سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که تکبّر می ورزد، چیزی فرا نمی گیرد . [امام علی علیه السلام]

تنهایی

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/11 2:24 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

غم انگیز تر هم می شود وقتی ما همه میدانیم تمام انسان ها دارند تمارض به خوب بودن می کنند و هربار که ازشان میپرسی خوبی ، با اشک حلقه شده در چشم و صدایی لرزان می گویند خوبم و تو دل خوش می کنی به همان خوبم در حالی که میدانی خوب نیست ! یقین داری .. ما هم یکی از همان آدم هایی هستیم که خوبیم در عالم خوب نبودن ! آدم وقتی به آنجا برسد یعنی به یک جایی که دیگر نیاز نداشته باشد کسی باشد تا حرفش را بشنود و بفهمد که با خودش می تواند بیشتر از دو کلمه حرف بزند  ، وقتی می پرسد خوبی و جواب بشنود خوبم ، خودش را در آغوش می کشد که به من دروغ نگو ! تو خوب نیستی و من هم می دانم ، آدم به آنجا که برسد بهتر حرف خودش را که هیچ ، حرف دلشکستگان را می فهمد .
اشکال ما اینجاست همه دنبال شنیده شدن هستیم و هیچ کداممان حاضر نیستیم گوشی باشیم برای دیگری و وقتی هم که یکی یک گوش را می خرد و بابت هر ساعت حرف دلش پول کلانی می دهد دیوانه خطابش می کنیم و وقتی هم که می نشیند آرام دست می کشد بر سر بامبو و برایش اشک آب ِ گلدان می کند می گوییم ...
تنهایی بد دردی است ، همیشه ... و وقتی که تنهایی برایت شیرین می شود ، بدان که به آن عادت کرده ای و وقتی آدم به دردی عادت کند یعنی درمانی نیست که مجبوری بسازی و زندگی کنی با او که حتی گاهی تنهایی برایت شیرین می شود ،‌با او سر یک سفره می نشینی ، با او حرف میزنی ، فیلم میبینی و خلاصه می شود تمام زندگی ات ...
ببخشید از این همه وراجی 
دل ِ پری بوده و هست ! 

 




کلمات کلیدی :

خواهرانه

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/10 6:48 عصر

هو الرحمن الرحیم

سلام علیکم

پیش نوشت : جهت اهمیت این موضوع اون رو روی وب منتشر کردم . لطفا شعاری خونده نشه !

هر وقت میرم دکتر ، روی چوب لباسی مطب دنبال چادر دکتر می گردم که دلم بهش گرم بشه !

دهانم همش دوخته شده به بسم الله گفتن ِ شروع معاینش ...

شما خودتون ترجیح میدید پیش یک پزشک معتقد برید یا ... ؟!

دلتون گرم نمیشه زمانیکه وقت اذان به مطب مراجعه می کنید و میبینید منشی میگه دکتر دارن نماز می خونن ؟!

یا اصلا مدیر ِ مدرسه ی بچتون ...

من خودم زیر ِ دست مدیری بودم که تحصیلات حوزوی + فلسفی ِ دانشگاهی + مهندسی داشتند

خیلی کم بودن بچه های بی حجابی که وارد اون مدرسه می شدند و با وجود مدیریت مرد ، با حجاب نمی شدند به میل خودشون !

اصلا آرووم نمی شید وقتی میبینید اون مهندس نانویی که داره برای پیشرفت کشور تلاش میکنه ، رضایت ولی امر خودش رو سر لوحه ی کاراش قرار داره ؟!

همش اضطراب ندارید وقتی نمی دونید استادتون به ولایت آقا ، به اعتقادات ِ شما ایمان داره یا نه ؟!

بعضی شعائر باید ابراز بشن ؛

پزشک محترم

استاد دانشگاه عزیز

مهندس ِ گرامی

چرا واهمه دارید از اینکه دیگران بدونند شما تحت ِ امر فرمانده (عج) هستید  ؟ یا اصلا چرا ابرازش نمی کنید

نه نه نه ، اشتباه نگیرید ، بحث من با افراط کاملا متفاوت ِ ...

چرا به این قضیه به چشم یک روش جذب نگاه نمی کنید ؟!

چرا قشر تحصیل کرده ی مملکت ما اکثرا .. ؟! که آدم تنش بلرزه وقتی کارش به یه جایی میوفته

چرا قشر معتقد ما بر این باورند که باید حتما برند حوزه و دبیرستان رو رها کنند ؟!

چرا به این فکر نمی کنند که در ابتدا تحصیلات عالیه خودشون رو داشته باشند و در زمینه ای تخصص و مهارت کسب کنند و بعد برند سراغ دروس حوزوی یا این رو در کنار کاراشون داشته باشند ؟!

آیا این بهتر نیست ؟!

بیشتر شکست هایی که ما داریم میخوریم و ضربه هایی که از جامعه می بینیم از اون روانپزشکیه که میگه حالت بد شد آهنگ بزار با دوستات برقص !

بیشتر شکست هایی که ما داریم میخوریم و ضربه هایی که از جامعه می بینیم از اون رادیولوژیه که وقتی یک چادری هم بهش مراجعه میکنه میگه این چیه سرت کردی ، چادر فقط وقت نماز !

