سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس بسیار به درس و مباحثه علم بپردازد، آنچه را فرا گرفته از یاد نبرد وآنچه را ندانسته فرا گیرد . [امام علی علیه السلام]

متمدن ها !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/21 12:58 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

آدم ها وقتی از مشکلات هم می فهمند

از همدیگر فاصله می گیرند

و این درحالی است

که خودشان اصرار می کردند

بگو !

نترسید

این ها مسری نیستند !

واگیر دار نیستند

نمی گیرید ... !!

این ها سرطانند

همانقدر وخیم

مزمن 

و خطرناک !

متمدن ها !

ـــــــ
+ چرت نوشت 




کلمات کلیدی :

عشق همینجاست

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/21 12:19 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

آرام و بی صدا 

با این رمق نداشته ای که انگار به زانوانم وزنه های بیست کیلویی آویزان کرده بودند ،

خودم را از میان این رود به پایین کشیدم

جایی که محل اتصال دو روستا ،‌ پل چوبی قدیمی ای بود .

نزدیکتر شدم

گوشه ای از پل که با قدم اول شروع به تاب خوردن کرده بود ، آرام نشستم و تکیه دادم به طناب ِ کوتاهی که به راحتی می توانستم از میانش خودم را در آغوش آب رها کنم

دیگر نای راه رفتن نبود ؛

دلتنگی چیز ِ انکار کردنی ای نیست که اگر هم انکار کنی صدایت ،‌ نگاهت ، رنگ صورتت ، وجودت آشکارا می کند

ترسیده بودم ، تکه چوب زیر پایم شکسته بود و با تکه آهنی آن را وصله کرده بودند

چهار دست و پا به زمین چنگ می زدم و خودم را تا کمی دور تر از ابتدای پل کشیدم ... 

نفس نفس زدن هایم ، تپش قلب و آشفتگیم را می شد حتی از  پریدن های بی وقت و بی اراده ی انگشتانم متوجه شدن ، از بالا و پایین رفتن این روسری ِ آرام گرفته بر روی سینه با هر تپش ، از ... 

 

 

اما این میان

درست میان این تشویش 

عشق را یافتم

صفا را

صمیمیت را

و بیشتر یقین کردم 

که عشق آموختی نیست میان ِ این پیرزن و پیرمرد های روستایی که دلشان عجیب جوان مانده بود و شاید از میانشان دو نفری هم سواد نداشتند ،

اما  چگونه بی آنکه یک رهگذر ِ خسته ی شکسته را بشناسند

هر سی و هشت نفری که شمردم و دیدمشان موقعی که روی دستان چوب ها آرام گرفته بودم و از کنارم رد شدند ،

مثل آدم های متمدن پایتخت نشین ، بی تفاوت نبودند ؟!

چگونه همه شان آن هم در یک روستای دور افتاده به من لبخند می زدند ، حتی اگر عجله داشتند ؛ بلند گل ِ سلامی از روی دل هدیه می کردند و می دویدند و می رفتند

چگونه آن زن روستایی آمد و آرام زیر بازوانم را گرفت

عرق سرد شده بر پیشانیم را پاک کرد

و و نشست کنارم ...

بی آنکه مرا بشناسد حتا .. 

چگونه لیوان آبی خنک در میان دستانم گذاشت که بعد ها وقت ِ رفتن فهمیدم ، آن روستا آب آشامیدنی ندارد و مردمانش از آب همین رودخانه ای که آنقدر گل آلود بود که به باتلاق یا مرداب شباهت بیشتری داشت تا رودخانه ، شرب می کردند . مردمانی که باید آب را می خردیدند و در جمعیتشان حتی یک نفری نبود که مزد ِ دستان پینه بسته اش کفاف آب آشامیدنی را بدهد ... 

چگونه ... ؟!

اما این میان

معادله ی عشق ِ من

حل شد ... !

عشق اینجا

در دور افتاده ترین روستا ها

در قدیمی ترین آدم ها

اینجا

تجلی کرده است ... 

ـــــــــ

+ چرت نوشته ولی استفاده با ذکر نام گل نرگس 

عکس : گل نرگس 




کلمات کلیدی :

کمی انصاف

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/19 10:18 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

خوبین ؟ 

خواستم امروز جواب یه شبهه ای رو بدم که خیلی وقته مطرح ِ !

