ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/30 7:59 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
یلدا دل ِ تنگی است
اینجا
که تنگی است
به درازا کشیده
یلدا
چشم بی قراری است
که رودی ز پایش روان گشته
رودی که می رود اما هست
رودی که زنجیری است
ز اشک هایی که
به درازا کشیده
یلدا
موج ِ این مد ِ بی بودن است
که مرا در خود خفه می کند
خفگی ای که
به درازا کشیده
یلدا
این واژه های بی پایان است ؛
حرفهایی که به درازا کشیده ...
یلدا
مهربانی مادری است
که آرام نشسته
و خیره به در مانده
انتظاری که
به درازا کشیده
یلداجان ِ من
تو همان
قصه ی پلاکی هستی
که به درازا کشیده !!!
میبینی ؟!
یلدا همه چیز هست
جز یلدا ... !!!
تو یلدایی و یلدا همه تو ... !
ــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/30 7:37 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
یلدای من
موی توست ؛
شبی که به درازا می کشد !
ــــ
+ دلنوشت
+ یلداتون تبریک !! :)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/23 7:38 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
برداشت اول
پنج شنبه ، هفت صبح
به نسبت آن ساعت ، جایگاه کمی شلوغ به نظر می رسید ، بنا شد تا به شخصه پیاده شده ، بنزین بزنم .
اشاره کردند از نازل موتور سیکلت ها بزنم ، پیاده شدم ، همیشه چهل و پنج لیتر گنجایشش بود .
اصلا نفهمیدم چه شد که با صدای مسئول جایگاه به خودم آمدم ، فحش هایی که همچنان سرازیر می شد و اصلا نفهمیدم کی ، تمام چادر و کفش و لباس هایم خیس ِ بنرین شد !
آمدم بروم کارت بکشم که روی همان بنزین هایی که خودم ریخته بودم ، لیز خوردم و ...
بلند شدم ، مجدد آمدم بروم که باز هم از روی همان بنزین هایی که یکبار از رویشان لیز خورده بودم و کار ِ خودم بود ، لیز خوردم و نقش ِ زمین شدم ... !
مسئول جایگاه با غضب نگاهم می کرد :
- بده من کارتتو !
برداشت دوم
جمعه ، شش بعد از ظهر
بوی سوختنی فضا را پر کرده بود
آمدم تا زیر ِ گاز را خاموش کنم ، در ظرف دستم را سوزاند
آمدم تا با دستمال بگیرمش ،
اصلا نفهمیدم چه شد که آتش تا بالا زبانه کشید !
برداشت سوم
شنبه ، نه صبح
همزمان با حرفهای استاد جزوه بر میداشتم ، چند دقیقه ای مکث کردم ،
واقعا نمی دانستم حرف "ز" در نوشتن "از" در مقابل "الف" نوشته می شود یا پشت آن !!!
برداشت چهارم
یک شنبه ، دوازده ظهر
با شدت به در شیشه ای خوردم و سریعا برگشتم و رو به در عذر خواهی کردم ! آن هم با ضمیمه ی حرکات شرمندگی ِ دست !!!
برداشت پنجم
دوشنبه ، سه ی بعد از ظهر
عادت دارم ابتدای یادداشت هایم "هوالرحمن" را بنویسم ،
اسمم را پرسیدند ،
گفتم و بعد که آمدم بنویسم
نوشتم
هو الـ"اسمم !!"
برداشت ششم
برداشت هفتم
برداشت هشتم
...
و این برداشت ها تا همین امروز ادامه داشتند .
می بینید ؟
هرکدام از این ها می توانستند به تنهایی یک داستان شیرین ِ طنز ِ زیبا باشند ؛
شاید برای شما بودند اما برای من تلخ ترین ، غم انگیز های دنیا هستند .
معلوم نیست فکر ِ من در کدام ویرانه ای مانده و بر سر کدام قبر زار می زند ؟!
