سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دروغ نگفتم و دروغ نشنودم ، و گمراه نشدم و کسى را گمراه ننمودم . [نهج البلاغه]

درد را از هر طرف بخوانی ، ببینی ، بشنوی ، درد است ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/26 8:32 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

می گویند انسان موجودی است انعطاف پذیر ؛ حتی پس از مدتی به سخت ترین شرایط عادت می کند .

خدایا ...

سی روزی که گذشت 

و

این انسانی که زود با همه چیز دوست می شود و اُخت می ماند ...

به این گرسنگی ها و تشنگی های شیرین ، به این انتظار  ، به این ...

الهی 

می گویند انسان به همه چیز عادت می کند جز درد ؛ به سرما ی استخوان سوز ، به گرمای طاقت فرسا ، ... به همه چیز عادت می کند جز درد ... تنها چیزی که قابل تحمل نیست ، قابل ِ درک نیست ، قابل فهمیدن و دوست شدن و ماندن نیست درد است ... به بزرگی خودت قسم درد دارد ... وداع درد دارد ... و این درد بیشتر ،‌ که نمی دانیم آیا سال دیگر باز هم به این میهمانی دعوتیم یا .... ؟!

 

ـــ
+ دلنوشت 

+ عیدتون مبارک  

یاعلی .....




کلمات کلیدی :

دنیای رنگی رنگی ِ ما دختر ها ... !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/26 8:3 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

ما دختر ها خوب بلدیم رنگ ِ سیاه ِ روزگار ِ خود و دیگران را رنگ بزنیم ...

جوری که فراموش کنند اصلا رنگی به نام ِ سیاهی وجود داشته است ... 

ما دنیای رنگی رنگی را دوست داریم و دنبال بهانه ایم ، برای رنگ در هم آمیختن .

مو هایمان را رنگ می کنیم ،

دانه دانه پود ِ قالی را رد می کنیم و معجزه ی رنگ می آفرینیم ، دستانمان را که نگاه می کنیم ؛ عشق می کنیم با دیدن نخ های رنگی در آغوششان . باورمان نمی شود که این همان دستان ِ پینه بسته ی بریده ای است که بوی گوشت گرفته ... ؟!

می نشینیم در آشپزخانه و ساعت ها سرگرم جادوی رنگ های ژله ی چند لایه مان هستیم ... مرغ را در دیس با رنگ ِ نارنجی هویج و سبز ِ جعفری ، قرمز ِ گوجه و ... آرایش می کنیم ؛ آرام آرام سبز و سفید و قرمز را در هم مخلوط می کنیم و معجزه می آفرینیم با کاهو و پیاز و گوجه و خیار ... 

ناخن هامان را رنگ می کنیم و چقدر کیف می دهد وقتی که کار می کنیم ، وقتی که از این دست ها استفاده می کنیم چه عشقی در برق نگاهمان جاری است وقتی به انگشت ها هنگام تایپ خیره می شویم ، وقتی داریم آشپزی می کنیم به این دست ها نگاه می کنیم ، وقتی روی صفحه ی گوشیمان انگشت ها حرکت می کنند ، وقتی ...

رنگ ِ لباس هامان را با وسواس خاصی انتخاب کرده جورشان می کنیم ، این ها فقط لباس های ما نیستند ؛ چشمان و روح دیگران هم به همان اندازه در این لباس شریکند ... رنگ می دهیم به زندگی شان ... وقتی در خانه باز می شود و ما در آغوش کشیده ایم رنگ ِ شاد ِ شیرینی را ... 

جزوه های دانشگاهمان را نگاه کنی فراموش می کنی این ها همان درس ِ جدی ِ دیفرانسیل است که این چنین با لطافتی خاص در میان ِ رنگ ِ جوهر های چکیده بر کاغذ خودش را گم کرده ...