بیشتر شکست هایی که ما داریم میخوریم و ضربه هایی که از جامعه می بینیم از اون استاد دانشگاهیه که سر کلاسش بچه ها جرات ندارند وقت نماز بگن آقا ما بریم نماز بخونیم بیایم ؟!

بیشتر شکست هایی که ما داریم میخوریم و ضربه هایی که از جامعه می بینیم از اون مهندسیه ...

بیشتر شکست هایی که ما داریم میخوریم و ضربه هایی که از جامعه می بینیم از اون ...

و خلاصش کنم این همه ضربه حاصل اینه که بچه حزب الهی های ما کنار کشیدن و میدون رو دادن دست کس ِ دیگه

نه فقط در میدون علم و دانش که حتی این روز ها حاضر نیستیم از خونه بریم بیرون که بی حجاب زیاده ! خواهر من ، برادر من ، هرچی شما بیشتر عقب بکشی وضعیت همینه و بدتر میشه ، حتی اگر هیچی نگی و فقط تو خیابون قدم بزنی ، این خودش یه نوع امر به معروف و نهی از منکره ...

ولی ...

مگه ما حدیث نداریم که علم رو ولو از چین بیاموزید ؟

مگه ما این همه حدیث در وادی علم نداریم ، چرا اون ها رو نمی بینیم ؟!

به چه علت بچه حزب الهی های ما فکر می کنند باید دبیرستان رو رها کرده و به سمت حوزه برند ؟!

حداقل تا مقطع دیپلم بیاید بالا که هرچند نظر بنده بالاتر رفتن هست که چه بهتر متخصصان فنی و تحصیل کرده های یک دولت شیعه از عالمان دینی باشند و بعد برید سراغ دروس حوزوی ...

آیا این خوب ِ که یک فرد تحصیل کرده ای که میخواد به مذهب رجوع کنه  ، الگوش کسی باشه که سیکل داره ؟!

خجالت نمی کشید خودتون که بگید من سیکل دارم ؟! در کشوری که متوسط تحصیلات ِ جامعش ..

بحثم اون مدرک نیست ؛

که یه عده بهش میگن کاغذ پاره اما در واقع اون لوح تقدیر تلاش های شما در وادی علم بود ِ و خیلی ارزش داره و نشون میده که شما به حرف اونی که دوسش داری (عج) عمل کردی و نه فقط برای یه شغل مناسب ، در آمد خوب ، ازدواج موفق و ...

بحثم چیز ِ دیگس ...

این ِ‌مملکت ِ امام زمان ؟!

اینجوری میخوایم تبلیغ کنیم ؟! این که فقط محدود شد به کشور های فارسی زبان !

بنده نهایت افتخارم هست که مادری دارم که وقتی در دانشگاه زبان انگلیسی می خوندند متوجه شدند لازم ِ برشون تحصیلات دینی و امروز با ترجمه ی بخش هایی از کتب مرجع و معتبر ما به زبان انگلیسی خیلی ها رو از طریق همین پارسی بلاگ جذب کردند

بنده افتخار می کنم به اون طلبه ای که سخنرانی انگلیسی می کنه و منتشر می کنه

افتخارم اون طلبه ایه که داره زبان انگلیسی درس می ده تا تو این جنگ خیلی نرم به بهانه ی یاد گرفتن زبان دیگه جوان ها و سرمایه های این مملکت با فرهنگ غرب آشنا نشن

افتخار بنده اون پزشکیه که با قرآن آرامش میده به بیماراش

افتخار من اون مهندسیه که بی وضو سر کار نیومده

سربلندی من از اون کسیه که سخنرانی های بزرگان ما رو ترجمه می کنه و منتشر می کنه

نهایت شادی من شنیدن سخرانی های اردو و فرانسه ی طلاب ِ

من ...

 

ـــــــ
+ عزیزانی که حوزوی هستند و دارای مدرک سیکل یا پایین تر خواهش خواهرانم ازشون اینه که ولو شده خودتون بخونید و ادامه بدید ...

 + استفاده هم فقط با ذکر نام گل نرگس 

 

 

 حق مطلب خوب ادا نشد ولی تو خود بخوان حدیث مفصل زین مجمل




کلمات کلیدی :

با کفش هایم راه برو

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/10 12:58 صبح

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اینکه مردم نشسته اند و از دور دارند قضاوت می کنند که تو وقتی به گوشیت نگاه می کنی و به یکبار وسط چهره ی نگران و افسرده و پژمرده ات درست میان این مهمانی  گل خنده ، قهقهه می زند و بلند بلند می خندی و تند تند تایپ می کنی و صدا ضبط می کنی و می فرستی ، حتی از این بچه ی سه ساله صدا می فرستی ؛ حتما فکر می کنند عاشق شده ای و پشت ِ خطی قطعا یک مرد نا محرم است !

صدای پچ پچ هایشان تا به آسمان می رود و تو هم بی تفاوت به نگاه های ... ؟! آنها  و خوشحال از اینکه پاسخت را داده اشک شوق میریزی ! 

