ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/27 11:33 عصر
هو الرحمن
باز برات قاقالی لی خرید ، خر شدی ؟!
حالا تو اینجا نیستی و این ها جرات می کنند که اینگونه بانوی تو را بشکنند ..
به چه جراتی به تکه تکه جان ِ تو که برای من در رفته و تجلی کرده در این هدیه های ناقابل ولی بسیار با ارزش را اینگونه می خوانند ؟
حالا تو اینجا نیستی تا بگویی دیوونه گریه نکن ، خودم میرم پدرشونو در میارم !
حالا تو اینجا نیستی تا آنقدر پیله کنی تا من پروانه شوم ؛ آنقدر پیله کنی که خوب شو ، خوب باش ، گریه نکن ، آنقدر پیله کنی که چرا گریه می کنی تا من از دستان ِ تو به عرش اعلی بروم ...
ولی
ولی من که هستم
نمی گذارم تو آزرده شوی از اشک های ِ من
آری
من خر شدم ،
اما بدانید
دختر ها به این سادگی که خر می شوند ، دلشان هم می شکند ، خرد می شوند ...
___
+ گلهایی که برایم خریدی ، عجیب بوی بهشت می دهند ...
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس ، فقط ! )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/27 11:4 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجا
هستند
موجود های دو پایی
با مو های بلند ِ افسون ِ رنگ شده
و ناخن هایی که برای هر کدام کم ِ کمش نیم ساعتی وقت گذاشته شده
و لباس هایی که اصلا شباهتی به لباس ندارند !
روز دختر
بدون ِ دختر
یعنی آنقدر کسی ،
از دخترانگی کردن
و
دختر بودن به دور باشد !
ــ
+ چرت نوشته !
+ البته این روز رو خدمت تمام مرد (!) هایی که با ظاهر و مردانگی نکردنشون انتظار ِ تبریک دارند ، تبریک می گم :)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/27 10:55 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز دل رو زدم به دریا ؛
مدت ها بود که صدای گوشیم سکوت بود ، بی صدایی ِ محض ...
مدت ها بود ، صدای لب تابم رو بسته بودم ، دیگه حتی روی فنش هم نمی زاشتمش چون فنش بلندگو داشت و وصل می شد به سیستم
مدت ها بود زندگی ِ من خلاصه شده بود در سکوت ِ تو !
آدمیه
به امید زندس ...
صدای گوشیمو بستم تا دیگه موقعی که باز اپراتورم از اون پیام های چرتش فرستاد ، فکر نکنم تویی
تا دیگه موقعی که دوستم بهم تبریک گفت ، گوجه ها رو همونجوری ول نکنم و بیام سمت گوشیم و فکر کنم تویی !
تا وقتی که گوشیم زنگ خورد ...
تا فقط میس کال هاتو ببینم
و
هر بار با خودم فکر کنم
که این بار برش میدارم
و هر بار
جا بزنم ... !
حالا امروز
نشستم و با حوصله
صدای زنگ در رو ،
صدای لب تابو ؛
صدای زنگ ِ سیم کارت هامو تنظیم کردم
آلارمم رو
پیامم رو
وایبرو
واتس اپو
لاینو
تلگرامو
همه رو باز کردم
تا باز هم
من زنده بشم
به امید ِ بودن ِ تو
به امید اینکه این صدا ؛
از تو باشه !
ـــ
+ خط خطی ( در اینکه این ها حاصل پریشان بافته های یک ذهن فعال است شک نکنید ، اما استفاده بدون ذکر منبع هم نکنید ! )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/25 8:48 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
با شور و شوق تمام سربالایی را بالا آمدم ، چادرم به جانم بسته بود و دختر هایی که جانشان در خیابان بود !
و چقدر مرد هایی که غیرت را فروخته بودند به گند کشیدن به جان این عشق که به نام این عشق کمر ِ نامزدشان ( خوشبینانه میبینیم ! ) را گرفته بودند و رژه می رفتند و چقدر دختر ِ ...
بگذریم
خلاصه در طول راه اعصابمان حسابی در هم ریخت !
رفتیم و خودمان با خودمان جشن گرفتیم و ذرت با سس سیب خوردیم و در نهایت یک انگشتر خودمان برای خودمان خریدیم
وقتی که هیچ کس ،
اینجا حواسش به ما نیست ... !
ــ
+ انگشترم رو خیلی دوست دارم و خوشحالم ولی از اون طرف غم داره وجودمو میخوره ! هیییع تنهایی ... !