ما دختر ها دنیا را بوم ِ نقاشی ای می دانیم که موظفیم آن را نقش بزنیم ، دنیا را دار ِ قالی میبینیم که هر گره از هر رنگ می شود یک بخش از زندگی و هرچه گره ها بیشتر کار ظریف تر و هر چه محکم تر ، کار زیبا تر خواهد بود ، ما دختر ها دنیا را مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها می دانیم و خودمان را مسئول میبینم در قبال ِ خوبی ها و بدی های دیگران ... 

ما دختر ها ... 

 

ـــــــــ
+ خط خطی ! ( از اینکه این متن حاصل پریشان بافته های یک ذهن ِ زیادی فعال است شک نکنید اما استفاده بدون ذکر منبع هم نکنید ! )

 

 




کلمات کلیدی :

داستانک ، داستان ِ کوچک ِ کوچک !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/26 4:15 عصر

 

هو الرحمن
 



ظهری با آفتاب ِ سوزان و کوچه های خاکی ... کوچه های خاکی و خلوت ِ تهران
کوچه هایی که انگار تب دارند ، یا منم که تب دارم ؟! تب عشق است یا تب ِ  ... 
و این مرکب ِ بهشتی است که قدم در میان می گذارد تا زبان ِ روزه ی مرا به شکر وا دارد ، حتی اگر یک پیکان ِ تاکسی ِ فرسوده باشد ... 
لیکن انگار این مرکب ِ بهشتی راه به جهنمی یافته که همنوا شدن ِ با این نامحرمی که صدا بر سرش کشیده ، امری عادی است ... حالا می فهمم که تب ِ عشق مرا در هم کشیده تا تمام وجودم را جمع کنم و علی رقم ِ میل نفس به گوش کردن به این نوای دلربا ، با تذکری محترمانه به آرامی از کنارش بگذرم .
انگار این پل ِ صراطی است که راه بر من گشوده تا از میان ِ آتش جهنمش راهم را انتخاب کرده حال بهشتی شده یا جهنمی و این برزخی که با بی تفاوتی ِ راننده مرا دارد در هم می کوبد ... 

 -  آقا نگه دارید پیاده می شم !

و تب ِ کوچه ها را به تاب ِ عشق خویش به دل خریدم ...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

+ دلنوشت ( استفاده با ذکر منبع ) 

 

 




کلمات کلیدی :

خودت را بغل کن ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/24 10:56 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یک وقت هایی می شود که دیگر باید آستین هایت را بالا بزنی و دست از مردانه جنگیدن بکشی ... 

ما زن ها خوب بلدیم اشک هایمان را پشت لبخند هایی به امید ِ گرمی ِ دل ِ دیگران نگاه داریم ...

یک وقت هایی باید آرام آرام گوشه بروی و گریه کنی ...

یک وقت هایی وقتی مثل ِ همیشه دست به روی سر شمعدانی کشیدی ، بنشینی همان میان ؛ برایش بگویی و بگویی و بگویی 

یک وقت هایی باید وقتی یک دل سیر اشک ریختی و آرام شدی ، وقتی تمام حرف هایت را با شمعدانی زدی و ماهی بوسه بر بازتاب ِگونه ات در آب زد ، یک وقت هایی که ...

حالا باید آرام بنشینی یک گوشه ؛ لاکی به رنگ ِ مورد علاقه ات بر داری و فقط به خودت فکر کنی و خودت ... 

یک وقت هایی باید برای خودت شعر ِ عاشقانه بخوانی و برای ِ دلت بنویسی ... بشوی مخاطب ِ خاص ِ نامه های در عشق غوطه ور ... 

یک وقت هایی انتظارت فقط باید برای خودت باشد و خودت ... 

آینه ها افسردگی گرفته اند ، بس چهره ی خسته و اشک ریزان ِ تو را در شب تنهایی به تماشا نشستند ... 

یک وقت هایی باید از همه زیباتر را به آن ها نشان دهی

بروی گوشه ی پنجره ی رو به خیابان ، بازش کنی و آرام همان لب بنشینی یاس بر سر ِ مردم ِ شهر باران کنی ، به عابران پیاده غزل تعارف کنی ، ریه هایت را پر کنی از بودن ، از نفس کشیدن 

یک وقت هایی باید بروی بهترین لباس هایت را بپوشی و با همان ناخن های زنگ شده دستی به سرت ببری و آرام آرام مو های خودت را شانه بزنی ... 