حتما فکر می کنند دیوانه شده ای ، اول قهقهه و حالا هم هی اشک پشت اشک و دست آخر بلند میشوی می روی توی اتاقت ، چادر ِ مشکیت را بر سر میندازی و روی همان سنگ سرد به سجده  می افتی و آرام آرام زمین زیر ِ باران ِ چشم های تو دل ِ سنگ گل ِ محمدی می دهد و تو پشت هم صلوات می فرستی ، آن هم بلند بلند

و اصلا متوجه نمی شوی که نگاه هایی دارند تو را از لا به لای دست ِ باز مانده از چهارچوب همان دری که آنقدر حول آمدی که فراموش کردی ببندی اش دارند سر تا پای تو را دست می کشند ؛ 

و حالا هم که یک ساعتی از آن موضوع گذشته و چادر به سر همانجا نشسته ای و مدام ذکر می گویی و چهره ی نگرانت را نمی توانی پنهان کنی و جالب است حتا ! تب کرده ای ...

همه در ذهنشان علامت سوال های بزرگی دارند و تو هق هق می کنی و هر چند ثانیه یکبار گوشی ات را نگاهی می کنی و باز می زنی زیر ِ گریه ای که مشخص است که خون قلب زخم خورده است که در چشم های تو تجلی کرده و از گونه هایت دارد می چکد ... با آن گریه ی میان خنده فرق دارد ، خیلی هم فرق دارد

اینکه دستت را می گیرند و بلندت می کنند و آرام روی تخت می گذارند بنشینی و تو هنوز صورتت خیس اشک است و جالب است که با این همه اشکی که  بی وقفه می بارند ، تب تو یک دهم درجه هم پایین نیامده است حتی 

اینکه کمی دراز کشیدی و بعد خودت را باز کشیدی سمت ِ همان سنگ ِ خیس

آنان چه می دانند  آخرین خبری که من از تو داشتم ، در بیمارستان بودنت بود ، همان روزی که آنقدر حالت بد بود که گوشی را برداشتی و قطع کردی ، صدای نفس های آرامت ، صدای اشک هایت را شنیدم و قطع کردی ... مردانگی ات را فدا شوم که برداشتی تا بدانم هستی و قطع کردی تا باز هم مثل ماه ِ قبل وقتی صدایت را شنیدم اشک وار و با قرص به خواب نروم ... 

خواب ِ اجباری برای فرار از تو ، ولی کسی چه می داند که من خواب ِ تو را نمی بینم ... 

آنان یک جوان بیست و پنج ساله ای ندارند که پس از هشت ماه شیمی درمانی ِ بی وقفه ای که دو بارش منتهی شد به بیهوشی و آی سیو ، پس از یک بار آزمایش اشتباه و نزدیک سه بار تجویز اشتباه حالا باید مجدد شیمی درمانی شود ... شش ماه دیگر را هم باید بگذراند ، آنان جوان بیست و پنج ساله ای ندارند که هر بار که کمی می تواند بریده بریده حرف بزند آرام بگوید : میدونی تخت بغلیم مُرده ؟! و تو هم خنده ای کنی ، از همان خنده هایی که می شود در ِ بطری ِ وجودت که پر ز اشک و غم است و بلند بلند بخندی و بگویی : اون مُرد ، به تو چه ؟! و بعدش آرام بروی گوشه ای در خودت بمیری و آرزو کنی کاش من جای ِ او بودم ...

آنان تو را ندارند که امروز بعد از این همه مدت بتوانی انگشت هایم را آرام بالا بیاوری و بنویسی ، سلام ، خوبی ؟‌ آنان تو را ندارند که من با صدای بریده ات بخوانم و تند تند برایت واژه ردیف کنم ، تند تند ....

 

ــــــ
+ دلنوشت ( استفاده با ذکر نام گل نرگس )  

 

 




کلمات کلیدی :

اندر حکایت ِ یک میوه فروشی !!

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/8 6:33 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

همین حالا خسته و با تن ِ بی رمق برگشتیم از این جنگ !! ، اینجا هستیم !

برای اولین بار در تمام طول عمرم به تنهایی به خرید میوه فروشی رفتم ، جایی که شیر نر می خواهد و مرد کهن !!

کمی پیاده روی را ترجیح دادم به نشستن گوشه ای و نگاه کردن ِ مردم از چشم ِ شیشه ای ِ اتومبیل ... 

رسیدم ، کمی مکث کردم تا مکالمه مان تمام شود 

اول سراغ کاهو رفتم

- آقا لطفا یک کیلو کاهو بدید !

- یک کیلو ؟! چه خبره خانوم ؟!! الان هر چی خرابه براتون میزارم :| 

خوش هم می دانست باید خراب ها را بدهد به ملت :|

و بعدش هم هویج

و حالا هم آلو

همه اش با خودم کلنجار می رفتم که از تعاریفی که از میوه فروشی شنیده بودم حالا باید بگویم نیم کیلو که دو کیلو ی مد نظر که هیچ یک هفت هشت ده کیلویی آلو بخرم !!!

اما شنیدن کی بود مانند دیدن ؟!

جای شما خالی که همچین در ِ کیسه را باز کرد و کشش آورد و کرد زیر ِ ظرف آلو و چنان پرش کرد که چشم های من از این همه هنر داشت از چهار عدد به شش عدد ارتقا می یافت ! گمانم خود ِ کیسه هم فکر نمی کرد این مقدار ظرفیت داشته باشد !! 

- خب آقای محترم این الان دو کیلویی بود که من گفتم ؟!

- بیا آبجی دستت بگیر ببین دو کیلوئه !

- مگه من ترازو ام !!؟!!