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/25 12:18 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
حالا اینجا ، ساعت دو صفر عاشقی به وقت ِ عاشق ها و اذان می دهند میان گنبد و گل دسته ی ستاره و ماه و خورشید رفته کمی آن طرف تر تا غسل کند ، غسل ِ زیارت ِ تو ...
اینجا اذانی است به افق ِ عشاق که الفبایش هجی ِ آرام کلمات عشق است ... اینجا میان ِ تار ، تار ِ چادر ِ مشکی ِ شهر ، ستاره گل می کند و آفتابگردان سر به زیر می اندازد و لاله ز نجابت سرخ می شود ...
اینجا حالا شده است دقیقا بیست و پنجم ِ مرداد ماه ِ سال یک هزار و سیصد و نود و چهار
همین دیروز هایی که به سادگی و تندی پلک زدنی از مقابل چشم گذشتند و این زندگی که با هر خنده ات می تپید در میان ِ رگ های دنیای من و دنیای من رنگ ِ خون می گرفت و قرمز می شد رنگ ِ عشق حالا دارند مقابل چشمان ِ من رژه می روند ... دلم می خواهد ثانیه ها را دو دستی بگیرم و هُلشان دهم و سر بخورند به سراشیبی ِ مرگ ! که چقدر این زمان کند می گذرد ؛ کعبه سینه اش شکافته شد و شرح صدر به او دادند ز برکت قدوم ِ مولا و ما ارج نهادیم به احترام ِ بزرگ پدرمان ، مرد ترینان ِ زندگیمان را گرچه با جوراب ! ولی از دل برایشان هدیه کردیم که از شما چه پنهان جوراب هم دیگر به ارزانی ِ قدیم نیست و در نوع خود هدیه است بسی ارزشمند ! کمی قبل تر حوض ِ کوثر به میان ِ ی زمین راه کشیده بود و از فردوس برین تحفه ای خدا با دستان ِ خودش در میان ِ آب رها کرد و موسایی آمد و به دست ِ آقای مهربانی ها ( ص ) از نهر ِ عسلی که مروارید ، ریگ غلتان او بود به آغوش کشیده شد ... و از آسمان ِ ملائک شور و سرور می بارید و زمین به گونه اش گل سرخ بارید و ما حالا این سالروز را گرامی میداریم و می بوسیم دستانی را که بهشت را به زیر ِ پایشان گذاشتند تا مرا در آغوش بکشد و بهشت به زیر قامت ِ رشید ِ خمیدشان زانو زد و هدیه ای هرچند کوجک و ناقابل با دل می گیریم و عطر ِ محبت به آن می دمیم و می سپاریمش به دست ِ گرم ِ نسیم ِ زندگیمان ... و عجیب دلمان آرام می گیرد و چه آرامشی به پاست میان هجوم واژه ها
زندگی خلاصه است در این شادی ها ، در این تکاپو های شیرینی که در عشق شناورند ، در این شور ، در این هول و ولا در این ... زندگی ساده است ، صمیمی به طراوت یک لبخند اما حالا ، حالا که فاطمه ای آمده به این دنیا که قرار بود بی حرم نباشد ، حالا که فاطمه ای گمشده ، پیدا شده و اینجاست ، حالا که فاطمه ای خواهرانه سرود ، قافیه ی عشق را ... حالا اینجا من در دنیای غم غرقم ؛ حالا اینجا من درست نشسته ام مقابل آینه ای که مدت ها از دیدن ِ خودم در آن واهمه داشته ام و دارم به خودم می گویم ؛ روزت مبارک ! و چقدر این تنهایی آدم را می خورد و جان و تن ِ آدمیت را ... گمانم بوی ِ حلوایی به مشام می رسد ! اینجا کسی مرده است ... ! احساسش ، روحش ، خودش ...
آه که چقدر دل تنگ شده ام برای روز ِ دختر
و
یک دخترانه ...
بدون اشک
ترجیحا

ـــــــــــــ
+ عیدمون ، عیدتون ، عیدشون ، روزمون ، روزتون ، روزشون مبارک :| !
+ خط خطی ( در اینکه این نوشته ها بر آمده از یک ذهن زیادی فعال است شک نکنید اما استفاده از آن ها فقط و فقط با ذکر نام گل نرگس شرعا و قانونا مجاز می باشد ! اگر به وجود خدایی آن بالا ایمان دارید )
هیییع !