ببافی و برای خودت درستشان کنی ...

یک وقت هایی کفش های پاشنه بلندت را برداری و یواشکی بپوشی و در خانه ملکه ای شوی ، برای خودت 

یک وقت هایی که بهترین لباس را پوشیدی و خوب به خودت رسیدی و برای ِ دل ِ خودت عاشقانه سرودی و خواندی و مدت ها جلوی آینه ...

یک وقت هایی باید به علایق خودت فکر کنی ... یک ساعت هایی در روز را اختصاص بدهی به آن هنری که تو دوستش داری و بروی و یاد بگیری و حالا پای ِ بوم ِ نقاشی ، دار ِ قالی یا حتی کتب زبان ِ فرانسه ات آرام خودت را سرشار ِ از وجود کنی ...

یک وقت هایی باید فریاد بکشی سرشان و به تمام ِ فکر های خوانده و ناخوانده ای که آمده اند سر وقتت بگویی " بس است " و به هیچ چیز فکر نکنی ...

یک وقت هایی آدم نیاز دارد ری استارت بشود ...

دوباره راه اندازی شود ...

یک وقت هایی آدمی که همیشه سنگ ِ صبور دیگران بوده ، نیاز دارد برای یکی بگوید و اشک بریزد و ...

یک وقت هایی باید به خودت نزدیک شوی ... خیلی نزدیک ... 

یک وقت هایی ...

آه که چقدر برای خودم دلتنگم ... 

 

ــــــــــــــــــــــــــ

+ چادری ها گرچه چادرشان سیاه اما دنیایی سبز دارند ! ( خواهر گلم به خودت برس ، فکر نکن چون زیر چادری چاق بشی مهم نیست ، موهات ژولیده باشه مهم نیست ، به خودت برس ... چون تو حالا نه زیر میکروسکوپ بلکه زیر ِ ذره بینی ... ! ) 

+ از این یک وقت هایی جلو تر برید خطر خود شیفتگی داره :| گفته باشماااا :/ 

+ دلنوشت ( استفاده بدون منبع ؟! نه ، ممنون ! ) 

عکاس : حقیر ( تابستان ِ 1394 ) 




کلمات کلیدی :

فاصله ای تا آسمان نیست ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/22 10:33 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

گرچه تمام ِ ماه ها سراسر لطف و مهربانی ِ اوست اما این ماه کمی فرق دارد ، هلال ِ ماهش هلال تر ، نورانی تر و مهربان تر است و کم کم دارد این ماه ِ مهربانی به پایان می رسد و چه بسیار دست هایی که نردبان زده اند تا عرش ِ خدا و چه بسیار ناله هایی که پایه های عرش الهی را به لرزه در آورده و چه بسیار دل هایی که شکسته در بغل گرفته اند تا ببرند به نزد ِ خریدار و هنوز تکه هایشان بر نهر های بهشت شبیه ِ لولو ِ درخشان می غلتند ... 

در این ماه ِ عزیز با زبان ِ روزه ای که پرده ای میانش تا به خدا نیست خیلی التماس دعا ی مخصوص داریم ... 

خیلی ...

در این روز های پایانی که بعید نیست سال ِ دیگر عکس ِ ما کنار سفره ی افطار با حلوایی کنارش و روبان ِ سیاهی نظاره گر باشد ...

التماس دعا ... 

مخصوصا برای حاجتی ...

خیلی

دعا کنید 

دعا گوییم

 

یاعلی ...




کلمات کلیدی :

دل خون

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/20 11:16 عصر

هو الرحمن الرحیم

 

و غروبی 

که 

نقش ِ خون می زند

بر 

دل ِ دریا ... 

ـــ
+ آسمان ِ زیبای دوست داشتی ِ من ...