اینکه چرا ما به آقایون نمی گیم نگاهتو کنترل کن تا خانوم محترم هرجوری خواست ولو شده لخت ! بگرده ! چرا احادیث و روایات و آیات و سخنان شهدا رو در مورد حجاب خانوم ها منتشر می کنیم یا ...

حاضری با هم منطقی بشینیم یه لیوان چای بخوریم و حرف بزنیم ؟!

منطقی ...

 

آره درسته الان ما به خانوما بیشتر میگیم اما بی انصافی نکنیم !

ما به مرد ها هم میگیم

میگیم مرد من

آقای من

نوکرتم !!!

چشماتو روی نامحرم ببند ،

کلی هم حدیث داریم در موردش

و آیه

اما

اما چی ؟!

ببین خانومی

مردای ما الان جلوشون هزار تا زلیخا و حوری نشسته !

تو به من بگو

چشمشونو چجوری کنترل کنن با این وضعیت ؟!

بالا رو نگاه کنن ؟! ماشاءالله گنبد و گل دسته ! ماشاءالله شینیون و موی رنگ کرده و فر شده و هزار و یک کار کرده ! ماشاءالله ابرو ی تتو شده و کشیده ! سایه و ریمل و خط چشم و هزار و یک کوفت و درد و زهر مار دیگه که اصلا واس صورت خود زن مشکل ایجاد میکنه و اون پوست نازشو خراب میکنه اصن من نمیدونم چجوری این همه وقت میزارن !! 

خب میایم پایین

وسطو نگاه کنن ؟!

ماشاءالله هزار ماشاءالله مانتو های جلو باز که الان همه مد شدن ! بدون دکمه و همه ی جوونای ما دنبال مدن ! زیرشم یه نیم تنه ! یا یه پیرهن خیلی تنگ میپوشن ؟!

چیکار کنن ؟!

زمین رو نگاه کنن ؟!

با اون ساپورتایی که تا پوست تا خورده ی پا باهاشون دیده میشه و دست کمی از برهنگی نداره و چه بسا بیشتر از برهنگی شهوت ایجاد می کنه ؟!

و تحریک می کنه ؟!

آدم برهنه باشه هم ایراد ها رو میبینی هم زیبایی ها اما مد غربی بر این اساسه که زیبایی ها رو برای غیر برجسته کنه و زشتی ها رو بپوشونه

ببخشید ، عذر میخوام

میدونستی ساپورت رو زنای فاحشه میپوشن توی کشور های غربی تا متمایز بشن ؟!

ما مد رو هم قبول داریم

اما مد اسلامی 

شما به من بگو

کجا رو نگاه کنه مرد بدبخت !

برای همین دیگه ما مجبوریم به شما بگیم خودت رو جمع کن ! اون نمیتونه نیاد از خونه بیرون که

چشم بسته بیاد ؟!

یا با عصا سفید راه بره ؟!

پایینم تازه ناخن های پا از صندل زده بیرون و همه لاک زده و درست شده و تق تق کوبیدن کفش رو فاکتور گرفتیم 

خب کجا رو نگاه کنه ؟!

نگو از مردا طرفداری می کنم که قرارمون بحث منطقی بود

شما با این طرز گشتن داری مرد مردم رو هم آلوده می کنی !

ببخشید اما باید گفته بشه که اون بخاطر شما خودارضایی کنه کی جواب میده ؟!

درسته ؛

حجاب حق الله ِ ولی نگاه کن ؛ در عین حال حق الناس هم هست 

خانوم ِ من ...

آره تبعیض ِ 

تو اونقدر با ارزشی که ما میگیم خودتو بپوشون آره این تبعیضه ... !

قبول داری بگی ما تبعیض میزاریم

در ثانی مرد از نگاه کردن لذت میبره !

ذاتش اینه

فطرتش اینه

دوست داری تو رو به عنوان یه لواشکی ببینه که دهنش آب بیوفته ؟!

یا یه کالا ؟!

یا اصل جنس ؟! یه جواهر ... ؟!

نگو شعار میدم که ناراحت میشم ! 