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/18 11:58 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
داشتم با خودم فکر می کردم که دلت هوای آقا رو می کنه
بلیط جور میشه ، مرخصی جور میشه ، مکان جور میشه ولی تهش یه چیزی میزنه تو پرت و محکم میگه نمیشه !
دوباره بلیط جور میشه ، مرخصی جور میشه ، مکان جور میشه و باز هم نمیشه
و دوباره و دوباره و دوباره
دست آخر میفهمی اون دعوتش ِکه جور نمیشه
حالا که دلت شکسته و گوشه ای تو خودت مچاله شدی و بی حوصله داری وبتو نگاه میکنی
بکهو این وقت شب نظر جدیدی به دستت میرسه که داره فریاد میزنه
آقا حواسش به همه چی هست ...
آقا دعوت نامه رو اشتباهی پست میکنه اما تهش یه جوری دلتو تو ساک ِ زائرش قرار میده و میگه اینم ببر
آقا حواسش به دل شکسته ها هست ...

ــــــ
+ دلنوشت
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/18 11:41 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم یک بوسه ی آرام می خواهد ، از همان بوسه هایی که کمین می کردم تا سلام ِ نمازت را بدهی و سر ز قبله برگردانی و بپرم و خودم را در آغوش ِ تو جا کنم و آرام به پیشانی ِ تو وصله کنم ، از این وصله ها عجیب به تو می چسبد و به من ... ! تو هم آرام می آیی زمانی که چشم هایم را بسته ام و خود را به خواب زده ام تا مست ِ حس ِ ناب ِ بودنت شوم ، با اینکه میدانی بیدارم ، آرام بر گونه ام بوسه ای میزنی ، پتویم را تا گلو می کشی و دل ِ نگرانت را به جا می گذاری و می روی ...
مادرم ،
عاشقت هستم ...
ـــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس ، فقط ! )
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/18 5:35 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
حالا بیشتر از بیست و چهار ساعت از مقابلم مانند بیست و چهار زندان گذشته اند و مرا در درون بغض ثانیه ها محبوس کرده اند . حالا من بیست و چهار تا شصت دقیقه اشک دیده ام و بیشتر از هزار و چهارصد و چهل تا شصت ثانیه بغض میان ِ میله های مژه ، در زنجیر بسته ام ...
حالا بیشتر از تمام این سال ها ، به تعداد پلک هایی که ریخته ام ، واژه از میان دیدگانم چرخیده و لرزیده و از میان آغوش گونه به چانه سفر کرده و از آنجا خود را به پایین پرت کرده که این خودکشی ِ واژه هایی است در این غم بزرگ می سوزند ...
حالا بیشتر از بیست و چهار ساعت است که خواب از میان این زندگی رخت بر بسته ؛
قهوه ای
قهوه ای
قهوه ای
قرمز
سرخابی
باز هم قهوه
سفید
و
دو تا قرمز دیگر ...
فقط رنگ قرص هایی که بی مهابا به درون سینه فرو می دادم به یاد دارم ؛
دیگر برای فرار از درد ِ این سری که افتاده به جان سرم و از دردسری که تو داشتی و نمی دانستم بود ، دست به هر کاری می زدم و نمی داستم با وجود این همه اشک و آه این آرامشی که در میان قلب به سراسر بدن پمپاژ می شد ، از کجا آمده است ؛
حالا دیگر صدای فراخوان بزرگی که خدا می گوید بنده ام ، بیا و با من حرف بزن دارد به گوش می رسد و من آرام می گیرم به نوای دلنشین ِ این اذان ... چه به موقع بود در این دردی که حالا چند دقیقه ایست بیکار نشسته ام از آب قند درست کردن و آب قند خوردن ! از همین بیست و چهار ساعت ِ گذشته که با صدای ناله و گریه چشم باز کردم و فهمیدم چه اتفاقی در این زندگی افتاده و تنها تقلا می کردم و تلفن به دست گرفته بودم تا شاید ذره ای آب بر این آتش باشد و سرمایش قدری آرامش دهد به این نفس گرمی که از آتش سینه سر به بیرون می آورد ، حالا نمی دانم زن عمو چه حالی دارد و آیا توانسته ام با آن تماس ِ بدون سلام و علیکی که فقط تا گوشی را برداشت فریاد کشیدم و بغض شکسته ام را بیرون ریختم تا خرده های دلم راه گلو را پاره نکند و خفه نشوم و بی هیچ مقدمه ای با گریه خبر را دادم و بعد نتوانستم و همانطور گوشی را دادم به خواهرم ، باعث شوم تا ام اسش نیمی از بدن را فلج کند یا نه ؟! آیا باید دوباره تلاش کنم یا ...