+ دلنوشت

+ عکاس : حقیر 




کلمات کلیدی :

مغز ها فرار کردند ، با حال ِ این دل ِ جا مانده چه می کنی ؟!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/16 1:7 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 
همیشه برام سوال بوده چرا یه عده اینقدر شیفته ی رفتن به خارج از کشور و کشور های آمریکایی و اروپایی هستند ؟

و این برام بیشتر سوال که کسی که میره آمریکا ، وقتی دلش بگیره چیکار می کنه ... ؟

آیا اونجا هم مزار ِ شهدای گمنامی رو داره که بره و تا سحر سرشو بزاره رو شونه ِ خاکی ِ شهدا و براشون اشک بریزه ... ؟!

آیا اونجا امام رضا ( علیه السلام ) داره ؟!

آیا اونجا بانویی هست که پناه ِ بی پناهان بشه ، آیا اونجا فاطمه ای هست که حرم ِ گمشده هم در اون پیدا شده باشه ؟!

آیا اونجا ... ؟!

اونجا غروب ِ دریای خزر رو داره ؟!

آیا آب های اونجا اینقدری معرفت دارند ، معرفت ِ اروند ِ ما رو دارند که به احترام ِ عروج فرشته هایی که اونجا بودن هر روز و شب قیام کنند ؟! اگر این قیام پیاپی نیست ، پس موج به چی میگن اونجا ؟!

آیا جزیره ای هست که مجنون ِ لیلی شده باشه و هزاران مجنون ازش به لیلی رسیده باشن ؟!

آیا موج های اونجا وقتی به ساحل می رسند هم سجده ی شکر می کنند و در ساحل فرو می نشینند ؟!

آیا اونجا شب های تهران و قهوه ی گرم داره ؟!

اونجا ...

اونجا عطر ِ گل محمدی می وزه ؟!

اونجا ... 

به نظرم خیلی دلگیره ، خیلی ... اونجا از هفت شهر عشق ، چی داره ؟! 

ـــــــــــــــــــــــــــ

+ دلنوشت ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس  ) 

+ روش یه ذره فکر کنیم ... 

+ ویرایش تصویر ، حقیر

 




کلمات کلیدی :

شیره ای که بر سرم می مالیدم احلی من عسل بود !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/16 12:34 صبح

به نام خدایی که هست 

و غافلیم 

از بودنش ... 

 

فشار زندگی کم کم داشت من رو هم زیر ِ خودش پرس می کرد ، کم کم داشتم یاد می گرفتم چطور باهاش مقابله کنم اما توان مقابله در من نبود (!) یعنی فکر می کردم که نبود ، او از من به خودم آگاه تر و در ثانی خودش گفته هیچ کس رو بیش از تواناییش تکلیف نمی کنه ! نم نم داشتم یاد می گرفتم چطور در پایان ِ یک روز ِ سخت برای خودم لحظات شادی رو بسازم ، چطور ولو برای چند دقیقه فارغ و آسوده از تمام دنیا باشم و خودم رو غرق کنم در دنیایی که هیچ نجات غریقی نتونه من رو از اون لذت حلال بیرون بیاره ... پایان روز برام یه زنگ تفریحی شد که بعد ِ حساب پس دادن های شدید ِ زنگ ِ حساب ِ هر روز برای چند دقیقه هم که شده بود لبخند رو روی لبم می آورد . ازش بدم میومد ! از اینکه سر ِ خودم رو گرم کنم ، خودم رو گول بزنم و همش تو گوشش بخونم ؛ تو خوبی ...! ببین می خندی ؟! پس خوب ِ خوبی ... ! از این تلقین ِ لعنتی بیزار بودم ... یاد گرفته بودم چطور مثل یک بچه ، بستنی بدم دست خودم و خودم رو آرووم نگه دارم ... با همین بستنی ها هم هست که تا الان روی پاهای خودم ایستادم و میتونم یه نفس ِ عمیق بکشم و بی توجه به اشک حلقه شده تو چشمام بگم ، من خوبم ... گرچه ؛ حال ِ من خوب است اما تو باور نکن ! کم کم یاد گرفته بودم چطوری برم و تا می تونم کتاب های قطور بخرم و ظرف چند روز تمومشون کنم ... چطور سه طرح ِ سنگین رو در طی ِ یک روز با وجود لرزش شدید بدنم تمام کنم یا چطور در طی یک روز بنویسم و بنویسم و بنویسم ... و چطور پونصد و چهار صفحه رو در طی چهار روز بخونم و نه فقط خوندن ، چهار روز با این پونصد صفحه زندگی کنم ... ! 