بهش برسی شعار نیست !

اما بدون

 

ذات مرد اینه

و برای همینه مرد ها اصل حجاب رو راحت تر قبول می کنند 

اما زنم لذت میبره وقتی اون مرد میره با هزار و یک جور تزریق اندامشو درست میکنه و بعد جذب و بدن نما میپوشه !!!

البته بگما ؛ اون موجود دوپایی که اندامو میندازه بیرون و ابرو برمیداره و سه تیغه میکنه و ... اون دیگه جزو آقایون حساب نمیشه ! اون خودش باید حجابشو رعایت کنه تحریک نکنه :| 

ــــــــــ

+‌استفاده فقط و فقط با ذکر نام گل نرگس 

 

 




کلمات کلیدی :

و امید میان واژه های من تعریف دیگری دارد !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/19 7:59 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شده ام درست به سان ِ همان دختر  ِ سرطانی که غده غده سرطان تا وجودش پیش روی کرده

تمام دخترانگی اش را در این میان باخته و دیگر خبری از آن مو های بلند شانه کشیده نیست ...

دیگر خبر از آن گونه های گل انداخته و لب های قرمز ِ بی آرایشش نیست 

و هر روز به او می گویند 

خوب می شوی و دوباره می شوی همان نازنین ِ قبلی 

و 

او 

با این امید زنده است

که بمیرد ... ! 

ــــــــ
+ دلنوشت  ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس ) 




کلمات کلیدی :

خستگی !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/19 7:24 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خسته ام ... 

درست شبیه ِ ماهی قرمز ِ کوچک داخل تنگ ِ بلوری ِ سر سفره ی هفت سینی که نمی داند کجایش سین دارد و میان این دنیا چه می کند و آرام دور ِ تنگ را قدم می زند و همه فکر می کنند خوشحال است !

شده ام درست شبیه همان ماهی قرمز کوچک که چند روز ِ بعد خود ، با اینکه می داند ولی بی پروا از دیواره ی شیشه ای به بیرون می پرد و همه فکر می کنند نمی دانست و قربانی ِ این جهل شد ، هرچند که او به امید دنیایی بهتر بیرون پرید ... !

او قربانی نشد

که این بهترین مرگ بود

جان دادن در راه ِ آرزو ... ! 

 

خسته ام 

درست شبیه ِ همان دانشجوی پزشکی ای که سالها تلاش کرد تا به این رشته رسید و حالا بعد از هفت سال و یازده ماه و بیست روز قید درسش را می زند ...

همانقدر خسته که او ده روز ناقابل را تاب نیاورد و آرزو هایش را زنده به گور کرد ! 

 

 

خسته ام ...

درست شبیه آن نیمکت ِ فرسوده ای که سی سال است گوشه ی کلاسی کز کرده و مدام به فکر روز های درخت بودنش است ، روز های سر سبزی ... همان روز هایی که چکاوک میان دستانش لانه می کرد و گنجشک از میان آغوشش پر می کشید . همان روز هایی که جیرجیرک را به میان ِ گرمی بدنش می کشید ...

 

 

خسته ام ...

درست شبیه ِ همان گوشی ِ موبایلی که حالا بعد از دو سال از رفتن ِ صاحبش هنوز زنگ می خورد ؛

درست شبیه ِ همان هایی که هنوز زنگ می زنند و امیدوارند 

که شاید بردارد ..

دارم جان می دهم 

درست شبیه جان دادن ِ همان کودکی که صاحب شماره مادرش بود ،

من هم شبیه ِ او در میان فاصله ی چند ثانیه ای هر بوق ، قرن های باران نخورده ای را طی می کنم که در حجم یک ثانیه گذارده شده اند ...

 

 

خسته ام

درست شبیه ِ شیری که زندگی او را سیر کرده ! و خود را به دام صیادان می اندازد ! و آنان فکر می کنند چه تیز و باهوش بوده اند که توانسته اند سلطان این جنگل را شکار کنند اما او خود خواسته بود ... 

او خود از تاجداری استعفا داده بود اما چون این قانون جنگل است ترجیح داد شاه زندانی باشد ، او خود از جست و گریز استعفا داد ... 