آه
آه چقدر دلتنگ پیچیدن ِ عطر ِ اذان میان کوچه پس کوچه های شهر هستم ... چقدر دلنشین این نوایی هستم که بر جان می وزد و آرام می کند دست ِ سرد ِ نسیمش بر این جان ِ مریضی که تب ِ عفونت گناه افتاده است به جانش ...
حالا میان ِ حرف های دیگران که در مقابلم نشسته اند و هر کدام را از گوشه ای از کشور و خارج از کشور کشیده ایم اینجا ، نشسته ام و دارم از درد هایی که فرو میدهم می نویسم در حالی که تمارض می کنم به مرض ِ خوب بودن ! چه مرض واگیرداری که در این گیر و دار باید خوب باشم ، می فهمی لعنتی ؟! باید خوب باشی حتی با این تلقین ِ مسخره ، باید خوب باشی تا شاید دیگران به خوبی ِ تو لبخند زنند ، شاید کمی تسکین شوی برای درد ها ... در این وا نفسا باید خوب باشی و زن بودنت را به رخ بکشی ، دخترانگی کنی با وقاری که چکه می کند از گوشه ی چادرت ، باید دختر باشی ، زن بودنت را تابلویی کنی و بزنی بر تمام درد هایت ... باید ... می فهمی ؟! باید ...
حالا دیگر بیشتر از بیست و چهار ساعتی می شود که خواب به این چشمان غریبه شده و حتی با وجود آن همه قهوه ای ِ خواب آور ، دلم به رفتن به این رخت خواب خوش نیست ؛ حالا دارم پای سینک ظرفشویی لیوان های آب قند را می شویم و به چراغ ِ روشن ِ طبقه ی دوم ساختمان روبرو خیره شده ام ، آیا زن دیگری هم مانند من هست که درد هایش را با این ظرف ها و این آب روان تقسیم کند و تمام وقت آنقدر در فکر هایش غرق شود که متوجه چرخاندن نیمه ی لیوان شکسته در دستهایش نشود و وقتی به خودش بیاید که کف ها قرمز شده اند و رنگ خون به خودشان گرفته اند ، بی اختیار دست خودش را بکشد اما درد نداشته باشد ، فقط وحشت کند ... به جان بخرد سرزنش ها را که مگر ماشین ِ ظرفشویی خریده ای برای چه ؟! که بنشینی ظرف بشویی ؟! و آن ها چه می فهمند از این زن بودن که درد هایش را نمی تواند با یک ماشین تقسیم کند ... بتادینی که بر دستم می لغزد و آرام میریزد گوشه ی این ظرف و منی که خیره شده ام به باند های سفید و در دل نگران ِ دیر شدن ِ حرف زدن با خدایم هستم که او همچنان منتظر است و منی که از او دلگیرم و نمی توانم دل بکنم
و حالا که نمازم را خوانده ام و هنوز حالت ِ نماز دارم و حیف ، صد حیف که نمی توانم دو رکعت نماز آرامش اقتدا کنم به امامم (عج) و کمی آرام بگیرم ... چقدر دلم می خواست که می توانستم اما در مقابل این همه چشم ؟!
و حالا که از درد نوشتن سنگین است و من دارم می نویسم تا شاید کمی سنگینی از روی ِ این دل برداشته شود و آه ... آه از این درد ...
تا شاید همسایه های مجازیم حق ِ همسایگی به جا آورند و در این میان یکی دلش شکست که به حق امن یجیبش این زندگی سامانی گیرد و این خونی که از قلب می چکد بر چشم ، خونریزیش قطع شود که خون گریستن کم است ... دیگر خونی نیست ، رمقی نمانده ، امن یجیب می خوانید به حق ِ یک دل ِ شکسته ... ؟!
ـــــــــــــ
+ خط خطی ( در اینکه این پریشان نوشته ها برآمده از دلی درد کشیده است حرفی نیست اما استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )
+ متن عقل ِ مکتوب ِ آدم هاست و ارسالش به منزله ی ارائه ی خودشونه ، ببخشید اگر متن اشکالی داشت ، از درد نوشتن سخته و مرورش سخت تر مخصوصا بعد این دو روز بیداری بی وقفه ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/16 1:19 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
- باید منو وبلاگ نویس کنی !