اونقدر سرم رو داخل ِ این صفحات فرو می کردم که نفهمم دور و اطرافم داره چی میگذره ، خیلی ها تحسینم می کردند و با گفتن این جمله که اگر اون کتاب رو به من میدادن تا دو هفته هم نمی تونستم تمامش کنم سعی می کردند امیدوارم کنن به این راهی که در پیش گرفته بودم اما من همچنان نفرت خاصی از این شیره مالیدن بر سر ِ خودم داشتم ! کتاب اولی رو که خریداری کردم با بی میلی تمام شروع به خوندن کردم ، یعنی خودم رو مجاب می کردم که بخون ! باید بخونی ! می فهمی ؟! باید ... ! با تحکم خاصی بر خودم فرمانروایی می کردم و دستور می دادم و این من هم مجبور بود مثل کتاب خوان سلطنتی ای که گیر ِ یک شاه ِ مستبد افتاده فقط برایش بخواند ، بخواند و بخواند و بخواند ... کتاب اول به سه صفحه ی ابتدایی نرسید که کنارش گذاشتم ... بی میلی شدت یافته بود . دچار پراکندگی شدم و کتاب های مختلف رو نوک می زدم اما این بار این شاه قاطعیت خودش رو نشون داد و گفت تا این رو تموم نکردی حق نداری بری سراغ ِ یکی دیگه ! باز هم با بی میلی تمام خودم رو مجاب می کردم تا روزی حداقل بیست صفحه رو بخونم ... صد صفحه ی ابتدایی از این جام زهر ِ پانصد صفحه ای که در مقابلم می دیدم با احساس ِ بد ِ خاصی گذشت ! اما در ابتدای صد صفحه ی دوم این کتاب خوان سلطنتی دیگه فکر نمی کرد که مجبوره به خوندن و این کاری که بهش سپرده شده و از سر جبر باید انجامش بده ، باید ! دیگه اون خودش رو تو دنیای کتاب می دید ، یواش یواش تشنه ی این داروی تلخ و دردناکی که مجبور بود هر شب بیست صفحه ازش رو تو خونش تزریق کنه شده بود ؛ تشنه و تشنه تر و این عطش بود که کم کم غوغا می کرد ... دیگه تا رسیدن ِ آخر شب لحظه شماری می کرد و چه شب هایی که تا به خودش آمد دید سحر شده و هنور مشغول خواندن ِ فقط همین یک صفحه است تا وقتی تمام شد بره و بخوابه ، اما این یک صفحه هیچ وقت تمام نمی شد ... صفحه ی بعد ، بعدی و بعدش .. دیگه حتی وسط ِ روز می رفت سراغ شاه و براش کتاب می خوند ، اونم به میل ِ خودش ... 

اوایل که کتاب ِ من زنده ام رو دست گرفته بودم با بی میلی خاصی شروع به خوندنش کرده بودم ، این منی که کلمات به سختی می تونن دلش رو بربایند و براش دلبری کنند با نگاه ِ بی تفاوتی داشت کلمات رو نگاه می کرد ... پونصد و چهار صفحه خودنمایی واژه ها ، روز های اول بعد از خوندن ِ سهمیه ی اجباری ِ اون روزش تا انتهای کتاب رو نگاه می کرد و یه آه ِ عمیییییییق از ته ِ دلش می کشید که خدا کی میشه تمام بشه ! شاید فصل ِ بعدی ، صفحه ی بعدی ، اصلا شاید  کتاب بعدی بهتر بود اما کم کم ، کم کم این رویه تغییر کرد ... کم کم دیگه حس می کردم نمی تونم از اون کتاب دور بمونم ، یه جورایی معتادش شده بودم و هر لحظه تشنه ی اینکه بدونم حالا چی شد ؟! 