او خود خواست گوشه ی باغ وحش شادی بچه ها را به تماشا بنشیند 

که خسته بود ... 

 

 

خسته ام 

مثل همان تابلو ی آیه الکرسی ای که از وقتی یکدانه پسر ِ مادر که پس از سالها خدا هدیه داده بود رفت ، آن بالا نصب شد تا به سلامت برگردد و حالا نزدیک چهل سالی است ،‌ دل ِ مادر گرم است به همان آیه های دلتنگ ... 

خسته ام

همانقدر شکسته 

که مادر ِ آن پسر شکسته شد ، وقتی شنید تمام بچه های عملیات تفحص شدند و یکدانه فرشته ی او این میان نبود ... 

همان قدر دلواپس که مادر ِ آن پسر دلواپس شد ، وقتی هر روز می شنید ... 

خمیده ، درست همان مقدار که آن مادر خمیده جارو می کند مزار شهدای گمنام را ... 

 

 

خسته ام

درست شبیه همان دختری که تازه سر ِ سفره ی عقد می فهمد ، مرد زندگیش را نمی خواهد

اما نه می تواند بگوید نه ، و نه ... 

 

 

همان قدر آرام

در خودم می شکنم

که پنجره آرام در خود شکست

تا اشک هایش را با نام شبنم توجیه کنند !

 

 

خسته ام

درست شبیه بید مجنون ؛ میخواهم بایستم یک گوشه

همانطور مو هایم را میان دست سرد نسیم رها کنم و ... 

 

 

آرام ولی پر ز اضطرابم

پر ز تشویش

همانقدر که دل ِ شیعیان آرام و یمن و فلسطین و سوریه غرق تشویشند ! 

 

 

شکسته ام

همانقدر که دلم

همانقدر که خودم

همانطور که برگ های پاییزی زیر ِ پای رهگذران خرد می شوند ...

 

دل تنگ 

درست همانقدر که ماهی دلتنگ ِ روز های قرمزش است ... 

درست همانقدر که خاطرات ِ درس خواندن ِ امیدوارانه و پر از احساس خوب ِ دوره ی دبیرستان همان دانشجوی پزشکی ، شادی ِ وصف ناپذیر خبر قبولی کنکورش او را می کشد

درست همانقدر که نیمکت گوشه ی کلاس به درخت سیب ِ کنار حیاط مدرسه با حسرت نگاه می کند 

درست همانقدر که جان گوشی کاسته می شود با به یاد آوردن ِ هر جانم گفتن مادر ...

درست همانقدر که شیر را فکر و خیال ِ جنگل دارد آرام آرام می برد 

درست همانقدر که آن مادر به صدای پسرش 

درست همانقدر که آن دختر به روز های واقعا خواستنش 

درست همانقدر که پنجره به طلوع امید

درست همانقدر که بید مجنون ...

درست همانقدر که شیعیان به نوای دلنشین ِ اذان ... 

درست همانقدر که ... 

 

شده ام به سان ِ فنجان ِ قهوه ای لبریز از دلتنگی !

ذره ذره آب می شوم ،

بخار می شوم

و هر لحظه تلخ تر ... !

بیداری می آورد تلخی ام

درد هایم

حتی شده از ترس کابوس های شبانه

و ....

با شیر و شکر 

لطفا ... ! 

 

ــــــــــــــــــ

+ استفاده فقط و فقط با ذکر نام گل نرگس 




کلمات کلیدی :

لیلا ی تمام قصه هایم ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/17 9:12 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

 

 

چنان شبیه ِ خدایی تو با همین چادر

که شرط حج تمام است یک طواف نسا

 

 

 

 

ــ

+ شعر از آقای علی سلطانی وش

+ عکس : گل نرگس 




کلمات کلیدی :

چاره ای نیست ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/16 9:56 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

- مطمئنید ؟ 

و سکوت ِ من ... 

- خانم ، با شما هستم !

باز هم سکوت ..

- خانم محترم !

- حالتون خوب ِ ؟!

و بلند شدم

و تا بیرون محضر را

آرام آرام

قدم زدم

نه ؛

مطمئن نیستم

... 

اما چه می توان کرد

زمانی که اینجا

دنیای اطمینان نیست !