دستم گرفتم و اوه اوه 

- آقای محترم به این قضیه فکر کردید من چجوری این گونی ِ آلو رو ببرم ؟!

با بی میلی چهار تا دانه ، حالا بی انصافی نکرده باشیم هشت تا از سرش برداشت که من واقعا نمی دانم آن تعداد چه تاثیر ِ قابل توجهی در وزن ِ آن گونی داشت ! گمانم باید نیوتن را از قبر احضار دهیم و یک نشستی داشته باشیم با هم در خصوص قوانین ِ فیزیک میوه فروشی !!

- نمی تونم ببرمش

- به جان خودم این دیگه دو کیلوئه ( ای جونت در آد :| ) 

و رفتم و حساب کردم آی تا رسیدن به منزل با آقایون ِ میوه فروش اختلاط کردیم در ذهنمان :| 

ـــــــــ
+ مامان همه ی خرید هایش را نگفت ... می ترسید دستم اذیت شود ، سنگین شود ... با اصرار رفتم خرید ... فدای ِ این جان ِ مادرانه ات ، مادر ...

+ انصافا تا برسم دستم کتلت شد :|

+ از وقتی بابا رفته ...

 +‌دلنوشت ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )




کلمات کلیدی :

حلوایت را نخواستیم :|

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/7 6:46 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بی خوابی رسوخ کرده بود در عمق ِ جانم و مدام فکر های قاتل (!) می افتادند به میان ِ این ذهن آشفته و بی پروا رهایش می کردند میان ِ گذشته ای بی انتها 1

کلافکی در وجودم شعله می کشید که عزم کردم به شکست دادنشان !

اولین بارم بود ...

کمی نشستم در تاریکی ، گوشه ای کنار راهرو کز کردم و بلند شدم و یاعلی ... 

اولش خودم را کمی میان ِ آغوش آینه جا دادم  ... 
یک دوئل با خودم تا ببینم گذشته می برد یا من

 آینه عمق فاجعه ی دیشب را نشانم داد ! تورم و کبودی ای که هر کس میدید فکر می کرد من با تمام وجود در دیوار کوبیده شده ام :| گمانم تا اطلاع ثانوی یا باید روسریم را تا ابرو پایین بکشم و یا با پوشیه رفت و آمد کنم :| 

دنبال ِ یک راه مناسب می گشتم

سراغ ِ یخچال رفتم و چشمم خورد به بسته ی یک کیلویی آرد که آن گوشه معصوم نشسته بود ! 

خانم های کدبانو خودشان حساب کنند یک کیلو آرد یعنی چه !!!

به سرم زد برای اولین بار در تمام این عمر ، حلوایی درست کنم 

ساعت سه ی نیمه شب ایستادم به درست کردن

با خودم فکر کردم زیاد درست می کنم ، دم اذان که تمام شد می برم مسجد شب ِ یک شنبه ای خیرات می کنم :| 

بگذریم :/

به مقدار ِ نام برده آرد را روی شعله قرار دادم و ئه یه قاشق ، دو قاشق ، بازم کمه که !! به میزان هفت هشت قاشق ِ نا قابل ( قاااااشق هااا !! قاااااشق !!! ) روغن قاطیش کردم گذاشتم روی حرارت ملایم قشنگ تفت بخورد 

رفتیم آنطرف و به همان مقدار ِ آرد ، آب ریختم داخل ظرفی و گذاشتیم روی گاز تا به جوش بیاید و رفتیم سراغ شکر ؛ شما حساب کنید با یک کیلو آرد نصف ِ لیوان شکر ریخته بودم داخل آب :| آشپز ها این قسمت را نخوانند :|

و بعد هم گلاب قاطیش کردیم  و ای وای ! عرق هل نداریم ؛ هیچی دیگر خانه داریمان نصفه شبی گل کرد و با چکش !! چند عدد هل ناقابل را خرد کرده در توری ریخته ، یک ظرف دیگر آب بجوش آوردیم و از آن ته ِ استکانی را آب جوش کردیم و توری هل ها انداختیم داخلش و درش را مسدود کرده ، همان استکان را گذاشتیم وسط ظرف آب در حال جوشیدن که مثلا عصاره ی هل بگیریم :| از آن طرف هم دیدیم خیلی شیرینی اش کم می شود کمی نبات قاطی اش کردیم در حد نصف لیوان نبات آب شده و عزا گرفتیم که حالا خیلی شیرین می شود دیگر !! مثلا عصاره ی هل که گرفته شد کم کم آب و گلاب و شکر و نبات به جوش آمده بودند و هل را قاطیش کردیم و رفتیم سراغ زعفران ؛ کف ِ قابلمه سیاه بود خب حق بدهید چیزی نبینیم و یک آب ِ قرمز رنگ درست کنیم که حلوامان به سرخی بزند خب :| تازه کلی هم کیف کرده بودیم با کدبانو گریمان و کلی هم ناراحت بودیم که آرد کم شد 0-0 

بعد از حدود یک ساعت زیر هر دو را خاموش کرده با هم خلوطشان کردیم و در کمال ناباوری آرد ِ تفت داده شده ی ما دو برابر شد و خودش را همچین برای ما گرفت :| از شما چه پنهان ما هم خودمان را برایش گرفتیم مگر شوخی داریم ما باهم  :| بگذریم ، کمی هم زدیم و تازه شکل حلوا گرفته بود که جرقه زد چرا دارد نارنجی می شود 0-0 