هر لحظه در مقابل ِ چشمم دختری بود که می خواست آبی پیدا کنه تا جای ِ سیلی ِ نامحرمی رو روی صورتش تطهیر کنه ؛ دخترانی که اجازه ندادند دشمن و نامحرمان و بیگانگان اون ها رو با لباس راحتی ببینند ... دخترانی که ایستادند و مقاومت کردند و ماندند ... واژه ای برای وصف پیدا نمی کنم و همین یک کلمه دنیایی حرف ِ ؛ زهرایی ... 

شیفتگی ِ من همینجا به این واژه ها که عجیب ...  ؛ تمام نشد ... در اولین فرصت رفتم و چندین جلد ازش تهیه کردم تا ... 1

باورم نمی شد که این کتاب تمام شده باشه ، چند جلد دیگه خریدم و هر کدوم رو مجدد ...

پونصد و چهار صفحه در نگاه ِ اول ، چهار روزه تمام شد و نگاه های بعدی و این روز هایی که در میان این واژه های می گذشت . 

هر بارش برام یک داستان ِ تازه بود . هر بار انگار نه انگار که این هم یک چاپ از اون کتابیه که قبلا خوندی ! حتی نه با ویرایش جدید ! با همون ویراستاری ، اما این واژه هر بار برای من تازگی و طراوت خاصی داشتند . 

باورم نمی شد این همون کتاب ِ تلخ ِ روز ِ اول باشه ، دیگه هر لحظه در موردش حرف می زدم ؛ برای دیگران تعریف می کردم یا برای خودم واژه ها رو دونه دونه با عشق  ِ خاصی سر می کشیدم و مست ِ شیرینی شون می شدم . دیگه خلاصه نویسی این کتاب آغاز شده بود تا عده ای که فرصت کمتری دارند هم از این لذت بی بهره نمونن ... 

 

 

چند مدت بعد به خودم که آمدم دیدم باز هم همان کتاب خوان ِ بی میل این بار گیر ِ شاهی افتاده که براش امر کرده کتابی جز اونیه که قبلا خوندی بخون ! باز هم همان داستان و این بار با بی میلی تمام خودش رو مجاب کرد به خوندن ! به چشم یک اجبار ... فکر می کرد هیچی اون قبلیه نمیشه ... و درگیر ِ این فکر بود که تازه فهمید ، نه ... هیچ چیز جای چیز دیگه رو نمی گیره اما خیلی چیز ها هستند که دل ِ آدم رو می گیرن ... ! پنجره های تشنه و این پنجره هایی که دارند افسردگی می گیرند بدور از شمعدانی ها ... حالا با اینکه چند صفحه بیشتر به پایان ِ این کتاب نمونده اما نمی خوام باور کنم که داره تمام میشه ... این پنجره ها هنوز عطش دارند ... هنوز ندای لبیک یا حسین ِ شب بو ها حیاط رو پر میکنه ، هنوز ... هنوز انار ها بر سر شاخه می آیند اون هم با لب خندان تا بگن ، ارباب ... هنوز نیزه اینجا میخواد بگه تو از هر نظر سری ، هنوز ... من با این کتاب ساعت ها زندگی کردم ، ساعت ها با پای ِ پیاده کنار ِ کاروان ِ امام حسین قدم برداشتم ، خونی شدم ، خاکی شدم ، زخمی شدم ، خندیدم ، اشک ریختم و حالا ... من همراه ِ این کتاب نوحه گوش می کردم و با مردم دزفول سینه می زدم ، من هم با مردم ... 

این واژه که نا تمامند اما به عنوان ِ پایان ِ این بخش ازشون فقط میتونم بگم ؛ بعضی کتب رو باید آرام آرام مزه کرد ، جوید ، قورت داد ... این کلمات خلق شده اند برای هضم کردن ... برای فکر کردن ، برای کلمه به کلمه یاد گرفتن ، کلمه به کلمه از بر کردن ... ! بعضی کتاب ها دنیایی دیگرند ... دنیایی که مجال ِ وصف آن نیست ... 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــ

1 /  اینکه ادامه ی این تا ... چی شد رو در عید فطر بخوانید :) ! خودش یه داستان ِ شیرینیه ... حداقل برای من ...؛-) 

+ قلم ِ ما خیلی وقته شکسته و داره زور میزنه جوهر ازش بریزه بیرون ، همینی هم که روی کاغذ نقش نگاری کرد به لطف اون بالاییه ... 