ـــــــــــ

+ :( 

+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )




کلمات کلیدی :

تیر خلاص

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/16 5:10 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

اینکه تو دل ِ تنگت را میان سینه پنهان می کنی تا ظاهر ِ بیمارت را نبینیم ، 

خودش گواه مردانگی ِ توست ... 

و حالا

پرهیز غذاییت برداشته شد

و صدای آن پزشکی که در سرم می پیچد ؛

بعید میدونم بمونه ... !

من ماندم

و

یک دنیا تنهایی

علی ِ من ... 

ـــــ
+ دلنوشت (‌ استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس ) 




کلمات کلیدی :

سفرنامه :| !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/16 3:41 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

و پنج شنبه ناگاه بر آن شدیم که رخت بر بسته چند روزی از دود و دم ِ این شهر شلوغ به دامن ِ چین چین ِ طبیعت پناه برده ببینیم آنجا را هم می توانیم خراب کنیم و بگذاریم روی سرمان یا خیر :| 

همان شب ِ پنج شنبه مقداری اساس از هر آنچه دم ِ دستمان آمد را چپاندیم داخل کیفی که راحت بتوانیم حملش کنیم ، دوربین و یک کیف دوشی و یاعلی مدد بسم الله ...

صبحانه را در سواد کوه خوردیم یا شاید هم فیروز کوه بود ؛


هر شهری بود گاو های نازی داشت !!!

تا زیر انداز را انداختیم تا در دامان ِ طبیعت بنشینیم کسی بوق زد و بعدش هم بلند فریاد که ؛

- گلابی !!!

- بله ؟! 0-0 !!

- گلابی !!

 احساس کردیم با این قیمت گلابی اینکه یکی گلابی صدایمان کرده باید به خودمان افتخار کنیم و غرق در این افکار بودیم و یواشکی می خندیدیم که گفتند ؛

- بابا ! گلابی نمی خواین ؟! 

این مدلیش را انصافا ندیده بودیم !!

 

کمی نشستیم و تا چشم بر هم زدیم دور و اطراف ساعت ِ دو بود که خودمان را در نزدیکی ِ ویلا دیدیم و همان حوالی پیاده شدیم و به پارکی رفتیم .

هنوز در حال و هوای غصه های رسوب کرده در این سینه بودیم ، فکرمان مشغول و چشم هامان بیشتر که اشک پشت اشک ، هنوز آب و هوای شمال کشورمان در سینه گل نکرده بود ، داشتیم تاب می خوردیم و غرق در این افکار ... 

اولین ناهارمان را که خوردیم راهی ِ پارک شدیم تا باز هم همان آش و همان کاسه ...

فقط روی تاب

و گه گاهی بالا رفتن از آن نردبان ِ چهار متری و نشتن در بالای ِ بالایش .. .

شب شد و نفهمیدیم چطور عقربه های ساعت تا دوازده و یازده دویدند و ساعت شد یازده  ... 

همانطور غرق افکار بودیم که با صدای دو کودک دو و پنج ساله به خودمان آمدیم

- سلام :) 

علاقه ی شدید ما در برقراری ارتباط با کودکان مخصوصا آن هایی که می آیند پارک وصف ناکردنی است ... 

آمدند به بازی و کمی بعد خانواده هاشان هم رسیدند 

یک خانواده ی بزرگ ِ یازده نفره که بعدها فهمیدیم خود ِ آن ها هم متشکل از سه خانواده بودند

چهار مرد و یک بیست و پنج صدم ِ مرد ( دو ساله :) )  و باقی خانم هایی که من در مقابل ِ حجابشان به زانو در آمده بودم و با وجود روسری ِ عربی بسته شده ام ، چادر ، جوراب و ساق و غیره ؛ خجالت می کشیدم ... 

پوشیده ی پوشیده ...

سیاه ِ سیاه ...

به ابهت ِ شب

آمدند و برای شروع کمی تاب خورده حرف زدند و بعد بلندترین سرسره را انتخاب کردند ؛ 

سه نفرشان رفتند بالا و سر خوردند ،

دو نفر که با شدت به زمین خوردند و خنده هاشان تا آسمان رفت

و نفر آخر که آن بالا جییییغ می کشید می خواهم برگردم !