خب کاری است که شده عوضش خوشمزه می شود دیگر :/ آمدیم و مثلا خواستیم دیگر کدبانویی را تمام کنیم کمی تفتش بدهیم روغنش در بیاید که تا قابلمه را دستمان گرفتیم که با شدت تکان دهیم که تفت بخورد تمام ِ حلوامان پخش زمین شد :| حالا دو راه داریم ! یا این همه بو راه انداخته ایم و نقشه کشیده ایم برای خیرات برش داریم و در دیس بچینیم یا قید همه اش را بزنیم که خب جو گرفتمان و راه اول و بسم الله :| 

حلوا را که جمع کردیم ، آمدیم تستش زدیم و خب خودتان تصور کنید این همه آرد و این مقدار شکر :| خب گفتیم ملت خیرات نخواستند ، فاتحه پیش کش نفرین نکنند و از شما چه پنهان می ترسیدیم بخوابیم که با اعتراض دست ِ جمعی ِ اموات مواجه شویم که با این خیرات کردند !!!

اینقدر به این فاطمه خندیدیم که ماه ِ مبارک جای نمک شکر توی غذایش ریخته بود که حالا خودمان ناچار شدیم انواع و اقسام روش ها را برای بهبود ِ حلوا امتحان کنیم :| شکر رویش بپاچیم ؟! نشد !

با نمک بخوریم ؟! :| این هم نمی شود

در فکر نوع خاکی بودیم که بر سرمان باید بریزیم که جرقه زد خرما بیاور ، له کن ، قاطی اش کن !!! 

یا خدا !

چه طعم ِ دلنشیــــــــــــــنی (!) گرفت ( شما برعکس بخوانید :| ما به خودمان روحیه می دهیم می نویسیم دلنشین :| )

خلاصه ! کمی فکر کردیم و گفتیم می گذاریمش لای نان ،‌یک دیس می دهیم خواهرمان ، یکی برادرمان ، الباقی را هم ... چکار کنیم چکار نکنیم گفتیم می بریم دم ِ خانه ی همسایه ها ، می گوییم خودمان پختیم هاااا و یک ژکوند بزنیم و روح ِ ملت را شاد کنیم :|

همانطور که غرق این افکار بودیم کار ِ تزیین ِ دیس سوم هم تمام شد که دیدیم برای نماز بیدار شدند ، فلذا فرصت را غنیمت شمرده یک پیش دستی برایشان درست کردیم و بردیم خدمتشان !!! نخوردند :| ولی گمان کنم بخورند همان یک ذره امیدواری ای که نسبت به من و آشپزی داشتند پودر بشود ، دود بشود برود هوا :| 0-0 

دیگر کاری نمانده بود که با این حلوا نکرده باشیم پس ریز ریز می خندیم و نشسته ایم به نوشتن ، ساعت ِ شش صبح !!!

راستی ، 

این سه ساعت عجیب شیرین بود ...

چه راه خوبی ،

برای فرار

حیف 

زودگذر !

که باز هم این فکر های مزاحم

دست بر نمیداند

از این جان ِ بی جان شده ... 

ــــــــــــــ

1 . واقعا واژه ای مناسب تر از قاتل برای این افکاری که ذره ذره مرا آب می کردند نیافتم !

+ چرت نوشته شد ولی ما را در شادی ِ خودتان شریک بدانید :| استفاده اش هم فقط با ذکر نام گل نرگس !




کلمات کلیدی :

در سایه سار بانو

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/7 12:38 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

با اینکه شاید به نظر غیر ممکن برسد اما ؛

من از سی و چند سال پیش

چند ثانیه ای به یادگار در سینه نگاه داشته ام

که به عشق همان ثانیه هاست که امروز

این قلب به سینه می کوبد تا بیاید بیرون و ببوسد

سر تا پای این عشق را ؛

چند ثانیه ای که من

احرام ِ عشق بسته بودم و به جان ِ شما لبیک می گفتم

شاید با همان طنین ِ گریه ....

قنداقه ای به رنگ ِ سفید

که تو را طواف کنم

انگار مادرم هم همان نزدیکی ها بود

که جان ِ مادرانه اش را

با وجود ،

احساس می کردم

این عشق جز لمس کردنش راهی برای اثبات ندارد

که حالا هم به من می خندند و من

لبخند می زنم

به جان ِ کرامت ِ شما

بانوی من ...

شاید این ها را خیال فرض کنند و یا من را خواب نما

اما چه رویای خوبی بود

و چه خیال ِ دل انگیزی

که اگر خواب و خیال این است ،

بگزارید تا تمام عمر در خواب و خیال بمانم

که این حس ِ ناب را

با دنیایی

عوض نخواهم کرد

 

گمانم میان ِ‌همین حس ناب بود

که بند ِ قنداقه ام

شد نخ ِ رابطی

میان ما و شما

یک سرش گره خورد به دل من

و سر دیگرش در دستان ِ شما

میان ِ این عشق

شناور بود ...

 

و من از همان بدو وروودم به این دنیا

عجیب دل بسته شده ام به این خاک ،

به این خاکی که رد ِ قدم های تو باشد ...