+ دلنوشت ( استفاده بدون ذکر ِ منبع ؛ نه ، خیلی ممنون ! ) 

+ دوست داشتم خانم آباد و آقای قزلی بخوننشون ، هر چند که آرزو بر جوانان عیب نیست !

+ تصویر : 15 . 4 . 1394

به این قلم
بدون ِ وضو دست مگذار
این قلم 
مقدس است
مطهر است ... 
واژه هایی که از آن می بارند 
هر کدام حرف ِ خدا هستند 
که تجلی کرده در چرخش قلم ِ تو ... 
ــ
+ ایمان دارم بعضی نوشته ها رو ملائک دستشونو میزارن رو دست ِ نویسنده و می چرخونن ... 
+‌ دلنوشت 

 




کلمات کلیدی :

اینجا دعوت نامه ها را کس ِ دیگری امضا می کند ...

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/15 1:54 صبح

به نام خدای دل شکستگان ... 

 

امروز بعد از ظهر وقتی که داشتم کوله بار ِ عشق و امیدم رو زیر و رو می کردم

وقتی داشتم نگاه می کردم به تموم خواسته هام ، 

به این آینده ای که میخوام بسازمش ولو به کوتاهی ِ یک سالی به اندازه یک چشم بهم زدن ِ 

امشب وقتی داشتم آماده می شدم که برم در ِ خونه ی خدا رو بزنم

و منم دستم رو با دست های دیگه بالا ببرم و بلند کنم و اغثنی سر بدم و یا الله و یارحمن بگم تا ملائک وقتی ستاره باروون می کنن مجلس رو

یه ستاره هم بیاد و آرووم بشینه تو دامن ِ من ...

یه ملکی بیاد ، اون ستاره رو آرووم بیاره تحویل ِ دل ِ من بده ...

دلی که دست هاش باز ِ تا بگیره 

دلی که امشب میره تا فقط به خدا بگه ؛

خدایا ...

من تقنطوا من رحمه الله نیستم ...

خدایا من هنوزم بهت امید دارم

امید دارم که اومدم خواسته هامو بگم ، 

امید دارم که امشب ...

خدایا من هنوز امید دارم که اومدم ازت بخوام

خواسته هامو طلب کنم ...

امید اینجا هنوز نمرده 

و این یعنی من زنده ام ...

قلبم هنوز در تکاپوی تپیدنه ...

امشب می خواستم 

گریه های پنهانیم رو از عالم الغیب و الشهاده مخفی کنم

اون که دیده و میبینه

ولی می خواستم بیشتر از این نبینه ...

لااقل من در اون فکری که مجاب نمیشه ، فکر کنم ندیده

می خواستم برم در ِ خونش و فقط بخندم و بگم دیدی ؟!

خدایا دیدی من خوبم ؟! دیدی زندگی خوبه ؟! دیدی همه چیز خوب ِ ... ؟! 

امشب ... 

امشب وقتی داشتم کوله بارم رو جمع می کردم

وقتی داشتم لیست ِ التماس دعایی هام رو آرووم گوشه ی ذهنم نسخه برداری می کردم

وقتی داشتم تموم ِ اونایی که هنوز امید دارند به آینده ، چون تو خدایی رو گوشه ی دلم می نوشتم ...

وقتی داشتم ...

امشب 

وقتی داشتم خودم رو آماده ی شبی به بلندای ِ یلدای عاشقان می کردم 

دلم یکهو شکست ...

قبلش آرووم آرووم صدای ترک خوردنش به گوشم می رسید اما

یکهو بغضش شکست

یکباره طاقتش طاق شد ...