معلوم نیست چه شده ؟!
چرا ... ؟!
ــــــــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/18 5:28 عصر
هو الرحمن الرحیم
دلش تنگ ِ توست
هنوز عشق تو ،
در برق نگاهش موج می زند .
چشمانش ، خود به تنهایی عاشقانه ترین رمان سال که هیچ ، قرن است ... !
این را من که یک زنم می فهمم ...
حتی پشت خنده های دروغینش !
ـــــــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/15 4:33 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
بیست و هشت ، بیشت و هفت ، بیست و شش ...
ثانیه های این چراغ ِ خونی از مقابل چشمان یکی یکی ز جان خود می کاهند و صورت ِ سیاه این پسر ز جان ِ من ...
بیش از شش سال نمی آمد داشته باشد ،
اما چهره اش شصت ساله بود ...
کودکی همانجا به کهن سالی بدل شده بود که نه جوانی دیده و نه نوجوانی ... !
دستمال می فروخت ...
اصلا حواسم به پوست خالی ِ پاستیل هایی که دیروز با شوق برایم خرید و با شوق خوردم که روی داشبورد جا خوش کرده بود نبود ... !
- خاله پاستیل داری ... ؟!
دلم شکست ...
نه خاله ولی عوضش پیراشکی دارم ،
- نمی خوام ، پاستیل دوست دارم ...
و آرام سرش را به زیر انداخت و رفت
بیست و شش ثانیه بیشتر نمانده بود ، یک دقیقه هم نشد مکالمه مان ...
اما قدر ِ بیست و شش ساعت گذشت ...
با صدای بوق ِ ماشین های پشتی به خود آمدم ...
کناری نگه داشتم
عینکم را در آوردم
گاهی از عمد عینک نمی زنم ، نمی برم ...
گاهی نباید دید ... !
گاهی نباید دید ...
ـــــــــــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/13 11:13 عصر
هو الرحمن
خیره بر ساعت می مانم
تا اطمینان کنم
که این ثانیه ها ، بی بازگشتند !
این ثانیه های ... !
آری ...
انتظار شیرین ترین دردناکی بود که خدا آفرید !
دقت کنی
تمام شیرینی ها
در همین شش کلمه خلاصه می شود ؛
ا ن ت ظ ا ر
و من صرف می کنم
تمام ِ صیغه هایش را
چرا همه شان متکلم وحده می شوند ... ؟!
انتظار ، تنها عذابی است که خود به تنهایی باید بارش را به دوش بکشی ... !
نه ماه ، فقط خودت گرمای دست ِ مادرت را بر شکم احساس کنی
و اندکی بعد نه ماه هم ، خودت دست بر شکم بگذاری
نه ماه تلخ ِ شیرین ...
و خدا زن را برتری داد به مادرانگی به عشق همین انتظار ...
انتظار آمدن پدر ، انتظار نتایج کنکور ، انتظار ِ آخر ماه ، انتظار ِ ... ؟!
میبینی ؟!
نصف بیشتر عمرمان در انتظار می گذرد
حتی ما می خوابیم که تاب ِ این انتظار را داشته باشیم .... !
ما می خوابیم چون منتظریم ... !
می خوریم چون منتظریم ... !
درس می خوانیم
کار می کنیم
می گوییم
می نویسیم
می خندیم
می گرییم
و ...
چون منتظریم
اصل ِ عالم بر این پایه بنا شد
بر پایه ی همین شش حرف ...
و حالا
همه ی این حرف ها بر این لوح آمدند ، نه از زبان من که نمی دانم که در من تجلی یافته و این چنین می نگارد ...
همه ی این حرف ها اینجا به صف کشیده شدند تا بگوییم
مدت هاست ، منتظر ِ دیدن صاحب ِ این دستان گرمی هستیم که بر رحم دنیا کشیده می شوند ...
ما سالهاست ؛
منتظر بارانیم ... !