باقی خانواده آمدند سراغش و دست هاش را ول کردند و پاهاش را کشیدند و بخت برگشته جیغ می کشید ها جیییغ !!

قربان ِ حیا شان در این اوج بی حیایی که نیمه شب آمده بودند تا کسی نباشد و همه اش دائم می گفتند ، زشت نیست ؟! 

دیدن ِ شادی آن ها بیشتر تازه تر شدن ِ این داغ بود ، پس بلند شدیم و خودمان را به ویلا رساندیم

دلمان می خواست بمانیم و بمانیم و بمانیم و به تماشا بنشینیم

یک آن احساس کردم چقدر دلتنگ ِ پدر هستیم

فکرمان پیششان بود 

پس

شب اول با قرص خوابیدیم و تا ساعت 3 فردایش در خواب بودیم ... 

خوابی مبهم ، پر از کابوس ... 

ظهر بیدار شدیم ، کمی غذا خوردیم و باز رفتیم سراغ همان پارک

آفتاب داغ و سوزان داشت به زمینمان می زد 

تنها پارکی بود که در این چند ساله اصالت خودش را حفظ کرده بود و همانطور فلزی و با سنگریزه باقی مانده بود ... 

دوستش داریم و حس می کنیم

می فهمیم

او هم ما دوست دارد ... 

 

کمی گذشت تا خودمان را دیدیم که در لب ساحل داشتیم نزدیک ِ عروسی با لباس ِ باز صورتی و بی حجاب می شدیم تا تبریک بگوییم و خواهش کنیم خوراک چشم های ... ؟! را جور نکنید و اولین روز زندگیشان را با گناه آغاز نکنند ، دختری که تا بالای زانو دامنش را بالا زده بود و در ساحل می دوید و می رقصید و دور خودش می چرخید تا فیلم عروسش ناب (!) شود !

داماد هم که انگار یک هویج ! با تیپ اسپرتش رقصیدن زنش را میان مردان .. ؟!

بگذریم که حتی گفتنش هم برایمان دردناک است 

آمدیم مجدد در پارک

همان دختر های دیشبی ، این بار تنها ...

کمی حرف زدیم و آشنا شدم

تا ساعت یک و بیست دقیقه در پارک بودم ، مشغول بحث و متقاعد کردن در خصوص حجاب آقایان با سه نفر

گرم بحث شده بودیم که یکهو یک نفر از دور آمد دنبالمان !

آن هم با شلوارک و ... !!!

این همه بالای منبر رفتیم تهش ... :|

خب اصولا این که عده ای با بنده شدیدا مخالفند و نرود میخ آهنین در سنگ تقصیر بنده نیست !

تازه آمدن گفتن بیا هلت بدهم بنشین روی تاب و ما هم از همه جا بی خبر نشستیم و در وهله ی اول چادرمان را از روی سرمان به زیر کشیدند !

بعد هم که آنقدر جیغ کشیدیم و التماس کردیم که جان مادرت چرخ و فلک را نگه دار  که او هم می چرخاند و عجیب لذت می برد ، دیگر گلو مان می سوخت !

این همه حرف زدم :| تهش ... 

 

کمی بازی کردیم 

و گذشت تا فردایش ... 

روز ِ آخر تا می شد آتش سوزاندیم

یخمان باز شده بود !

صبحش تنها رفته بودیم پارک

از سرسره ها تک به تک بالا رفتیم و سر خوردیم و باز هم کودک درونمان نق میزد فلذا از آن طرف سرسره که لیز می خورند رفتیم بالا :| آن هم با کفش ! به دم دمای پله ها داشتیم می رسیدیم که ناگاه چادرمان زیر پامان گیر کرد و جای شما خالی با صورت سرسره را طی کردیم ! آدم نشدیم !!!