و او هیچ وقت نمی دانست آدم ها ذاتا وبلاگ نویس هسنتد ، همه شان مادر زادی وبلاگ نویسند و فقط خبر ندارند
کمی که بزرگتر می شوند و با خبر می شوند کنار آمدن ِ با آن برایشان مشکل است و جای انداختن خودشان در آغوش ترس ، خود را میان واژه هایی که بی صدا خفه می کنند رها می کنند و این می شود که علت بسیاری مرگ ها سرطان می شود ! تعجب نکنید که غده های سرطانی همان بغض های فرو خورده اند ... یعنی می شود گفت یک جور هایی وبلاگ نویسی کمک به سلامت جامعه هم می کند و خطر ابتلا به سرطان را تا حد زیادی دور می کند در این دورانی که حتی کسی نیست به او بگویید حالتان بد است و دارید از حال می روید ، شما را به بیمارستان برساند ! فلذا بسیاری فید ها مشاهده شده که با دعا صاحب و اقوام فید را حفظ نموده از روز ِ اول سالم تر تحویل داده ایم !! بک جور هایی می شود گفت نیمه ی گم شده ی آدم ها وبلاگشان است ! همدیگر را گم کرده اند و میدانند هر دو که کجا هستند اما می ترسند با یکدیگر روبرو شوند ، یک جور هایی وبلاگ نویسی پیدا شدن آن نیمه ی گمشده و با آن به تکامل رسیدن است ، البته ما در تمام این ها جنبه ی مثبت را می گیریم که چه بسا وبلاگ هایی که از عرش اعلا به فرش کشیده اند ، یک شبه !
اینجا ما در پارسی بلاگ یک خانواده ایم ، از شادی هم خوشحالیم و از غم هم ، ناراحت ؛ امن یجیب می خوانیم تا به حق ِ دل ِ شکسته مان پاسخ دهد خدا به آن همسایه ای که حالا دلش شکسته و اشک می ریزد ... اینجا ما یکی هستیم و یکی می مانیم ... خلاصه اش خواستم بگویم دلتان بسوزد که هنوز تنهایید و جایی را ندارید تا بشود برگ برگ احساستان !!!
ــ
+ هرکس چیزی دارد که از آن بنویسد ، پس بهانه نیاورید لطفا چون اگر نباشد یعنی شما مرده اید و تازه مرده هم که باشید کلی مطلب از بزرخ هست برای گفتن !!
+ اصولا از آنجایی که قوه ی تخیل بسی بالاست داشتم به روزی فکر می کردم که این متن بشود سر در پارسی بلاگ !! بد هم نیست پیشنهادی بدهیم خدمت آقای فخری ، نظر شما چیست ؟! :)
+ دلنوشت ( استفاده بدون ذکر نام گل نرگس شرعا و قانونا مشکل دارد)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/14 3:4 عصر
هو الرحمن الرحیم
کاش به جای این همه قرص و شربت و آمپول آرامبخش که تا آدم گریه می کنند یکی از آن ها را خوراکش می کنند ، یک آمپول بی کسی وجود داشت ....
ترجیحا آمپول که سرعت جذبش بیشتر باشد آن وقت من حاضر بودم روزی سه بار درد ِ تزریقش را بچشم اما بی کسیم درمان شود ...
دیگر نای بلند شدن ندارم ،
کسی نیست دست مرا بگیرد ...
مگر نمی گویند مشکلات باید ریشه ای درمان شود ؟!
این ها همه سرپوش است
چرا موضوع پایان نامه ی کسی تنهایی نیست
...
چرا ... ؟!
اصلا میدانی
کاش
جای این همه دارو و دکتر ِ داروساز
کاش یکی بود که آمپول بی کسی کشف می کرد و تمام ِ تنهایی ها درمان میشد ...
آن وقت نوبل ِ پزشکی را میبرد بخاطر درمان این درد بی درمان !
اصلا آن موقع دیگر کسی از رفتن پیش ِ دکتر ِ تنهایی درمانی ابایی نداشت ...
مطب ِ دکتر های بی کسی درمانی غلغله بود *
اصلا میدانی ؟!
کاش کسی بود که بی کسیم را درمان می کرد
و میشد همان آمپول
که تزریق میشد به تک تک سلول هایم
که تنهایی من درمان شود
و جان دوباره بگیرم ...
ــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده بدون ذکر منبع شرعا و قانونا مجاز نیست )
* بعضی دکتر ها عجیب با آدم گرم می گرند و می شوند همان کاشف ِ بی کسی درمانی ، خدا خیرشان دهد ...
کلمات کلیدی :