ــــــــــــــ
+ این روز ها قلم بی پروا زیاد می چرخه ، گر به دل نبود شما ببخشید ، از دلمان بود لیکن دلی سیاه !
+ عکس : گل نرگس
+ استفاده با ذکر نام گل نرگس ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/12 5:4 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز دل رو زدم به دریا
آخه میدونی ؛
معنی عشق و دوستی این نیست که ...
اگه دوست واقعی ِ شما باشم
باید دیگران رو هم با شما دوست کنم
دوستی ،یک طرفه نمیشه ...
همیشه مزاحمت زیاد دور و اطرافم بوده ، چون سر و کارم با بی حجاب ها و ... است غالبا ...
مخصوصا خطوط اعتباریم که دائما در حال تعویضشون هستم تا جواب کسی رو که نمی شناسم ندم ،
اما این بار ، یه خطیو برداشتم و همین رو نگه داشتم
امروز ؛
باز هم یکی دیگه از همین پیام ها ...
و دل رو زدم به دریا
پرسید ؛
اهل دوستی هستی ؟!
تعجب می کنم
زمانی که من اسم دوستی که به دوستی برگرفتمش رو گذاشتم روی پروفایلم و افتخار می کنم همه به اون نام صدام می کنن و شرم که شاید نتونم اونطوری باشم که ...
و من ...
این بار
دل رو به دریا زدم ...
شاید خوب ،
شاید بد ،
شاید نباید پاسخ میدادم
اما ...
من امروز
بخاطر شما
قید ِش رو زدم
مطمئنم
شما هم ...
ــــــــــــ
+ استفاده ، با ذکر نام " گل نرگس (عج) " !!!! متن متعلق به ایشان است :) !
+ نظراتتون رو
اگر تعریف هست
ننویسید
نگذارید آفت غرور
به جانم بیوفتد
و به جای عشق
به امید تحسین ،
بنویسم
که این دیگر نوشتن نیست !

کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/11 9:2 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
احساس مرا چه می خواندی ؟!
عشق ... ؟!
جنون ... ؟!
شاید هم ...
هر آنچه که بود ، تو مرا فراخوانده بودی به کویت ...
مرا خواسته بودی به دیدن ِ رویت
و این احساس
خود ِ تو بود ...
خود ِ خود ِ تو ...
و حال که این قلم بی پروا می نویسد و می نویسد و
و
...
این دستان من نیستند !
نه !
گویی دستی دیگر است که می نگارد و از دل من حرف به میان می آورد ...
روز ِ اربعین ،
گذشتن چهل روز از طلوع خورشیدی که رفت به نوک ِ بالاترین نیزه ، جایی که دست هیچ کس در عین نزدیکی ، بدان نرسد ...
و چه مهربان هستی
که نگذاشتی جزو قافله ی جاماندگان بمانم
و مرا خواندی
میان کربلاییان ...
شاید از نوع پنجش ! ...
شاید به بهانه ی عکاسی بود اولش اما عشق مرا آنجا بیدار کرد ...
بی اختیار بود که مفاتیحم را در کیفم جا دادم و بی اختیار تر نم نم باران ... !
و چه می فهمند از عشق آنانی که مرا با دست به بیرون این گلزار انداختند که حق گرفتن عکس ندارید
و من تنها نگاره ی عشق به تصویر کشیدم و هرچند که می توانستم از طریق پدرم حداقل رفتار محترمانه با خانم ها را به آنان خوب یاد بدهم ، سکوت کردم و آرام آرام پله ها را تا بیرون ِ درگاه طی کردم ...
مهربان ِ من ... ، حرفی نزدم چون بر این باور مانده بودم که تو مرا بیرون کردی ... فقط به پاس اشتباهی که انتظار ِ سرزدنش را حداقل از کسی که خودش را با سیاهی ِ شب بر سر ، شبیه زهرایت ( سلام الله علیها ) می کند ، نداشتی ... تنبیه ِ پدرانه ای که بعدش با کاسه ای شله زرد گرم ذهن مشوش مرا آرام کردی ...