عشق را از بدو وروودم با جان چشیدم ،

و عاشق ِ دختری شدم

گمانم دست نیافتنی

که چه راحت بعد ِ ها فهمیدم

در دل ِ من

همیشه در دسترس خواهد بود

و نه مثل معشوقه های (!) همیشه با میس کال ... !


نوجوانی گرچه برای خیلی فتح باب عاشقی است اما

من این قله را سال ها قبل فتح کرده بودم

و من

مردانگی ام را

تمام قد نذر ِ شما کرده بودم

و

نذر ِ تنها دختر ِ نشان کرده ام

شاید برای خاستگاری ...

که چه خوب شد ؛

جواب نه ، نشنیدم

و

تا آخر ِ عمر همراه ِ من هستید ...

گرچه دروان جوانی را وصال می خوانند

اما من ز همان روز که عشق تو در جانم شعله کشید ،

رسیدم

به هر آنچه خیر ِ دنیا و آخرت بود

بگذار آرام بگویم

وقتی تو برای همه معصومه بودی و باب حاجت

برای من معشوقه بودی و خود حاجت

مرا زیر ِ چادرت آرام دادی و حالا

من یک طلبه ی کوچک ِ شما هستم ...

ــــــــــــ

 

+ در سایه سار ِ بانو ، ایده و عنوان از آقای سید محمد مهدی صدری شال ، صلواتی براشون عنایت می کنید ؟

+ استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس

التماس دعا 

یاعلی ....  




کلمات کلیدی :

دلم کمی \ تمام شدن \ می خواهد

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/6 12:56 صبح

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شرم می کند نام ِ تو را ببرم و رحمان رحیم صدایت کنم در حالی که آمده ام تا ...

خدایا ، این روحی که از جان ِ خودت در جان ِ من دمیده ای تو را طلب می کند ... بهانه می گیرد و می گوید تو را میخواهد

چگونه آرامش کنم مادامی که خودت گفتی انا لله و انا الیه راجعون و حالا داری مرا پس میزنی ...

مگر در مرام ِ خدایی تو بود که طفلی بی پناه را  میان آغوش ِ گرمت پناه ندهی و او را در کوچه پس کوچه های این دنیای بی رحم سرگردانش کنی ... ؟!

مگر بازگشت ها بسوی تو نیست ؟! پس چرا تمام راه های مرا برگردانده ای و منتهی کرده ای به این ...

خدایا

میدانم اگر بروم مادرم در تنهایی های خودش جان می دهد ، مادرم بهشت زیر پایش را رها می کند تا بیاید و کمی آرام در کنار من بنشیند  و با همان صدای آرامبخشش بگوید : چایی رو دختر آدم بیاره میچسبه ها .. .! و من بدوم تا عشق را بچسبانم به جانش و لبخندی را بخرم از میان صورت ِ نقش کشیده ی ِ ملائک ... و من آرام خودم را جا کنم در میان ِ دستهای به وسعت ِ آسمانش و خودم را جا دهم میان ِ این آسمان و ابر گونه ببارم و ببارم و ببارم و او هم غوغا کند با دست هایش میان ِ گیسوان بهم ریخته ی من ... : دختر که نباید موهاش اینقدر ژولیده باشه ! و خودش بیاید و آرام شانه زند و ببافد و ببافد و ببفافد ، رشته ای به وسعت ِ عشق ...

و من هم آرام بخوابم میان ِ دستانش و او غوغا کند در خواب ِ من که چه رویا که نبینم از همان لبخند ِ شیرین ... 

خدایا

می دانم مرا تنها برای خودت نیافریده ای که ما بنده ها هم برای همدیگر آفریده شده ایم و اگر من بیایم ...

خدایا

تمام این ها را می دانم

اما ... 

میدانم خواهرم می شکند

برادرم در میان ِ غرور مردانه اش جان می دهد

پدرم را رمقی نمی ماند تا دست گیرد از یک یاعلی و بلند شود ، از همان علی می خواهد که او هم به پیش من بیاید 

میدانم

تمام این ها را می دانم

می دانم این بار اگر طه پرسید خاله کجاست جوابی جز اشک و آه نمی بیند

می دانم این بار اگر گوشیم زنگ خورد پاسخی جز زبان ِ لال شده نمی ماند

می دانم این بار اگر زهرا پیامک زد " دیوونه کجایی " همانطور پیامش ناخوانا می ماند

می دانم فاطمه باور نخواهد کرد 

علی را امیدی نمی ماند که باز هم این دوره ی شیمی درمانی لعنتی را تمام کند

محمد آشکارا گریه می کند

و مهدی

و اما مهدی ...

به دعوا هایمان می خندد و آرام اشک می ریزد و من ..

و من که شاهد تمام ِ این ها هستم آرام جان می دهم در خودم

بار ها 

بار ها و بار ها 

می دانم

همه چیز را می دانم

اما خدا

مگر ز خدایی تو چیزی کم می شود مرا حاجت روا کنی ؟!

خدا خسته شده ام ... 

دلم کمی تمام شدن می خواهد

کمی مردن ...

اصلا خدا چرا هر بار مرا تا پای مرگ میبری و اطرافیانم را تا پای جنون و هر بار هم خنده ای می کنی و می گویی ؛ فقط خواستم عطر تن ِ مرگ به جانت بماند

خدایا میدانم مرگ ترس دارد ، اما به خودت قسم این زندگی برای من ترسناک تر است ...