امشب هم قسمت نبود در کنارشون قرآن به سر بگیرم

امشب هم قسمت نبود رمز ِ عملیات ِ شب رو داشته باشم 

راهم بدن تو گردانشون ...

تو فکرم تمام ِ راه رو پیاده طی کردم 

خونی و خاکی شدم

تمام راه رو اشک ریختم

بدون اینکه حتی یک آشنا من رو ببینه

نیمه شب 

تو خیابون

بدون اینکه اصلا کسی من رو ببینه

به دور هر آنچه تظاهر و خودنمایی و ریا بود ...

دوست داشتم من ؛

امشب 

تنهای تنهای تنها

باشم و 

شهدا هم ...

نشد خدایا ...

نشد ...

امشب می خواستم کوله بار ِ سال ِ قبلم را تحویلشان دهم تا پادرمیانی کنند

تا امام ِ عصر (عج) به برکت حضورشان بگوید ، پارسال را خراب کردی ؟! اشکال ندارد ... واسطه داری ، پارتی داری ... برو ببینم این سال را چه می کنی و مُهر زند بر سناریو ی این سرنوشت ِ مقدر که من بازیگر آنم ... تا ببیند چطور بازی می کنم ، چطور قراردادم را با حقوق ِ بهشت به سلامت انجام می دهم و نمی زنم زیرش

نشود مثل آن روزی که یک نگاهی بکند و سری تکان دهد و همان چند ثانیه جهنمی بسازد برایم به وسعت ِ یک عمر

امشب می خواستم خواسته هایم را خودم در دست بگیرم و تا جایی ببرم که از آنجا تا به آسمان راه نزدیک است ...

که از آنجا تا به آسمان راهی نیست ، آنجا راهروی آسمانیانی است که زمین نتوانست زمینگیرشان کند ... 

می خواستم ...

نشد ...

دلم آنجاست 

تنم اینجا ...

حکم ِ این نماز چیست ؟!

شکسته است نماز ِ دلی که فرسخ ها آن طرف تر در فکه و مجنون نماز می خواند

یا کامل ؟!

روزه اش چطور ؟!

روزه بگویم یا اعتصاب ِ غذا ...

قهر ِ با خدا ...

آمده ام امشب 

شما آشتی ام دهید

دلم آمد که بگوید صاحب بی معرفتی دارد

با صاحبم قهر است ، آمدم شما پادرمیانی کنید

آشتیش دهید ...

دلم آنجا 

تنم اینجا ...

تا ببینیم کدام یک آن یکی را می کشد سمتش ...

بنا بر این بود که امشب

هر طوری شده خودم را قاطی ِ گردانشان کنم

اما

مگر دست ِ من است ؟!

ـــ
+ دلنوشت

+ التماس دعا ، زیاد ...

+ دعوت نامه های آسمان را می گیرند و بعد راهمان می دهد ، امشب می خواستم با شهید ِ گمنامی بروم تا به احترام او مرا هم راه دهند . مگر رئیس جمهور سر زده می رود به همایشی از او و همراهیانش دعوت نامه می خواهند ؟! 




کلمات کلیدی :

امشب سقف آرزو ها را خودمان ساخته ایم ! تا آسمان ؟!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/4/15 1:32 صبح

 

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب شب ِ قدر  است و بالا رفتن آرزوهایی که صاحبشان حقی از دیگری را گردنبد گردنش کرده به اندازه سقف ِ همان قفسی است که از حق الناس دیگران ساخته ...

امشب خودخواهیم گُل کرد که نکند این آرزو های ریخته در کوله بار ِ عشق و احساس هرچند که مال ِ من نیستند بالا نروند ...

امشب هرچه کردم دلم رضا نشد

طلب حلالیت ..

یاعلی ... 

ــــــ
+ گمان نمی کنم بردن ِ نام جایی که از آن این مطلب را برداشته اید بهای سنگینی باشد در قبال عمر و احساس نویسنده ، استفاده با ذکر نام گل نرگس

+ دلنوشت  

 




کلمات کلیدی :

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

ابزار وبمستر