و قدم به قدم با خورشید ، تا خورشید را چه وصف کنم که احساسش در میان این کلمات نگنجد ...
و خودت مرا خواندی که آرام بیایم به کنارت
اقتدا کنم ، قربه الی الله ...
من می دانستم که کسی که بدان اقتدا کرده ام هم خود پشت سر تو ، قامت می بست ...
و تو در همه حال کنارم بودی
با من ...
و بعدش هم گوش فرا دهم و ...
بابی انت و امی ...
نفس من که مدت ها قبل فدای تو بود اما با این غم عظما چگونه کنار بیایم که پدر و مادر من تویی ...
فقط خواستی لحظه ای فارغ از این دنیا ، لبخند بر لب آورم و من چه غافل که چهل روز از رفتن بابا گذشت ..
دست های تو بود شاید ،
که تجلی کرد بر دستانی که آرام بر سرم کشیده می شدند
و من ...
هنوز دلم نمی آید ، مو هایی را که تو برای من بافته ای ، باز کنم ،
حتی برای خواب ... !
و چه خوب بود ...
این روز
کاش باز هم مرا لایق بدانی
به عاشقانه ای دیگر
و ...
ــــــــــــــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )
+ عکس به تاریخ یازدهم آذر ماه هزار و سیصد و نود و چهار

کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/3 10:10 صبح
هو الرحمن
رحمن و رحیم بودنت را مادام به خودم گوشزد می کنم در حالی که در تنهایی خودم دست و پا میزنم و منتظر ِ فرستاده ای از سوی تو هستم ... !
تا بشود فرشته ی نجات ِ من و بگیرد این دست زخمی ِ خونین را که تنهایی جزیی است که از این باتلاق تنهایی که مرا در خود می درد بیرون مانده ،
نفسی نمانده ، هرچه فرو میبرم گل و لایی است که بیشتر خفه ام می کند ، هرچه بیشتر می جنگم تا زندگی کنم ، بیشتر از زندگی دور می شوم وقتی که با هر تکان ، این باتلاق ِ طماع ، حریص تر می شود !
درختان اطراف هم دست بسوی خدا برده دعا می کنند !
نمی دانم دعای خیر نجات است یا دعای ... ؟!
اما از این دست های رو به آسمان برآمده فقط دعا بر می آید !
فقط دعا ...
کاش یکی شان شاخه ای بسویم دراز می کرد ، که بگیر مرا و خودت را بیرون بکش ... ! خدا را خواندی ، حرکتت کو که او برکتش دهد و مستجاب کند ، دعا های این چند روزه ات را ؟!
این باتلاق اگر مرا بدرد ، رنگ خون به خود خواهد گرفت ، قلبی که خون ِ دل به سراسر بدن می رساند ؛ بعد از مرگ هم می زند و خون دل را در سراسر ِ این تنهایی پخش می کند ، چرا که ایمان داشت ، ولو درصدی که این تن نجات می یابد و این تن ِ خاکی و خونی به امید زنده است !
چه کسی باور می کند ؟! که این تن ِ خاکی در میان دریای ِ خاک جان دهد ! در میان بازوان مادر خویش ... ! چیزی که از جنس اوست و او درش بند بند وجود را بوجود آورده !؟!
در میان دریای ِ این آدمیان ِ خاکی که ادعای محبت و قلب سرشار از عشق می کنند و داد حقوق بشرشان به نهایت آسمان رسیده و کودک دست فروشی کنار ِ چرخ ماشینشان آنقدر خسته است که به خوابی فرو می رود تا ابد ... !
اینجا همه شاعرند ، همه می نویسند ، همه از تنهایی می نالند اما هیچ کدام حاضر نیستند پناه بی کسی های بی کسی بشوند !