اینجایی که باید اشک های مادر را دید و خنده کرد در حالی که بغض تا گلو بالا آمده و بعد رفت گوشه ی مسجد و یک دل سیر هق هق کرد و بعد دوباره همان خنده و همان سناریوی تکراری

اینجایی که علی ساعت ِ دوازده شب حالش بد می شود و به من نمی گویند و بعدا می فهمم که او در آی سی یو بیهوش است ...

اینجایی که بابا خم می شود 

محسن را میبینم

زهرا را 

فاطمه را

محمد را

مهدی را

علیرضا را

من اینجا همه را میبینم و ..

نکند مرا آفریده ای تا بشوم الهه ی صبر و آرامشان کنم

به خدا خودم دارم میمیرم

سخت است ، به عظمت خودتت سخت است درد ِ جان ِ این همه آدم را حبس کنی در سینه ات و آنقدر مسخره بازی در بیاوری تا خنده ای لحظه ای به جانشان بنشیند و بعد بیایی و آرام یک گوشه یغض کنی و بباری و بباری و بباری

خدایا

مگر نگفته ای ملکی داری که تعداد ِ قطره های باران را حسابدار است

از او بپرس

ببین من چقدر دریا باریده ام تا اکنون می توانم با زانو های لرزان سر راست کنم و خنده کنم

از همان خنده های تکراری ..

که کسی شک نکند

به آنکه مصنوعی است

و بخندد

به امید ِ خنده ی من ...

خدایا

حداقل مرا نمیبری

چند روزی مرخصی برایم رد کن

بگذار میان ِ مرگ و زندگی دست و پا بزنم

و آرام بگیرند چشم هایم

از این طوفان های شبانه ...

و آرام گوشه ای

در اغمای خودم

...

خدایا

زندگی ِ اینجا

درو کردن ِ عشق است

درو کردن ِ امید

درو کزدن ِ ...

می دانم سخت است

اما 

نمی کشم 

خدایا

دلم کمی تمام شدن می خواهد

از همان هایی که دیگر نمی فهمی چه شد .. !

فقط کمی

تمام شدن .. !

ـــــــــــــ
+ دلنوشت ( استفاده فقط و فقط با ذکر نام گل نرگس ) 

 




کلمات کلیدی :

و این چنین شد که عیدیمان را گرفتیم :/

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/4 1:22 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

اینجا تهران ، سوم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و چهار ، شب میلاد آقا امام رضا (علیه السلام)، ساعت ده ِ شب :|

دینگ دینگ ، دینگ دینگ

- بله ؟ ا ِ تویی ؟! بیا بالا

و اینچنین شد که ساعت ِ ده ِ شب چشممان به جمال ِ پرژکتور ِ خواهرمان روشن شد :| 

نصفه شبی چشمونم کور کرد :/ 

 

دو دقیقه بعد : 

 

- سلام میمون D: ( خطاب به بچه ی خواهر ِ ما که از در و دیوار گرفته از ستون پایین می آید :| چیه بد نگاه می کنی ؟! خالشم اختیارشو دارم :| حق مادری دارم گردنش !! مااااادرییییییی !!!! ) 

و یک ساعتی نشستند و گفتیم و خندیدیم که ساعت ِ یازده ز در بیرون رفته ساعت ِ یازده و دو دقیقه همان صدای دینگ دینگ ِ آشنا :| 

- ئه بازم که تویی ! همش که تویی ! چی میخوای از این زندگی ؟ دست از سر ِ من بردار دیگه نفصه شبی D: 

- ( صدایی لرزان ) بیا پایین ؟!

حالا ما دو دقیقه قبلش دو رکعت نماز خوانده بودیم هدیه کرده بودیم که امشب یک عیدی ِ خوب از دستان ِ مبارک ِ خود ِ آقا ( علیه السلام ) بگیریم

قربان ِ کرم ِ امام رضا ( علیه السلام ) D:

گفتیم عیدی را آوردند دم ِ در پست کردند

خلاصه با برادر ِ گرام رفتیم پایین و بح بح : |

دیدیم روی خواهرمان زرد شده ! بچه با همان زبان ِ یک وجبی اش هم زبان می ریزد !!! 

کمی جلوتر رفتیم و عیدیمان را گرفتیم :| 

دزد ِ محترم ِ مکرم شیشه ی ماشین ِ خواهر ِ گرام را شکسته ، کیف ِ شوهرشان که شامل کلید های دفترشان ، مقدار پنج میلیون و دویست هزار تومان پول نقد و به میزان ِ لازم چک سفید امضا ی حساب دفتر +‌ یک گوشی ِ تازه خریداری شده و نمک و فلفل به میزان ِ دلخوه بود را برداشته ، یک آدامس روی سنسور ماشین چسبانده و در رفته بودند :| 

محو ِ صحنه ی جرم بودیم که با صدای جیغ برادرمان (!) البته مردانه اش می شود داد !  که رفته بودند ببیند در سطل زباله و این طرف و آن طرف لاشه ی کیف را پیدا می کنند که نکردند ، به خودمان آمدیم :| یکی از خدا بی خبر با چاقویی چیزی افتاده بود به جان گردن ِ ایشان و از پشت خراشی کوچک که برادر ِ ما گردن ِ قطع شده می دیدند D: و ما خراش ِ کوچک ، انداخته بود :/ خدا خیرش بدهد :| 

حالا خواهر ِ ما هم هول کرده و ما هم در ذهنمان انتگرال ماجرا را می گیریم و معادله طرح می کنیم که چطور به شوهر خواهرمان گفته که به سکته ی دوم نکشد و همانجا دار فانی را وداع گوید و یک حلوایی بخوریم D: بدجنس هم خودتانید ! که ناگهان برادر ِ دانشمند ما متوجه دوربین ها شد و در کمال تعجب دیدیم نه دوربین مداربسته رو به محوطه و رو به بیرون و خیابان هییییییییچ چیز ضبط نکرده اند :| مگه داریم ؟! مگه میشه ؟!!! 