یک پروانه شکار کردیم و صبر کردیم دوستانمان آمدند حسابی دنبالشان کردیم که حسابی می ترسیدند ! خلاصه اش آمدند و با هم رفتیم بالای سرسره بلند ِ و با سلام و صلوات یاعلی مدد ، جای شما خالی من چنان از سرسره پرت شدم که بچه ها ترسدند و خودمان قاه قاه می خندیدیم 

رفتیم غروب را تماشا کردیم و در ساحل تا می توانستیم دویدیم و جیغ کشیدیم و نفس نفس زدیم

آمدیم و ایستادیم به والیبال و وسطی

تهش هم همانطوری نشستیم روی زمین و کلی حرف زدیم

آمدیم برویم برای شام که در راه پای ما چنان پیچ خورد که جیغمان تا هفت آسمان رفت ، دو نفر مرا گرفته بودند تا به ویلامان رسیدیم ، هی تعارف می کردند شما بفرمایید :|

آخرش گفتم ببین ! باید شما بری جلو منو ببری :| !

رفتیم و فردا صبحش راه افتادیم

جایتان خالی

چسبید ناهار با قاشق و چنگال پشت فرمان !

و حدود یک ساعت بعد :

پلیس از دور اشاره کرد

 
- سلام ، میخوای جریمه کنی ؟! 

 
- بله 

 
- کار ِ بدی می کنی D:

  
- شما کار بدی می کنی سرعت میری :| 

 
- از دست این دو تا بچه های سرتق :/


من 0-0


بچه سرتق 


و کمی بعد


- ئه خانم ! هم گواهینامتون یه ساله باطل شده هم کارت ملی !!! :| 


شکر خدا باعث خنده و شادی مامورین راهنمایی و رانندگی شدیم !

تهش هم یک عکس گرفتیم باهاشان :|

 

ــــــــــــــــــ

+ چرت نوشته ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )

+ تقسیم ِ یک احساس ِ خوب .. 

 




کلمات کلیدی :

مترو درمانی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/15 11:9 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

اغلب آدم هایی که می آیند و از مترو و اتوبوس استفاده می کنند ، نه بخاطر نداشتن وسیله است ، نه بلد نبودن رانندگی ، نه آلودگی هوا ، نه وسیله ی نقلیه ی عمومی بودنش ، نه سریع بودنش و نه ... 

اغلب آدم هایی که مترو و اتوبوس سوار می شوند در حیاط خانشان دست کم دو اتومبیل بیکار دارند خاک می خورند ، نه اینکه خراب باشند ها نه ... سالمند ، خیلی هم بروز و زیبا و شیک هستند ؛ نه اینکه گواهینامه نداشته باشند ها نه ! اتفاقا دارند ، دست فرمانشان هم خیلی خوب است ، نه اینکه سریع باشد ها ... 

در تمام ترافیک ِ نشسته در ماشین ِ خودشان فکر و اوهام دیوانه شان می کند

می آیند از وسیله ی نقلیه ی عمومی استفاده می کنند تا بنشینند کنار ِ یکی و درد های ِ دلشان را بگویند و بگویند 

اغلبشان مقصد مشخصی ندارند ، نه کارشان دیر می شود ، نه دانشگاه کلاس دارند ، نه ... 

می نشینند روی یک صندلی ، آرام و بی صدا تا کسی بیاید و کنارشان بنشیند ... 

آن وقت تا ته ِ خط روی همان صندلی می نشینند و حرف می زنند و می گویند و می گویند و می گویند ... 

آدم وقتی کسی را نداشته باشد ،

دنبال ِ راه فراری است

اختراغ اتوبوس و مترو هم از همین راه فرار ها بود ؛

من ایمان دارم مخترعشان

آدمی بود 

دلتنگ

پژمرده

... 

راستی

گفته بودم نامش وسیله ی نقلیه ی عمومی است چون این درد عمومیت دارد ؟! 

کسانی که با این وسیله ها به سوی مقصد ِ نداشته شان می روند بیشتر همدیگر را می فهمند ، 

و حتی اگر این رابطه همانجا تمام شود 

تا آخر عمر در فکر یکدیگر می مانند

مترو 

اتوبوس

خیلی مهربانند ...

خیلی ... 

 

چقدر دلم مترو می خواهد

یک اتوبوس

یک طرفه

بدون ِ بازگشت

روی یک خط ... 

خطی که انتهایش مشخص نباشد ... !

ــــــــــــ

+ چقدر حرف دارم !

+ دلنوشت  ( استفاده با ذکر نام گل نرگس ) 

 




کلمات کلیدی :

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

ابزار وبمستر