قفل شده و سرم روی فرمان بود . به شیشه زد :

- رسیدی ؟!

- نه تو راهم این که میبینی پیغامگیرمه !

با همان صدای گرفته  : نمکدون :|

- پاشو ببینم ماشین نو چش شده ؟!

استارت زد ؛ بعد یک نگاه توام با حسرت ، غم و التماس به من انداخت : 

- خاموش کرده بودی ؟!

- خب آره ...

- ماشینت خاموش بود :| 

- خب اشکالش چیه ؟!

- بیا این درجه بنزین رو ببین 

- عههه ! چیکارش کردی ؟! اومد بالا ! فول شد یهو که

دستش محکم به پیشانیش برخورد کرد ؛ تو نمی دونی ماشین خاموشه ، آمپر هاش میوفته پایین :|

 

سکانس دوم : 

 

ظاهرا یکی از فیوز ماشین سوخته بود و از حرکت ایستادن مساوی بود با در خیابان و سرما ماندن و هل دادن ، در به در به دنبال یک لوازم یدکی ... !

دم در مغازه خاموش کردم تا بتواند کارش را بکند . کارش تمام شده بود و می خواستیم راه بیوفتیم . 

- مهدی ؟!

- چیه ؟!

-بدبخت شدیم !

با هول و ولا به کنار شیشه ی سمت من آمد ؛ چی شده ؟! 

-  چراغ چک ! چراغ چکم روشنه ...

- ببینم ؟! چی شده ؟! کو ؟!

- بیا ببین !

باز هم همان دست بیچاره که گمانم بعد از ضربه ی این بار به سرش ، از سی و دو جا شکست !

- این چراغ ترمز دستیته :| یعنی بالاس !

بعد با یک غرغر زیر لب سوار ماشین شد که : من نمیدونم تو این آموزشگاها چی یاد شما می دن !

 

سکانس سوم : 

 

به زحمت یک جای پارک پیدا کردیم و بعد از بیست دقیقه ی تمام در مقابل چشم هایی که از دقیقه ی چهاردهم از مغازه بیرون آمده بودند و تماشای ما را به بازی پرسپولیس ترجیح داده بودند ،  عقب و جلو کردن بالاخره وقتش رسید که دنده را خلاص کنم و دستی را بکشم . همین که آمدم سویچ را بچرخانم و بیرون بکشمش صدای خشمگینش بلند شد :

- کاپوتت کجاست ؟!

با توجه به تمام دعوا های طول مدت این بیست دقیقه و داد و بیداد های مهدی در ماشین ، با ترس و لرز خاصی دستم را دراز کردم درست به جلوی فرمان و انگشت اشاره ام را نشانه رفتم :

- اینجاست 

 

این بار وقتی به پیشانیش کوبید ، گمانم از صدایش پرنده های کل محله پرواز کردند : 

- اینجاست ؟! نابغه ! کاپوتت دقیقه جلو پارکینگ این یاروعه !!! :|

 

 

گمانم کم کم دلم دارد به حال آن سوختگی درجه سه ی پیشانیش می سوزد ! مهدی دق نکند ، صلوات !

 

 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

ابزار وبمستر