الان هم ساعت یک و نیم و اینجا تهران است و خواهر ِ ما دست از پا دراز تر ( البته در حال ِ عادی زبانش از هر دوی این ها دراز تر می باشد :| D: ) از ماموریت شیشه انداختن برگشته که ماشین را اینجا داخل محوطه بگذارد :| و ما هم اینجا نشسته ایم به نوشتن و گمانم رفلکس هامان ناجور قاطی کرده اند که این چنین با شوق و ذوق تعریف می کنیم و یواشکی می خندیم :/ آخر چهره ی همه ی اطرافیان خنده دار است :) 

ـــــــــ
+ دلنوشت (  استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس )

:|‌

 

 

 




کلمات کلیدی :

ملت همیشه حاضر در صحنه :)

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/4 12:51 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تاریخ خبر دوازده بامداد چهارم شهریور ماه یک هزار و سیصد و نود و چهار 

تهران دقایقی پیش لرزید :

 

علت لرزش تهران نه این زلزله است

قلب ایران ، شب میلاد ، چه حالی دارد

عباس اینانلو

( آقا عیدتون مبارک :)‌ صد سال به این سالا !!! دعا کنید ، زیاد :) زیارت آقا نصیبتون :) )

 

دردت به جان شاعر کم گریه کن عزیزم

از لرزش شانه هات ، تهران دوباره لرزید 

حسین مراری

 

تا که مو وا میکنی طوفان هوایی می شود

حتما امروز دویدی که چنین زلزله شد 

 

 

مردم اینگونه شلوغش نکنید زلزله نیست

گوشه ی بغض ترک خورده ی من بود ، ترکید 

 

 

شعرام اصولا منتظر بودن :| 




کلمات کلیدی :

:|

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/6/2 7:43 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بعد ِ مدت ها رفته بودم تا سری به جایی بزنم که داخلش بزرگ شدم ،

زندگی کردم ،

زمین خوردم

بلند شدم ...

و یه عده ای با آمدن ِ اسمم لرزه به اندامشون افتاد :| 

تقریبا میشه گفت نود درصد کادر زمان ما بازنشسته شده بودند یا حداقل میشه گفت ما پیرشون کردیم فرار کردن :|‌  

اونایی هم که مونده بودن ، حدودا دو سه سالی به فرارشون مونده بود :/

رفتم و خدا قسمت کرد و نشستم سر کلاسی که سالها قبل دانش آموزش بودم ،

پرانتز باز ؛ البته اینکه با وجود اون مسئول آموزش ِ سفت و محکمی که کلی دعوام کرد من رفتم سر کلاسشون خودش معجزه اس :| 

رفتم بالا بهم توپیدن که مگه اینجا هتله اومدی سر بزنی ! خبر نداشتن ما اینجا زندگیا کردیم :| 

کلاس دبیر ِ شیرین ِ ریاضی

آقای ِ مقتدر ِ جبر و هندسه ... 

سر کلاس بودیم که به یکباره صدای جیغهای شدیدی فضا رو پر کرد

گفتیم مدرسه اس دیگه ، جیغ نکشن جای تعجبه !

جیغ ها شدیدتر و وحشت زده تر شد !

این آقا هی یا الله می گفتن برن بیرون ولی انگار نه انگار ... 

دیگه مسئله خطرناک شد پریدن بیرون ،‌ دیدیم بح بح !

آزمایشگاه فیزیک به آتش کشیده شده !!!

خلاصه ایشون کپسول دستشون گرفتن و هرچی بود  و نبود و سفید کردن :|

حالا جریان از چه قرار بوده ؟!

دبیر میخواستن کپسول گاز رو به شیر وسط میز متصل کنن ، شیر رو باز کردن و فراموش کردن بازه ، کپسولو متصل کردن و گرما باعث آتش گرفتن کپسول شده بود و ایشون ترسیده بودن کپسول شعله ور رو  پرت کرده بودن سمت دانش آموزا :| 

کلا در تعجب بودم جون ما ها رو دست کیا سپرده بودن : / 

ــــــــــــ

+ یاد ِ زمان خودمون افتادم که چون ساعات زیادی در مدرسه بودیم ، صبحانه ، ناهار و میان وعده و بعضا شاممون با مدرسه بود

یه سری پوره ی مسموم دادن کار ِ همه کشید به اورژانس و غیره :|

+ نمیتونم بنویسم ! دعام کنید ... 

دلنوشت ( استفاده فقط با ذکر نام گل نرگس ) 

یاعلی ... 

کشتارگاه بود

کلا 

 




کلمات کلیدی :

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

ابزار وبمستر