پناه بی کسی های بی کسی که این روز ها خستگی اش از عمق ِ جان بر آمده ، قصد دارد به یک خواب عمیق فرو رود ...
به عمق ابد ... !
و تنها دل خوشی من میان ِ این محشر همین فکر هایی است که گر این تنهایی مرا نکشد ، همین ها جان مرا خواهند گرفت ... !
سرم گیج می رود و این یعنی دنیایی دور ِ سر من می چرخند تا مرگ مرا به شادی بنشینند و من چرخیدنشان را نظاره گرم ... !
مردمان اینجا خیلی بی رحمند ،
شاید اینجا همان جهنمی است که گر بدانند آب ِ سرد جان تو را جلا می بخشد ، همان را از تو دریغ می کنند و آب جوش در دهانت فرو می ریزند ...
شاید این مردمان هم مامورند به عذاب ... !
شاید ...
زندگی ؛
برای من جز خاطره ای کوتاه به عمق ِ قرنی تلخ نبود !
آهای ... !
شاعر ِ خوش آوازه ی شیراز را خبر کنید
به او بگویید ،
اینجا
هر نفسی که فرو می رود عذاب ِ حیات و هر نفسی که بر می آید مرگ تدریجی ذات است !

ـــــــــــــ
+ دلنوشت ( اگر به خدایی ایمان دارید ، استفاده با ذکر نام گل نرگس )
+ عکس : گل نرگس
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/9/2 10:12 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم ...
رحمن و رحیم بودن ِ تو به وسعت دنیایی ادامه دارد ،
پس ...
این هم اولین باری نیست که قلم در دست جان می دهم و می گذارم تا او فقط بنگارد و بنگارد و بنگارد
شاید بگویم باید از اولین بار هایی که قلم در دست جان نبوده بنویسم !
این اولین باری نیست که فشار تا حدی بر من مسلط شده که بی فکر شروع به نوشتن کنم ،
نه ...
این اولین بار نیست ...
اولین بار نیست که با اشک دست های لرزانم تند تند بر سر این کلید ها می کوبند ،
این اولین بار نیست .. .
اما شاید اولین بار
همان وقتی بود که نمی خواستم باور کنم
میدانی ؟!
دل ِ ما آدم ها
برای کسانی که دوستشان داریم همیشه جایی دارد تا نپذیرد ... !
نپذیرد که این اتفاق افتاده !
و عقل مدام دودستی یقه ی دل را می گیرد و محکم تکانش می دهد که بفهم ! شده !
این جدال عقل و دل ، یک هفته ای هست که در من به پاست
یک هفته ای هست که دیگر توانایی به تنهایی راه رفتن را ندارم
یک هفته ای هست که وبال گردن دیگران شده ام ...
یک هفته ای هست که رسیده ام به نهایتش ...
ته ِ ته ِ ته ِ تهش ...
میدانی که ..
بگذریم ...
گمانم خدا مرا در خرداد ماه آفرید که این چنین میان کوه ورقه های امتحانی دارم جان می دهم
این چنین با کوچکترین حرفی می کشنم ...
این چنین ...
هربار می گویم بدتر از این نمی شود و هر بار بد و بدتر ...
گمانم قیامتی شده ،
آخر می گویند
در آن روز ،
هر ثانیه اش
هزار سال ِ ماست
و من
این هفته ، قرنی را گذراندم
که به پهنای تمام زمین
در آن پوسیدم !
این هفته
تنها چیزی که در آن نبودم
خودم بود !
خود ِ خودم ...
راستی
خون ِ حسین وقتی در رگ های ما می جوشد
ندای هل من ناصر ، بلند شدن ، طبیعی است ...
حال آنکه
تنهای تنهایم
و هیچ یاوری
مرا نیست !
هیچ ...
____
+ خون دل نوشت ... !
کلمات کلیدی :